امید

Day 3,346, 23:07 Published in Iran Iran by The last man standing
امید

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار“
تنها به اين بهانه که بارانی ات کنند

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روي
شايد به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

يک نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست
از نقطه ای بترس که شيطانی ات کنند

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهی بهانه ايست که قربانی ات کنند

فاضل نظری




ما را در ارائه مطالب زیباتر یاری فرمایید
احسان