از احترام ریاکارانه مرد بقال
از عابری که میگوید:حاجی! آتیش داری؟
از میل مبهم برای پوشیدن لباس غیررسمی
از درددلهای پیرزنی که در بانک، نوبتش قبل از من است
از وسواس در انتخاب رنگ پردههای مهمانخانه
از ناگهان پیدا کردن خود پشت ویترین فروشگاه لوازم
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم
در عصری مهربانتر
عصری که عطر کتاب
عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس میکرد
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافته رنگ
زمانی نه چندان خیلی دور
همان دوران که شروع هر قصهای
با ''یکی بود یکی نبود'' همراه بود...
زندگی بود
آدمی بود
آدمها بودند!
دوستی بود
عشق هم بود
و صد البت که مهربانی هم بود...
و گاه تعبیر دوگانهای از یک اتفاق واحد
که آن را سوءتفاهم مینامید
به یک مورد شادی نیازمندیم
ترجیحا پرنده داشته باشد برای تنهایی سوت و کورمان
خبره باشد در امور مربوط به رفع دلتنگی
آشنا به عصر دلگیر جمعهها
به غروبهای دونفره آبان
به وقت گریه
به حجم درد
بیاید و در دفتر دلِ ما
بیبها و اجاره، اسباب بچیند
بیای
گفت دو شبدر چهارپر که بر کناره جوی پشت آلونک چوبی بروید، اگر باران بیاید، خواهم آمد. خشکسال بود آن روز و روزگار؛ بارانی نبود. هر روز کنار جوی پشت آلونک چوبی نشستم به انتظار. یک روز باران بود. یک روز خشک خشک. شبدر چهارپر درمیآمد و او نیامد...
گفت اس