اسپمران قهار وارد می شوند 2_ کاری از اسپم تپه

Day 1,216, 04:53 Published in Iran Iran by PIER5362

با سلام خدمت دوستای گلم
همه اونایی که دیروز و امروز شجاعانه از خودشون مایه گزاشتن و برای کشور شون جنگیدند
باعث افتخار منه که همچین رفقای با عشقی دارم حالا چه جنگ رو ببریم و چه ببازیم به همه شما افتخار می کنم
دیروز یکی از بهترین روزهای من توی بازی بود روزی بود که هیچ کس به فکر خودش نبود و همه به فکر تجهیز کردن دیگران و به فکر منافع جمعی بودن تا منافع شخصی
قسم می خورم که اگر همین روال فقط یکی دو ماه ادامه پیدا کنه هیچ کشوری جرات نمی کنه بهمون چپ نگاه کنه چه برسه به اینکه بخواد جرات کنه بهمون حمله کنه
راستی بازم عید همتون مبارک امیدوارم سال خوبی رو داشته باشید .

و اما اصل مطلب
در نشریه قبل اسپم تپه داستان بیگیلی به این شرح به پایان رسید که گفتم بد
نیست جمع بندیشو ببینید


روزی جوانی به نام بیگیلی در زیر درختی زندگی میکرد
این جوان هنوز نفهمیده که زیر درخت جای زندگی کردن نیست
بیگیلی در عین جوانی چهره کج و کوله ای داشت
اما کج و کوله بودن تها عیب او نبود
بلکه او کچل نیز بود
بیگیلی شباهتی عجیب به ملوان زبل داشت
اما بزرگترین عیب او داشتن دلی پاک و ساده و عاشق پیشه بود
او داشت مناظر را نگاه میکرد که ناگهان
یه چیزی زارت خورد پس کلش و اون چیزی نبود جز
یه سیب ناگهان بیگیلی موفق به کشف قانون جاذبه زمین شد
در حالی که خوشحال از کشف خود بود دختری زیبا و خوش هیکل از جلوی او رد شد
بیگلی فکش خورد زمین رفت جلو شماره بده که ناگهان دختر سوار لموزینی با پلاک
coca!ne
شد
قیافه ی راننده ی لموزینی براش خیلی آشنا بود
منتها هر چی فکر میکرد یادش نمیومد که کی هست که یه دفعه
یادش اومد که اون کیه پاشنه ی کفشاشو داد بالاو 1دستی به سیبیلاش(سیبیلاشو 1دفه دراورد چون قبلا نداشت)کشید
و با لحنی که انگار خشم تو صداش موج میزد با صدای بلند گفت:
اسفناج دیگه جواب نمیده و چیزی رو از جیبش در آورد و
اون چیزی نبود جز سویچ موتور گازیش ... باید هر چه سریعتر خودش رو به لیموزین می رسوند
وقتی خواست با موتور گازیش حرکت کنه یه لحظه به فکر فرو رفت و خاطراتشو مرور کرد
ناگهان فکری به ذهنش رسید
بسته دیگری را از جیبش در آورد و محتویاتش را از بینی بالا کشید
و در حالی که منگ شده بود به خودش گفت دختر به اون زیبایی اون لیموزین رو ول نمی کنه و بیاد پیش من و این موتور قراضم ... ولی نمی تونست از فکرش خارج بشه .. باید راه حلی پیدا می کرد
کم کم داشت اثر میکرد ، آره بچه ها بیگیلی معتاد شده بود ، رفت تو عالم نعشگی
یاد زمانی افتاد که اون راننده لیموزین عشق اولش رو هم ازش دزدیده بود
یاد اون زمانی افتاد که اون هم به تلافی رفته بود و شب کل چرخهای اون لیموزین رو با چاقو تیکه پاره کرده بود
یادش افتاد که اسم اون راننده رو هم میدونه. یه چیزی بود توی مایه های امام ! رهبر ! علی ؟ آها یادش اومد
اسم اون راننده علی امامی بود :دی
ولی الان اسم راننده مهم نبود ...فقط صاحب لیموزین مهم بود و بیگلی باید حتمت ازش انتقام می گرفت ... اینبار آیپدش رو از جیب دراورد و تصمیم گرفت اکانت کوکاین رو هک کنه تا بتونه ضربه عظیمی رو بهش بزنه
برای اینکار رفت سراغ کسی که روز قبل اکانت مرتضی رو هک کرده بود
پس به سراغ مرتضی رفت تا بپرسه چه کسی اکانتش رو هک کرده بوده و وقتی مرتضی بهش گفت که اکانتش هک نشده بود و همه رو سرکار گذاشته بود به نظرش اومدم یه تیر برق داره به سرعت بهش نزدیک می شه
در همین حین یاد داوینچی افتاد اما دیگه خیلی دیر شده بود
بیگیلی به خواب عمیقی فرو رفت . چشماش رو که باز کرد چهره ی مهربون یه پلیس رو دید که داره بابت خسارت به اموال عمومی و رانندگی در حال عدم تعادل براش جریمه مینویسه
که بیگیلی میگه آقا ننویس جریمتو من کلی بچه دارم باید برا اونا باید برا اونا فود ببرم
ناگهان اون پلیس به ظاهر مهربون در چشم به هم زدنی ظاهرش عوض می شه و بیگلی ناگهان جرج ( یکی از ادمین ) رو در برابرش می بینه جرج تصمیم داره بیگلی رو به دلیل زاد و ولد زیاد بازداشت کنه
بیگلی خیلی تقلا می کنه و می گه من پسر لعیا هستم تا بتونه شاید از دستگیر شدن فرار کنه ولی جرج بهش می گه خود لعیا هم زندانه و دستبند رو بر دستان بیگلی مولتی پرور زامبی صفت می زنه و اون رو حبس ابد می کنه

اما این همه ماجرا نبود :دی
ساعاتی بعد بیگلی به طرز معجزه آسایی از دست پلیس ادمین جرج فرار کرد و تونست خودش رو به زیر همون درخت زندگیش برسونه
ناگهان از چیزی که میدید چنان شوکه شد که تا چند لحظه نتونست هیچ تکونی به خودش بده
درست در جلوی چشمهاش اون عشق اول زندگیش رو دید که ناراحت و با چشمان گریان روی نیمکت پارک نشسته بود
به جلو حرکت کرد
دختر هم از دیدن اون شکه شده بود
چند لحظه به سکوت گذشت
دختر روزنامه ایی رو به دست بیگلی داد
روی صفحه اول عکسی از علی امامی چاپ شده بود و زیرش نوشته بود که به دست فرد ناشناسی کشته شده ولی پلیس به دنبال دوست دختر فراری اون هست
دختر همچنان میگریست
بیگلی همه چیز را از چشمان او خواند
صبح روز بعد مردم شهر بروی صفحه اول روزنامه عکس بیگلی را مشاهده کردند که زیرش نوشته بود : قاتل سنگ دل به قتل علی امامی اعتراف کرد
و در جای دیگری از شهر آن دختر همچنان میگریست


در ضمن هر گز فکر نمی کردم همچین اسپمران قهاری داشته باشیم
برای همین یه فکر خفن به سرم زد و اونم اینه که داستان های مختلف رو ادامه میدیم و بعد ها کنار هم میزاریم و با یه داستان دیگه همه داستانهارو به هم مربوط می کنیم و ازش یه جزوه یا همون کتاب باحال در میاریم که خوندنش فکر نمی کنم خالی از لطف باشه

و اما موضوع این هفته رو خودم تشکیل میدم

در پشت همان درخت در دور دستها در جنگلی تیره و تار گوسفندی زندگی می کرد

رادیو تو دنیا فراونه ولی فقط ایرانه که اسپم داره
رادیو یو یو یو اسپم پم پم پم