داستان سماق قسمت سوم

Day 2,132, 10:21 Published in Iran Iran by s0mag

این داستان که قسمت های گذشته اش رو خوانده اید توسط اعلیحضرت سماق کبیر - که فصاحت کلام و زیبایی نوشتار در ایشان متبلور میشوند- کتابت شده و اگر از این داستان خوشتان نیامد بدانید به خاطر سطح پایین تفکر شماست چون داستانی که اعلیحضرت نوشته باشند جای هیچگونه ایرادی ندارد.
لینک قسمت اول:http://www.erepublik.com/en/article/-1-2296299/1/20
لینک قسمت دوم:http://www.erepublik.com/en/article/-1-2299859/1/20

راستی من حوصله ندارم واسه هر سماق یه اسم بذارم پس اسم هر کدوم یه عدد از 1 تا تعدادشونه. البنه اسم سماق اصلی همون سماقه.
+++++++++++++++++++++++
فصل سوم
آتیلا و استفان سالواتور و آفرودیت داشتند با هم حرف می زدند.
آتیلا گفت: خوب شد که اومدین.فکر کنم قضیه خیلی جدیه.
سالواتور گفت: پس باید هر چه زودتر به بقیه بچه ها زنگ بزنیم تا بیان.
آفرودیت پرسید: چرا همین حالا به اون جا نریم و سماق رو بکشیم؟
سالواتور گفت: چون که احتمالا تا حالا اون برای خودش 20 تا سماق همرزم ساخته. تازه یکیشون تنهایی اینفورمرو کشته پس معلومه قویند. خب من باید برم.
آتیلا پرسید: کجا میری؟ 
سالواتور گفت: میرم که از سماق ها جاسوسی کنم. برای این که من شبیه خون آشاما هستم احتمالا من رو به گروهشون قبول می کنند.
شما هم هر چه زود تر بقیه بچه ها رو خبر کنید.
++++++++++++++++++++++
مدت زیادی طول کشید تا سماق سر از کار دستگاه در آورد اما پس از مدتی تونست با سماق های روی میز 20 تا سماق انسان نما بسازد. ساخت هر سماق انسان نما تقریبا 1 دقیقه طول می کشید. در همین موقع در زنگ زد.
او به دم در رفت و یک موجود را دید با چشم های گود افتاده و لب های بسیار قرمز.
سماق گفت: آقا بفرمایید تو. 
سالواتور گفت:من می دانم که تو که هستی و احتمالا می خواهی من را بکشی. اما بدان که من یک انسان نیستم و تا به حال سماق نخورده ام.
سماق پرسید: پس تو چه هستی؟
سالواتور گفت: من یک خون آشامم. می توانم به شما کمک کنم تا انسان ها رو بکشید.
سماق که تازه بالغ شده بود و فرق تخیل و واقعیت را خوب نمی دانست قبول کرد و گفت: پس بدان که اینجا من رییس هستم و تو باید از من اطاعت کنی و اگر یک نافرمانی بکنی سرت را از تنت جدا می کنم. 
کمی بعد سماق های روی میز تمام شدند و 40 تا سماق انسان نما جلوی سماق ایستاده بودند.
+++++++++++++++++++++++++++
هیراد جی ایچ و آلبوس و پهلوووون و عمران ایرانی و پرشین واندر و لردایران و لرد آف الموت و آرش پل و فایروال و دندی و سان22 و سوپر سولجر و آی آر لئو به خانه آتیلا آمده بودند.
آتیلا پرسید: پس پژمان، محو و بقیه کجان؟
آفرودیت گفت: پژمان اینا توی باغ احمدرضا میتینگ دارند. این سعید وی پی هم رفته اونجا. نیو اف اینا هم توی مافیافود هستند. تازه امروز موقع تجهیز هم هست علاوه بر شام بهشون تانک هم میدن. محو هم معلوم نیست کجاست. میسن هم یونانه.
آتیلا گفت: آخه این طوری خیلی کمیم.
سپس آتیلا کل ماجرا را برای تازه واردان تعریف کرد.
سوپر سولجر با ناامیدی گفت: پس دیگه کل انسان ها می میرند. پس من به دفترم اعلام کنم سریع تر امتم بیان دعای مرگ بخونیم.
.پهلوووون گفت: واقعا که. سوپر تو خیر سرت امامی یکم جرئت و روحیه داشته باش.
دندی گفت: من دلم می خواد با پوست کن پوست سر سماق رو بکنم. جدیدا نیو اف یه مقاله زده بود روی من تاثیر زیادی گذاشته.
سان22 گفت: آقا من باید فرمانده نبرد باشم. این مافیایی ها که می بینید پدرخواندشون مرد و اینا به خاطر این اینجوری شدن که با من بد تا کردن. شما از سرنوشت اونها عبرت بگیرید.
آتیلا گفت: ب ر ب ب
سان22 هم با عصبانیت پاشد رفت و در افق محو شد و محو اومد و همه بهش سلام کردند و داستان را به او گفتند.
در همین موقع یک پیام از طرف سالواتور به آفرودیت رسید.
آفرودیت آن را به سرعت برای آنها خواند.
«40 نفر، می ریم رستوران، برای سماق بیشتر، در آزمایشگاه باز»
رنگ از روی محو پرید: ای وای نیو اف و هیووووولا و چند نفر دیگه توی رستوران هستند. آفرودیت تا ما داریم حرف می زنیم تو به آن ها پیام بزن و بهشون بگو سریع از اونجا برن..
عمزان ایرانی گفت: چرا الان به رستوران نریم و آن ها را نجات ندیم؟
سوپر سولجر گفت: نریم. اگه بریم همه مون می میریم سماق ها خیلی زیادند. بهتره کلا کاری بهشون نداشته باشیم.
محو گفت: سوپر مثل این که الکی نیست من شنیدم بهت میگن عمام غلابی!
آتیلا گفت: به هر حال اگر می خواستیم بریم هم دیر می رسیدیم. جاسمین چی شد؟؟
آفرودیت گفت: هیول که جواب نمیده حتما الان دارن 20 نفر از رستوران سفارش می گیرند. نیواف جواب داد. اما فقط گفت:« من توی اینترنت هستم و الان حوصله حرف زدن ندارم.»
فایروال گفت: این نیواف هم بدجور به اینترنت معتاد شده. همش توی سایت جهان مجازیه. آفرودیت تو همینطور زنگ بزن.
آتیلا گفت:الان خوب وقتیه که بریم آزمایشگاه. ادوارد برامون در رو باز کرده. اون جا با سماق ها می جنگیم.
لردآف الموت گفت: راست می گه. اگر صبر کنیم سماق ها چند برابر می شند و دیگه نمیشه شکستشون داد.
پهلووووون گفت: با چه سلاحی بریم به جنگشون؟احتمالا اونا کل تانک هایی که قرار بوده امروز باهاشون مافیا تجهیز بده رو مصادره کردند.
آرش پل گفت: بیایید راکت پک های منو بخرید تخفیف جنگ سماقی هم گذاشتم.
پرشین واندر گفت: آقا راکت پک چیه بگو بسته موشک. فارسی رو پاس بداریم.
سوپر سولجر گفت: من نمیام. امتم هزار تا کار باهام دارند.
آی آر لئو گفت: من هم نمی تونم بیام. یه عالم انقلاب باید ساپورت کنم.
پرشین واندر به آی آر لئو گفت: باید از یه عالم انقلاب حمایت کنم. ساپورت واژه مهجوره غربیه.
لردایران هم گفت: من تا وقتی پژمان این درگیری رو تایید نکنه نمیام.
محو پوزخندزنان گفت: معتدل معتمد به دلپی رو!
آلبوس گفت: به نظر من با این روش جنگیدن خیلی مسخرست. باید از راه دیپلماسی حل کنیم مشکلو. من میرم سعی خودمو برای دیپلماسی بکنم.
هیراد جی ایچ به آلبوس گفت: ولی مثل این که اینا خیلی وحشیند ها. به نظر من نرو.
دندی گفت من همین الان با وجود شما دارم کهیر می زنم. ولی چون دوست دارم چشم های سماقو از کاسه در ارم حضورتونو تحمل می کنم.
و به این ترتیب همین طور که جایاه به آی آر لئو و سوپر سولجر و لردایران اصرار می کرد که بمانند، رفتند.
در همین موقع آفرودیت سر از مسیج باکس برداشت و پرسید: پس بقیه کوشن؟
آتیلا با عصبانیت گفت: رفتن به ***. رستوران چی شد؟ 
آفرودیت گفت: جواب ندادن. دیگه لازم نیست پیام بدم احتمالا تا به حال سماق ها به اونجا رسیده اند.
به این ترتیب فقط 11 نفر باقی ماندند.
+++++++++++++++++++++
دوستان به مقاله اعلیحضرت سماق رای بدهید تا مقاله ایشان با سرفرازی در تاپ15 باشد.