ماجراهای شیر و شوالیه - قسمت اول

Day 3,635, 06:48 Published in Iran Iran by dortyyy
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و شوالیه ای که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

شوالیه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و شوالیه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
شوالیه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم

!