Rexxar 69 - و این است پایان کار، تمام شد

Day 1,020, 05:45 Published in Iran Iran by Rexxar 69

امیرحسین پاشو ... توی انتخابات برنده شدی
این اولین جملاتی بود که روز 6 اگوست شنیدم ... توی خواب و بیداری بودم ... اولش فکر کردم که خوابم ... ولی خواب نبود ... بلکه دوران جدیدی از زندگی من شروع شد

بیدار شدم ... همه توی خونه در حال شادی بودند ... پدر و مادرم ... همسر و فرزندم ... تلفن هم یک سره زنگ میخورد ... تلویزیون داشت از نتیجه صندوق های رای گیری خبر میداد ... توی انتخابات با اختلاف 18 رای از دوستم حسام پیش افتادم و برنده شدم

روز اولی که وارد سیاست شدم هیچوقت انتظار چنین روزی رو نداشتم ... خدا رو شکر میکردم و به برنامه هام فکر میکردم ... برای اجراشون چند ماه برنامه ریخته بودم ... دوش گرفتم ... از طرف نهاد ریاست جمهوری ماشینی منتظرم بود ... براه افتادم ... کسانیکه بهم رای داده بودند در جلوی ساختمان ریاست جمهوری تجمع کرده بودند

بعد از یک سخنرانی کوتاه برای تشکر از مردم به داخل ساختمان رفتم ... جوکر و سبحان داخل ساختمان حضور داشتند ... مجلسیان نیز برای مراسم تحلیف اومده بودند
بعد از مراسم تحلیف لیست کابینه رو منتشر کردم و ...

گذشت و گذشت ... لحظات شادی و غم گذشت ... لحظات سختی و راحتی گذشت

رسیدم به پایان دوره ریاست جمهوریم ... توی دفترم به کارهای کرده و نکردم فکر میکردم ... باد گرم تابستانی از پنجره دفترم وارد میشد ... تمام افکارم بهم پیچیده بود ... از یک طرف ناراحت بودم چون نتونسته بودم به تمام وعده هام عمل کنم و از یک طرف خوشحال که تونستم در این یک ماه در حد توانم به کشور و هموطنانم کمک کنم

چشم هام رو روی هم گذاشتم ... لحظاتی که پسرم مریض بود و من باز هم به فکر ایران بودم ... لحظاتی که بخاطر نخوابیدن ها همسرم از من دلگیر شده بود ... لحظاتی که باید در کنار عزیزترین کسانم خرج میکردم و از دست دادم ... همه اینها رو از دست دادم
آيفون زدم تا دفتردارم اعضای کابینه رو برای جلسه آخر جمع کنه ... نمیدونم چرای یک حسی بهم میگفت که آخرین روزهای زندگیته

شب شد و بری رفتن به جلسه آماده میشدم ... همسرم و فرزندم در کنارم بودند ... درست مثل روزی که میخواستم وارد این دفتر بشم و کارم رو شروع کنم

وارد سالن جلسات هیئت دولت شدم ... همه کابینه حضور داشتند ... صحبت هام رو شروع کردم ... "خب امشب برای این در کنار هم جمع شدیم که فارغ از تمام مباحث کاری تشکر ویژه ای رو از تمام تلاش های شما بکنم و به همه شما اعلام کنم که همیشه در ذهن و قلب من جای دارید ... آرزوی سربلندی برای همه شما دارم"

اعضای کابینه یک به یک صحبت هاشون رو بیان کردند ... جلسه خوبی بود ... همه اشک تو چشمانشون جمع شده بود ... چون دیگه آخرین لحظاتی بود که در کنار هم بودیم ... آخرین جلسه بود ... آخرین گفت گو ... آخرین دیدار جمعی

صبح شد ... رفتم دفتر ... تمام وسایلام رو جمع کرده بودم ... همه کارکنان نهاد ریاست جمهور برای خداحافظی آمده بودند ... با همه خداحافظی کردم

دستی روی میزم کشیدم ... یاد اولین روز اومدنم افتادم ... جای جای این دفتر برام خاطره بود ... وسایلم رو دادم به همراهم و رفتم ... قبل از بستن درب دفتر برگشتم و نگاهی به تمام خاطراتم که توی اونجا مونده بود کردم

اشک توی چشمام جمع شده بود ... قطرات اشک جلوی چشمانم رو گرفته بود ... درب دفتر رر بستم و به سمت راه پله ها براه افتادم ... امروز میخواستم از پله ها برم پائین ... پا روی هر پله ای که میذاشتم خاطره ای از ذهنم میگذشت ... پله ها رو یکی یکی پائین رفتم

رسیدم به راهروی اصلی ... از ته راهرو نور خورشید با تمام قدرت به داخل ساختمون میتابید ... نمیدونم چرا اونروز با خورشید هم خداحافظی کردم ... باد شدیدی بیرون از ساختمان در حال وزیدن بود ... خیلی از دوستانم برای بدرقه اومده بودند ... دست همه رو به گرمی فشردم و سوار خودرو شدم ... اون روز همه جا رو یک شکل دیگه میدیم ... رسیدم خونه

بعد از شام ... رفتم تا تلویزیون نگاه کنم ... سرم سنگینی میکرد ... بدنم درد میکرد ... چشمام سیاه شد ... و تمام شد

روح از بدنم جدا شد ... خودم رو میدیدم که روی کاناپه تکون نمیخوردم ... همسرم در کنار جسمم داشت اشک میریخت ... چه لحظه ای بود ... سبک شده بودم ... سبک تر از یک پر

.................................

بشکست دلم کسی صدایش نشنید
آری . . . دل ما اینچنین میشکند

رفتن
و این است عاقبت هر آمدنی
به جد دارم این جا رو ترک میکنم
تمام دعوا ها،‌ تمام خاطرات،‌ تمام مقالات
تمام دوستانی که در اینجا داشتم و تمام افکارم
امید دارم که همیشه در کنار هم خوش و سربلند باشید
امید دارم روزی بشنوم رسیدن ایران رو به رنک یک ایریپ
خدا حافظ