داستان سماق (قسمت اول)

Day 2,074, 06:20 Published in Iran Iran by s0mag

این داستان خیلی مسخره است خودم می دونم واسه همین هی کامنت ندید که چه داستان چرتی نوشتی.
می دونم که قواعد داستان نویسی رو رعایت نکرده ام پس هی کامنت ندین که چه نامفهوم نوشتی.
می دونم که ادامه داستان واضحه. پس هی کامنت ندین بگین که ادامه داستانت واضحه!
می دونم این داستان خیلی بی ارزشه و کسی براش کامنت نمیده. پس الکی هی کامنت نگید بگید فکر کرده چه داستان تحفه ای نوشته که مردم اصلا بهش توجه می کنند.
هر جا گفتم سماق منظورم همون سماق اولی هست.
+++++++++++++++++++++
فصل اول: راز پدرخوانده
روزی روزگاری یک دانه سماق بود عین همه ی سماق ها. این سماق توی گونی سماق رستورانی به نام مافیافود که شخصی به نام هیوووولا ادارش می کرد زندگی می کرد. این سماق در ابتدا دوستان زیادی داشت اما مشتریان رستوران دوستان سماق را خوردند و باعث شدند که او نسبت به انسان ها کینه دار شود. هر دفعه که می خواستند سماق برای مشتری ها بردارند او از ترس زهره ترک می شد. او همیشه با خود می گفت که: من حتما یه زمانی انتقام دوستانم را از آدمیزاد ها می گیرم. این کینه روز به روز افزایش پیدا می کرد.
++++++++++
یک روز اینفورمر برای شام به رستوران هیوووولا آمد. آن دو که از قدیم با هم دوست بودند حسابی با هم خوش و بش کردند و
هیوووولا برای او غذای کیو 7 گذاشت که بخورد .
در این میان ناگهان پدر خوانده وارد رستوران شد.
پدرخوانده: سلام هیوووولا سلام اینفورمر.
هیوووولا: سلام! چی میل دارید پدر؟
پدرخوانده: نمی خوام چیزی بخورم. فقط می خواستم مقداری سماق ازت بگیرم.
هیوووولا:یک لحظه صبر کنید. آهان حاضر شد.
پدرخوانده: متشکرم
سپس سماق های هیوووولا را درون کیسه ای که با خود آورده بود ریخت.
اینفورمر با کنجکاوی پرسید: برای چه سماق می خواهید پدر؟
پدر به طور رمز آلودی گفت: اگر فردا ساعت 5 به آزمایشگاه من بیایی می فهمی! خداحافظ
سپس پدرخوانده با کیسه ی سماق از رستوران خارج شد.
سماق داستان ما هم درون همان کیسه بود.
+++++++++++++
هیوووولا: اینفورمر فردا می ری پیش پدرخوانده؟ من که نمی تونم برم چون تو رستوران کار دارم.
اینفورمر: من میرم. کم پیش میاد که پدرخوانده کسی رو به آزمایشگاش دعوت کنه.

خب این هم از قسمت اول داستان چرت من. حداقل وقتی می خونید چون که دلتون برای کودنی من می سوزه ووت و ساب بگذارید. با تشکر