فکر کن و زرنگ باش

Day 3,308, 11:14 Published in Iran Iran by The last man standing
فکر کن و زرنگ باش

یکی از دوستانم تعریف می کرد:
با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم. یه بچه ی 6-5 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرفت طرف من هی میکشید طرف خودش.



منم عصبانی شدم، ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادند. خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یه کم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.



رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد. یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم. سومین بار دیگه مسافرها چپ چپ نگاه میکردن. این بار خیلی خودم رو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم تو هم مارو مسخره کردی.



رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتها مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!! خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازهم ازین شکلاتها دارید؟



گفت بله و یکی داد. رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورید. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنید. خلاصه یه گاز خورد و من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت! منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!



یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکل رو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمیکردید! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون، بیا بریم!



ما را در ارائه مطالب زیباتر یاری فرمایید.
احسان