گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم

Day 4,173, 14:09 Published in Iran Iran by The last man standing

آنچه گذشت
توهم، راهروی بی انتها، نور شدید خورشید
فریبرز: فکر نمیکردم امروز ببینمت
هوای سرد، گله حیوانات، لبخند پژمان
حامد: امیدوارم چیزی نگفته باشی
خطاب به نگهبان: سیگار داری؟
آیدین: میخوام برم برای ریاست جمهوری
صدای شلیک، انفجار، جیغ مهسا
جوان تبریزی: سخت نگیرید تا بهتون سخت نگیرند

گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم

چند مدتی گذشته بود. همچنان همان سلول کوچک و تختخوابش تنها همدم من و پنجره ی کوچک روی در که فقط برای وعده های غذایی باز میشد، تنها امید من برای ارتباط با دنیای بیرون بود. هفته ای یک بار دو نفر به اطاقم می آمدند و من را با دستبند و پابند و چشمبند به اطاق بازجویی می بردند. در ذهنم می آید بیشتر برای اذیت کردن من اینکار را میکردند تا مقاومتم را بشکنند. وگرنه که در محیطی بسته با آن همه نگهبان مسلح دلیل منطقی دیگری برای محدودیت بیشتر من وجود نداشت. گاهی در همان حال که با چشم بسته به سمت اطاق بازجویی میرفتم، صداهای آشنایی میشنیدم. از روی تخت بلند شدم. طول و عرض اطاق شرمنده قدمهای من شده بود. هر بار دعا میکردم بیشتر از چهار قدم بتوانم بردارم. ولی هر بار دیواری به محکمی سیلی رفیقی که نارفیق شده بود، روبرویم سد میشد. صدای لولای فلزی را شنیدم. پنجره کوچک روی در باز شد. برایم تعجب داشت. نه زمان وعده غذا بود و نه روز بازجویی. نگهبان با لحنی جدی ولی آرام گفت: بیا بیرون
در را باز کرد. سمت چپ راهرو را نشان داد و گفت: برو
بعد از این همه مدت اولین بار بود که بدون محافظ و با دست و پای آزاد در آن راهرو قدم میزدم. به انتهای مسیر که رسیدم چیزی نبود. سرم را به سمت نگهبان برگرداندم. با دست اشاره کرد: برو به راهروی سمت راست
چند قدمی که رفتم یک درب چوبی چند متر جلوتر باز شد. یک آقای شیک پوش کت و شلواری بیرون آمد و پرسید: احسان وایساده شما هستید؟
گفتم: وایساده خودتی. من احسان هستم. آخرین مرد مقاوم
گفت: معذرت میخوام دوستانت به من اینطور گفتند
کمی جدیت به نگاه پر از تعجبم اضافه شد. به او نمیخورد بازجو باشد. در را کامل باز کرد و گفت: بفرمایید داخل
داخل که شدم متوجه شدم در یک سالن بزرگ هستم. تمام چراغها خاموش بود و ویدئو پرژکتور مشغول نمایش فیلمی از مصاحبه با مردم بود. چند دقیقه که گذشت در مجدد بار شد و فقط یک چهره سیاه را دیدم که وارد شد ولی او رو نمیدیدم. در فیلم مردم داشتند در مورد ما حرف میزدند. گاهی صحبتهای امیدوار کننده و گاهی هم پر از بغض و کینه. حدود نیم ساعتی گذشت. فیلم تمام شد و لوگوی ویندوز روز پرده نقش بست. چراغهای سالن که روشن شد متوجه شدم به جز من و آن شخص کت و شلواری، اکثر دوستانی که با هم بودیم در سالن حضور داشتند. پژمان لاغرتر شده بود ولی هنوز شکمش بزرگ بود. فریبرز سیبیل گذاشته بود. حامد با دستش داشت گوشش را می خواراند. آیدین لباس بزرگ زندان بر تنش زار میزد. به سمت همدیگه رفتیم و بعد از سلام و روبوسی، همدیگه رو بغل کردیم. در این مدت هیچ کدام از هم خبر نداشتیم. پر از سوال و ابهام بودیم. شخص کت و شلواری گلوی خود را صاف کرد تا به او توجه کنیم ولی ما همجنین مشغول صحبت بودیم. با صدای بلندی گفت: آقایون یک لحظه. من نماینده سازمان ملل و سفیر حقوق بشر در ایران هستم. باید با شما قبل از جلسه دادگاه صجبت کنم
همگی غافلگیر شدیم. آن شخص ادامه داد: چند روز دیگر دادگاه برای بررسی فعالیت های شما تشکیل خواهد شد. ما پرونده شخصی شما و حزب و ارتش شما رو خوندیم. فعالیت غیر قانونی مشاهده نکردیم. ولی قراره دادگاهی بشید. کسی میتونه بگه چه دلیلی برای اینکار وجود داره؟
همه نگاه ها معطوف پژمان و فریبرز شد. تا پژمان خواست صحبت کنم آن شخص به ساعتش نگاه کرد و گفت: من همه شما رو با هم میخوام
بیسیم خود را از کمربند باز کرد. با کسی آن طرف شبکه چند جمله ای را آرام رد و بدل کردند. رو به ما کرد و گفت: بریم بیرون
به چهره همدیگر که نگاه میکردیم تعداد نامعلومی علامت سوال روی سر هر کداممان سبز شده بود. پشت سرش به راه افتادیم و پس از 3 طبقه که با پله به پایین آمدیم و راهروی باریکی که طی کردیم، به حیاط رسیدیم. آخرین باری که نور خورشید و هوای تازه را احساس کرده بودم یادم نمی آمد. پژمان گفت: آقای سفیر سیگار هم داری؟
شخص کت و شلواری گفت: سیگار هم میدیم. گفتم که من نماینده سازمان ملل هستم
درب بزرگ حیاط باز شد و یک ون و یک پژو پارس به همراه اسکورت وارد محوطه شدند. در بیرون حیاط یک شتر را دیدم که داشت هویج میخورد. ماشین ها قبل از اینکه به ما برسند توقف کردند و نگهبانها به کنار ماشین ها آمدند. شخص کت و شلواری با لبخندی مرموز و نگاهی که ما را بیشتر به چشم سکوی پرتاب برای ارتقای شغلی خود میدید، گفت: گفتم که من همه شما رو با هم میخوام
درب پژو و ون با هم باز شدند. از ون دو سه نفر نگهبان پیاده شدند و ما منتظر بودیم ببینیم همه ی ما یعنی چی!!! ناگهان نگاهمان به سمت پژو جلب شد. مهسا و مهتاب بودند که پیاده شدند. ما همچنان با دهان باز مشغول نظاره بودیم که رامین از ون پیاده شد. نفر بعدی دکتر هزاردستان بود. مازیار با کمی مکث بیرون آمد. بعد از او شهاب پیاده شد. کسی که اصلا فکرش را هم نمیکردیم میثم بود که او هم پیاده شد. و در آخر محسن به آنها پیوست. یاد حرف فریبرز در روز اول افتادم که گفت: پس میخوان از ریشه بزنن
همه بودیم. درست تر بگویم اینکه همه ما قربانی بودیم. شخص کت و شلواری به سمت ما برگشت و گفت: مکانیزم فعالیت ما اینطوریه. دیدید چه دیپلماسی قوی و زیادی لازم بود تا همه شما یکجا باشید؟ مازیار رو از وسط آب روی کشتی آوردیم. رامین رو از اوکراین آوردیم. دکتر هزاردستان رو از کانادا آوردیم. حالا بقیه ایران بودند مشکلی نبود. آهان راستی اون پسره میثم رو هم از واتیکان آوردیم
پژمان با خنده گفت: اون امامه
شخص کت و شلواری گفت: خدا هم باشه فعلا زندانیه. امروز برید تو سلولتون استراحت کنید. فردا صحبت میکنیم
فریبرز گفت: از وقتی آوردنمون داریم استراحت میکنیم. امروز صحبت کنیم
که جواب شنید: اونهایی که جدید اومدند باید استراحت کنند
در مسیر بازگشت به سلول بودیم که با بیسیم اطلاع دادند رئیس زندان میخواد آقای سفیر رو ببینه. چند لحظه بعد رئیس زندان به همراه دو نفر دیگر پیش ما آمدند.شخص کت و شلواری گفت: آقای رئیس. علی رقم تمام مشکلات امنیتی من تمام این افراد رو در زندان شما جمع کردم. قراره امشب حسابی استراحت کنند و فردا کلی حرف با هم داریم. باید ببینیم تو حزب چی میگذشت. ارتش چی شد. تو دولت اینها چه اتفاقی افتاد. چرا کودتا شد. کیا کودتا کردند. جنگ داخلی چرا شروع شد. اینها دیگه تو قدرت نیستد ولی قطعا حرفهای زیادی برای گفتن دارند. راستی آقای رئیس. من یک آدم خرافاتی هستم. اگر اتفاقی برای اینها بیوفته، مثلا یه نگهبان با تیر بکشتشون یا تو سلولشون خودشون رو حلق آویز کنند و یا صاعقه بهشون بزنه، اونوقت شما و یه عده از افراد شما رو مقصر میدونم و اون وقته که گذشت نخواهم کرد. حرفهای اینها باید به گوش همه مردم برسه. قضاوت با شما نیست. با مردمه

ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید




زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم

احسان