Ehsanagha- دو داستان کوتاه 2

Day 788, 01:30 Published in Iran Iran by Ehsanagha

داستان اول
لشکریان شب
شب انتخابات بود ساعت از 1:30 هم گذشته بود خیابان ها خلوت و توسط چراغهای گازی کمی روشن شده بود .
مرد توی خونه نشسته بود و از رادیو به نتایج انتخابات گوش می داد
امسال آقای کودتای سیاه آمده بود تا در حزب خودش کودتاس سفید کنه
وحشت همه ی اون ها رو فرا گرفته بود نکنه برنده شه .
آقای کودتای سفید داشت انتخابات رو با اختلاف زیادی می برد
از پنجره به بیرون نگاه می کرد منتظر علامت بود تا از خونه بیرون بزنه ناگهان چراغی چشمک زد او پالتو و کلاهش رو برداشت و از خونه زد بیرون جلوی در سیگارش رو روشن کرد و رهسپار محل انتخابات شد
کلاهی که روی سرش بود و یقه های بارونی ای که بالا زده بود باعث می شد هیچی از صورتش به جز یه نقطه روشن که آتیش سیگارش بود مشخص نباشه تو این چند روز خیلی صعیف شده بود چند روزی بود که پدر خوانده براش غذا نفرستاده بود و حالش خراب بود
سره کوچه اول ایستاد چند نفر با بارونی و کلاه توی کوچه بودند یه نگاه بهشون کرد و یه علامت داد اون ها هم بهش ملحق شدند
و به سمت محل انتخابات روانه شدند سر هر کوچه چند نفر دیگه بهشون ملحق می شدند خیلی هاشون از بس غذا نخورده بودند هیکل هاشون قوزی شده بود و یه جورایی شبیه دسته زامبی ها حرکت می کردند
تا به محل انتخابات رسیدند
پدر خوانده هم اون جا بود
40 50 نفری بودند
پدر خوانده در محل انتخابات رو زد
مسئول انتخابات گفت آقا تعطیله برو فردا بیا این بار محکم تر در رو زد
مسئول انتخابات چشمی رو باز کرد تا بیرون رو ببینه و یه دفعه گفت
نه شما...... باند قدرت ؟؟/
یه دفعه در با ضربات شکسته شد و همه ریختن تو محل انتخابات و صندوق ها رو خالی کردند
پدر خوانده خندید گفت هه هه 17 به 67 ؟؟؟
به همه گفت سریع رای بدید رای ها در کسری از ثانیه شد 62 به 67
بعد پدر خوانده دستور داد که همه به خونه هاشون برن و مقداری غذا به همه داد مرد به خونش رفت و می دونست که باید تا انتخابات بعدی توی خونه حبس باشه سرش رو گداشت رو بالش و خوابید شب او تمام شده بود

داستان دوم
جدال با خاطرات
مراسم دفن کردن یه جنازه بود اون نمی دونست چرا اونجاست ؟؟؟
سر قبر رفت و. دید عکس مرده خودشه
باورش نمی شد که مرده
خیلی ها داشتن گریه می کردند . ولی اونو نمی دیدند باورش نمی شد اون یک روح بود
یک گروه هم تو مراسم حضور داشت همه سبیل های کلفت و هیکل هایه بزرگی داشتند
تو بحث های عزا داران شنید که اون ها لو دادنتش و اون اعدام شده
به خار کارهای خلافش
یاد بچه گی هاش افتاد
یاد اون روزایی که آرزو داشت به جایی برسه تو مملکت
ولی هیچ کس نمی ذاشت همه مملکت پر شده بود از پارتی بازی و مولتی بازی یه سری عده خاص
دید هیچ راهه سالمی نداره که بتونه و قدرت برسه
چون برای به قدرت رسیدن باید یه خصوصیت ذاتی می داشت
اون اهل تبریز نبود پس هیچ حقی نداشت
روز ها فکر کرد که چور می تونه خودش رو به جایی برسونه داشت توی خیابون می رفت که ناگهان صدایی به گوشش رسید . صدای یه بچه سر راهی بود
یه دفعه یه فکری به سرش زد
به والکینگ استریت رفت و تعدادی زیادی زن خیابونی رو به استخدام خودش در آوورد
و هموشنو برد به زیر زمین خونشون
و شروع کرد به زاد ولد
100 ها بچه به دنیا آوورد
100 ها بچه نامشروع که داشت خرجه همه اونا رو می داد فقط با یه آرزو که شاید اون هم بتونه به جایی برسه
بچه ها بزرگ شدند و به سن رای رسیدند
و همه ریختند به اون رای دادند
باورش نمی شد
به همه آرزو هاش رسیده بود حالا می تونست رییس مجلس بشه که یه دفعه دید مرده
حواسش نبود برای بچه دار شدن هم باید پارتی داشته باشی
مرد به خاک سپرده شد و از دنیا رفت و بعد از چند روز دیگه هیچ خاطره ای از اون به جا نموند