نسل سوخته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Day 2,064, 12:42 Published in Iran Iran by l a n e r o n

طولانیه ..... ببخشید

متولدین 1345 به بالا از دهه چهل .. دهه پنجاهی ها و دهه شصتی ها همه تقریبا به عنوان نسل سوخته در جاهای محتلف ازشون نام برده میشه .. با هم ببینیم کی و کجا سوحتن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه مثال براتون میزنم بعدش وارد بحث میشیم ..... تصور کنید کنید که من تو یک روستا ی دور افتاده و یا اصلا تو یک قبیله کاملا ایزوله از تمدن بدنیا اومدم ..

مکانیزم اموزشی من به یاذ بگیر شکار نشی در مراحل اولیه و چگونه شکار کنیم در مراحل عالی به پایان میرسه

مکانیزم اجتماعی من به جلوی قویتر از خودت سرتو بنداز پائین و بزن تو سر ضعیفتر از خودت اگه روشو زیاد کرد به پایان میرسه

مکانیزم حقوقی من هم خلاصه میشه به این که اگه چیزی داری یا قایمش کن که ازت نگیرن ... یا انقدر قوی باش که هم چیزائی که داری حفظ کنی و هم اگه از چیزیکه مال کس دیگه ای بود خوشت اومد بدستش بیاری

پیشرفت منم هم در این قبیله در عالی ترین مرحله میشه رئیس قبیله بودن...


من الان رئیس قبیله هستم .. میتونم بهترین قسمت شکار رو بردارم .. با هر زنی از قبیله ام که دوست دارم باشم و خوب مسلما چادر من هم از مال بقیه کمی بزرگتر و نسبتا قشنگتره

تا اینجا من خوشبخت ترین ادم دنیا هستم ... و طبیعتاچرا که نباشم ... اما .... یه روز یه گروه طبیعت شناس قبیله مارو پیدا یکنن و من رئیس قبیله خوشبخت رو میبرن تو شهر ..
الان من شروع میکنم به مقایسه ... اولا چیز اینه که تمام زنائی که باهاشون خوابیدم در مقایسه با خانمهای شهری اپیلاسیون کرده و ارایش شده و کفش پاشنه بلند و .... به نظرم غول بیابونی میان

و بعد اسبم که تاحالا بهترین مرکب دنیا بوده در مقابل مزخرف ترین ماشین موچود هم دیگه به نظرم نمیاد و همینطور الی اخر . . .
و من خوشبخت ترین انسان روی زمین ( که واقعا بودم ) تبدیل میشم به یه مهره سوخته .. چرا ؟؟؟؟ چون اولین چیزی که در مورد خودم میشنوم اینه .. چه حیف .. تو با این استعداد و قدرت و هوش که تونستی تو اون قبیله به ریاست برسی اگه تو شهر بدنیا میومدی و تحصیل میکردی و .. و .. و ... الان حتما رئیس جمهور بودی .. منم یه خورده کله مو میخارونم و میبینم اره دیگه .. رئیس جمهور هم همون رئیس قبیله های متمدن میشه دیکه .. و بعد به این نتیجه میرسم که من جزو نسل سوخته ای هستم که امکانات نداشت و گرنه چی میشد .. !!!! اگه منظورم رو گرفتین میرم سر بقیه داستان

من بچه نظام اباد تهرانم .....تو کوچه باریکا و خاک و خل بزرگ شدیم نه بیشتر از اندازه لوسمون میکردن و نه بیشتر از خودمون توقع داشتیم .. عین همه همسن و سالا بزرگ شدیم و راهنمائی و دبیرستان .. دوست دختر داشتیم .. سر محل جمع میشدیم .. شیش جیب میپوشیدیم و هر وقت هم مایه ای میرسید میدون گمرک و شلوار اسرائیلی و تی شرت شماره دار و کاپشن خلبانیمون هم به راه بود .. ما لپ گلی های بالا شهری رو چیزیمون حساب نمیکردیم و ( اون موقع یعنی سال های 63 - 64شلوار های پاچه تنگ مد شده بود ) و لباس پوشیدنشون رو مسخره میکردیم .. اونها هم ما رو چیزیشون حساب نمیکردن و سرو وضع مارو مسخره میکردن ... هم ما و هم اونا هم تفریحات خودمون رو داشتیم و از جوونی کردنمون لذت میبردیم .. و ظریفترین نکته داستان اینجاست که بعضی از ماها دلمون میخواست مثل اونا باشیم و بعضی از اونا هم دلشون میخواست میتونستن مثل ما باشن .. بگذریم

سال سوم دبیرستان رفتم مسجد محل و اسم نوشتم و بعدشم منطقه .. نه اسلام حالیم بود و نه ایران .. اما جنگ و نفس جنگیدن لذت بخش بود .. بعضی های دیگه هم که مثل من داوطلب و زودتر از وقتشون اومدن ( من سال 1366 رفتم در اصل هنوز یک سالی جا داشتم تا مشمول بشم ) یک سری به خاطر اسلام و عده خیلی بیشتری هم به خاطرایران اومده بودن .. اما همه مثل هم تیر درمیکردیم .. غذای یکسان میخوردیم و تیر عراقی ها هم از پوست و گوشتمون یکسان رد میشد .... مردن یا بقولی شهید شدن هم که امروز مال من بود و فردا مال بغل دستیم .. اما چه باور کنید و چه نکنید ما داشتیم صفا میکردیم اون وسط ... بیشترین ناراحتی ها رو تو شاید 20 درصد بچه های گردان های ارتش میشد دید که سرباز بودن و بالاخره اورده بودنشون اما 80 درصد همونها هم احساس ما رو داشتن و اسمشو هر چی بذارین .. داشتیم جنگمونو میکردیم ....جنگ تموم شد ... یه سری به محل زدیم و همکلاسیها .... اونائی که درس خونده بودن دانشگاه بودن و اونائی که نرفته بودن دانشگاه هم سربازی و بعضیاشون شهید و بقیه شونم برگشتن و زندگی و کار و زن و بچه و تا الان ... از همکلاسیای من 7 نفر مردن .. از بچه محل ها هم تو هر کوچه یکی دو نفری رفتن اونور .. بهشت و جهنمشم مهم نیست .. اما هم سن و سالای من احساس سوخته بودن نمیکنیم .. با همدوره هام که سالی یکی دو دفه جمع میشیم ..احساس میکنیم خاطرات و روزائی که تو جنگ داشتیم چیزی رو به ما داد که نسل های بعدی هرگز شانس به دست اوردنش رو نخواهند داشت ..

نسل های بعدی به خصوص دهه شصت و هفتاد ( دهه پنجاهی ها تقریبا مثل ما بودن اکثرا ) هم ادعای سوخته بودن میکنند .. اما چرا .. شما هم که به نسبت محل زندگی و موقعیت مالی خوانواده و .... دنیاتون همینجوری میره جلو که مال ما رفت ( و چه سریع گذشت این عمر ) یه فلاش بک بزنید به دوران بچه گی و جوانی خودتون .. فکر کنم تنها تفاوت این باشه با زمان ما که همکلاسیا و بچه محل هائی که ما از دست دادیم به خاطر چنگ .. کمتر از اونائی هست که شما از دست دادین یا دارین میدین به خاطر کراک ( دهه شصتیا ) و شیشه ( دهه هفتادیا ) اما چرا احساس نسل سوخته بودن میکنید یا میکنیم یا حالا هر چی ....
برگردین به مثال اول من .. چون خوشبختی خودتون رو مدام در حال مقایسه هستید با لول های بالاتر خودمون یا مثلا همسن و سالای اروپائی و امریکائی یا حتی اسیائی خودتون .. بیخیال .... همه تون دارین به اندازه """"" خودتون """" هم حال میکنید و هم ناراحتی دارین .. اما به اندازه"" خودتون "" و این یعنی زندگی به محض اینکه بخواین خودتون رو بذارین تو کفه ترازو و یکی دیگر. هم بذارین اونطرف دیگه اون وقت هستش که شاید احساس کنید که هیچی نیستین و سوختین .. بابا .. اسب خودتونو با مزراتی یکی دیگه و دوست دخترتون رو با دوست دختر یکی دیگه و ..... مقایسه نکنید به هر چی باور دارین قسم ... اونی که دارین و اونی که هستین .. بهترین چیزیه که میتونید داشته باشین و یا خودتون میتونستید باشین .. اگه فکر میکنید یه چیزی هست که شما ها ندارین ... یه خورده هم فکر کنید چه چیزی دارین که بقیه ندارن ... به نظر من در هیچ نسلی و در هیچ کجای دنیا چیزی به عنوان نسل سوخته وجود نداره .. نسل سوخته یعنی بچه هائی که مادر زاد به خاطر شیمیائی شدن مادر یا پدرشون ناقص و یا در ظاهر کامل ولی با یه عالمه مشکل ژنتیکی بدنیا اومدن ویا بچه هائی که بعد از بمباران هسته ای و اثرات رادیو اکتیویته ناقص بودن .. به اینا میگن نسل سوخته نه نه من و شمائی که تو اون قسمت اجتماعی که هستیم خوشبختیم ولی مدام چشممون رو دوختیم به افقی که به ما اصلا ربطی نداره و میگیم .. نه .. اگه اونا دارن زندگی میکنن ما داریم به زندگی میدیم

حرفاتونو بزنین .. بحث میکنیم تو کامنتا..ممنون