وزارت آموزش ایران مجازی ، گروه آموزشی تلگرام و آپدیت جدید

Day 2,894, 05:05 Published in Iran Iran by Albus




سلام خدمت همه دوستان عزیز



یکی از دوستان جدیدالورود پیشنهادی داد که در عین سادگی و راحتی بسیار جالب بود و تصمیم گرفتم عملی بشه

حالا که تقریبا برای همه چیزمون راجع به بازی تو تلگرام گروه داریم پس چرا برای تازه واردین و آموزش اونها نداشته باشیم که هربار برای جواب نامه ها و سوالاتشون مجبور به صبر کردن های طولانی مدت بشن و انگیزه خودشون رو از دست بدن؟



یک گروه ساخته شده که دوستان تازه وارد محترم میتونن از لینک زیر استفاده کنن و تشریف بیارند و هر سوالی رو که دوست دارند بپرسند

https://telegram.me/joinchat/BBm6NQHYt94YtSVw2sZGfw


ضمنا همه عزیزان قدیمی تری که مایل به کمک و عضویت توی گروه برای پاسخ دادن به سوالات دوستهای جدیدترمون هستند هم میتونند عضو بشند و قدمشون روی چشم هست

فقط همین اول یک موضوعی رو روشن کنم که کوچکترین بحث سیاسی یا جناحی یا جهت دهی مغرضانه با همدیگه یا با تازه واردها توی گروه باعث حذف بدون اخطار میشه و لطفا کسی بعدا به دل نگیره



آپدیت :


آپدیت جدیدی که اومده در واقع یک آپدیت واقعی نیست و تنها داستان پیش مقدمه ای هست که پلاتو برای جذابتر نشون دادن و آماده کردن ذهن مردم برای گند جدیدی که میخواد بزنه نوشته و به عنوان آپدیت به خورد مردم داده

اما به هرحال برای کسایی که دوست دارن بخونن و پیش زمینه ای ازش داشته باشند کل داستان رو ترجمه کردم







در هنگام سیر و سیاحت در سرزمین های دور آسیا ، پلاتو در مورد یک معجون سحرآمیز و افسانه ای به نام "معجون کدوحلوایی" مطالبی شنید
داستان بدین قرار بود که اگر شما از این معجون در زیر نور شمالی و از یک فنجان طلایی لذت برده و نوش جان کنید ، قادر خواهید بود افسونی باستانی اجرا کنید که ثروت و مالکیت بی حد و حصر و اعجاب آوری برای شما به همراه خواهد داشت

پلاتو که خود مشتاق اسرار طبیعت است ، خواهان فهمیدن بیشتر در مورد اسرار این معجون شد ، البته تنها برای مقاصد علمی و صلح آمیز (آره جون عمه اش ، ببینیم باز با چی میخواد بچاپه پول ملت رو) شکلک تبسم

بعد از مقداری تحقیق و پرس و جو ، پلاتو فهمید که این معجون بسیار بسیار پیچیده ، تنها در شرایط بسیار خاصی قادر به تولید و جوشاندن است
این معجون هر سال تنها یکبار و آن هم در زیر نور ماه کامل برج مهر قادر به تولید است
شایعات می گویند که تنها یک انسان در کل زمین وجود دارد که ان قدر شجاع و ماهر است که می تواند این معجون و نوش دارو را بسازد ، مرتاضی هندی به نام "مرتاض پو" (همون یارو قهوه ای که تو موبایل بهش غذا میدین فضولاتشو جمع میکنین) ، واقع در شهر دهلی نو هندوستان



در ابتدای ماه مهر ، پلاتو مسیرش را به سمت هندوستان تنظیم کرد و بعد از 9 ساعت راحتی سفر در کلاس بیزینس هواپیما (با پول ما ، الهی بدی به قرص و داروی تلخ) ، در نهایت در فرودگاه بین المللی ایندیرا گاندی شهر دهلی بر زمین نشست
بدون اتلاف وقت پلاتو فورا به سمت "چاندنی چوک" ، یکی از شلوغ ترین و بزرگ ترین بازارهای پایتخت طبق داستان ها رهسپار شد
آنجا جایی بود که میشد مرتاض پو را پیدا کرد. پلاتو تنها می دانست که مرتاض یک دکه ی کوچک و محقر در بازار چاندنی چوک دارد که در ان اجسام عجیب و معجون هایی عجیبتر می فروشد ولی مکان دقیق آن نامعلوم بود

بعد از ساعت ها سرگردانی و گشتن در خیابان های شلوغ و فسرده بازار ، پلاتو در حال نا امید شدن بود. این شبیه پیدا کردن سوزنی در انبار کاه بود و او هنوز هیچ نشانی از معجون کدوحلوایی یا معجونی که به آدم ثروت و قدرت ببخشد نیافته بود (خاک بر سرت رفته تو هفته بازار دنبال معجون جادویی میگرده ، لابد بازی رو هم با همین مخ داره اداره میکنه) ، هربار که او سراغی از مرتضا میگرفت ، مردم سردرگم به او خیره می شدند و با سر به نزدیکترین دکان فروش اجسام آرایشی اشاره میکردند ، اما هیچ کدام از این مغازه ها معجونی نمی فروختند! پلاتو احساس کرد که پوست روشن و رنگ پریده اش و ریش فاخر و سفیدش (تو حلق عمت اون ریش فاخرت) باعث سردرگمی هندی ها می شود و آنها اصلا منظور او را درک نمی کنند

در نا امیدی فزاینده و سردرگمی بی معنی ، پلاتو شرع به داد و هوار وسط بازار برای پیدا کردن مرتاض کرد :

معجون کدو حلوایی؟! مرتاض پووووووووو؟ کسی نبود؟؟ رفتیماااا -

اما کاملا بیهوده بود ، صدای او با صدای دیگر فروشندگان در هم می آمیخت که سعی داشتند محصولات خودشان اعم از کتاب ، وسایل الکترونیکی ، جواهرات و غذا و کلا هرچیزی که به ذهنتان برسد را به فروش برسانند ، البته به جز معجون کدو حلوایی

ناگهان قلب پلاتو از جا جهید! (آخ جوون سکته رو زد) ، کسی در جایی در مورد کدوحلوایی فریاد می زد

اما در نهایت این مسئله تبدیل به یک نا امیدی شد ، همانطور که کل سفرش تا به کنون آنگونه بود (همونطور که کل بازی هم از اول تا الان اونطوری بوده) ، فروشنده تنها درحال فروش کیک های کدوحلوایی بود که به نظر خوشمزه می آمدند

تصیم گرفت تا با شکم و دست خالی بازار را ترک نکند و یک کیک کدوحلوایی خرید و نشست تا به همراه یک "نیمبو پانی" که کوکتلی با معزه لیموناد بود ، از کیکش لذت ببرد و ناراحتی اش را درون شربتش غرق کند

در حالی که پلاتو مشغول تمام کردن کیکش بود ، یکی از آن لحظات جادویی برایش شکل گرفت ، یکی از آنهایی که یک لامپ کم مصرف چینی سرطان زا با گارانتی مادام العمر بالای سر انسان به ناگهان روشن می شود. یکی از آنهایی که انسان فریاد می زند "اورکا اورکا یافتم" و مانند یک نوزاد بالا و پایین می پرد (نوزادهای اونا رو قنداق نمی کنند). در حالی که فریاد زدن با دهان پر سخت بود (بی ادبی بودنش فدای سرتون) اما پلاتو هنوز به شدت هیجان زده بود

چرا قبلا این به ذهنم خطور نکرده بود؟؟ پ.ن : چون خنگی -

درسته همینه ! باید با آشنایان محلی تماس بگیرم ، من باید کمک بگیرم و خواهم گرفت -

پلاتو به صدای موجود سبزرنگی درون ذهنش فکر کرد


پلاتو شهروندان قدرتمند زیادی را در سرتاسر دنیای جدید می شناخت. تعدادی از آنها در هند ساکن بودند
پیتزا آریان (با تضمین لحظاتی خوش و دلنشین برای شما و خانواده گرامی و لژ مخصوص خانوادگی ، شعبه دیگری ندارد) دیکتاتور هند ، یکی از همانها بود

پلاتو تصمیم گرفت تا تلفنی به پیتزا آریان بزند. اگر کسی بود که می دانست چطور می شود مرتاض را پیدا کرد آن بدون شک دیکتاتور هند بود

بدون احوال پرسی معمول ، پلاتو مستقیما وارد موضوع شد

- ای دیکتاتور با شکوه هند! به من بگو چگونه می توانم مرتاضی به نام پو را پیدا کنم؟ او معجونی در اختیار دارد که مشتاقانه خواهان در اختیار داشتن آن هستم. پ.ن : عمه ی من بود برای مصارف علمی می خواست آیا؟

پیتزا آریان هرگز چیزی در مورد مرتاض نشنیده بود اما قول داد که تماس هایی برای پیدا کردن او بگیرد. او قول داد که اس ام اسی برای پلاتو بفرستد که حاوی تمام سرنخ هایی باشد که از مرتاض یافته است

از انجایی که دیروقت بود ، پلاتو تصمیم گرفت که روز کاری اش را به پایان برساند و به هتل 5 ستاره استخر و جکوزی دار خودش (نا امید نشین من هنوز به دوای تلخ اعتقاد دارم) برگردد و مقداری اسرتاحت کرده و بخوابد





صبح روز بعد پلاتو در برابر یک طلوع زیبا بیدار شد ، منظره ی میخکوب کننده ی بالکون اتاقش به او صبح بخیر می گفت
هند قطعا سرزمین های زیبا و شگفت آوری داشت

پلاتو درحالی که قهوه ای را که پیشخدمت مهربان (اوه اوه) برایش آورده بود هم میزد ، پیغامی را از پیتزا آریان دریافت کرد :

- سلام پلاتو ، من خبرهایی برات دارم ، به نظر میرسه که مرتاض بازنشسته شده ولی من میدونم کجا زندگی میکنه ، کوچه باریکی کنار کارخونه اسلحه سازی کیفیت 7 هست ، اونجا برو و به دنبال مجتمع مسکونی بگرد ، مرتاض توی آپارتمان شماره 23 زندگی میکنه ، ولی مواظب باش ، اونجا محله خطرناکی هست که آدم های خطرناک تری توش زندگی میکنند. موفق باشی ، بری دیگه برنگردی ، فدااااات ، ستاره بچـــــیـــــنـــی ، بوس بوس ، آریان


آخرین باری که پلاتو تا این حد هیجان زده بود موقع آخرین جشن تولد لانا بود. پلاتو از هشدار آریان نترسیده بود. او به تصویر خودش در آینه درحالی که لباس میپوشید گفت شجاعت این است که بدانی از چه چیزی نباید بترسی


لیموزین سواری به سمت کارخانه اسلحه سازی سریع گذشت و پلاتو چیز زیادی از آن را نتوانست به خاطر بیاورد
تمام چیزی که او می توانست به آن فکر کند آن معجون کدوحلوایی و ثروت و قدرت و گلدها و انرژی بارهایی بود که می توانست از طریق آن به دست آورد.. زندگی یعنی این


در حالی که راننده مخصوص پلاتو در حال دور زدن از کنار کارخانه بود ، پلاتو فهمید که چرا در مورد این محله به او هشدار داده شده است. خیابان پر از موجدات تاریک و ظیطانی بود اما در نهایت راننده راه خود را به کوچه ای که پیتزا آریان نشانی داده بود پیدا کرد

با خود فکر کرد که اینجا جای مناسبی برای خوشتیپ و جیگر و گوگولی مامانی مثل من نیست (منم موافقم) ولی بعد از چند نفس عمیق از ماشین پیاده شد و راهش را در میان جمعیت به هم فشرده باز کرد






طبق پیغام او باید اپارتمان شماره 23 را می یافت اما هیچکدام از کلبه خرابه های ابتدای کوچه به نظر قابل سکونت نمی رسیدند ، پس او به راه رفتن ادامه داد

یک چیز مشخص بود و آن هم جلب توجه بیش از اندازه پلاتو و چشم های خیره اهالی محله به او بود
با وجود جلب توجه زیادی که به پا کرده بود و در ان لحظه ان را نشانه تحسین و احترام می دانست ، به راه خودش به بیشترین سرعتی که دمپایی انگشتی های قدیمی و مد اجازه می دادند ادامه داد

بعد از 10 دقیقه گشت و گذار و هل دادن مردم به اطراف ، پلاتو بالاخره مجتمع مسکونی را یافت و از پله های تق و لق آن به طبقه دوم رفت و به سرعت واحد 23 را پیدا کرد

با دستانی که می لرزیدند او زنگ در را به صدا در آورد. برای اپارتمانی به آن قدمت و خرابی ، حتی داشتن زنگ در هم عجیب بود

دیوارها کثیف و نمور بودند و از شدت بوی بد نمیشد به راحتی نفس کشید

هر لحظه از انتظار به ماندد یک عمر می گذشت. این در واقع اولین زمانی بود که پلاتو شروع به تردید در صحت داستان هایی کرد که شنیده بود. چه می شد اگر معجون افسانه ای بیش نبود؟ چه می شد اگر چیزی در اجرای طلسم اشتباه پیش می رفت؟ برای لحظه ای او مردد ماند که برگردد و به خانه اش برود ، اما اشتیاق آینده ای پر از ثروت و قدرت او را مجاب کرد تا ذره ای بیشتر صبر کند

پلاتو دوباره مودبانه در را زد و یکبار دیگر انگشتش را روی زنگ در گذاشت

مرتاض پو اونجایی؟ در رو باز کن ، پلاتو هستم -

کل ساختمان به مانند آپارتمان های جن زده می مانست ، ساکت و کمی شبح وار

پلاتو تصمیم گرفت که دستگیره در را امتحان کند و با شگفتی متوجه شد که در آپارتمان قفل نیست

با نشان دادن مقدار قابل توجهی شجاعت و مقدار خیلی کمی بی ادبی (خیلی خیلی کم ها) پلاتو در را باز کرد و قدم به درون خانه گذاشت

لایه کلفتی از گرد و غبار سطح زمین را پوشانده بود. واحد به نظر رها و ترک شده می آمد. به جز یک کاناپه محقر و میزی کوچک ، خانه به هیچ وجه تزیین و اشیای دیگری نداشت. به نظر شبیه جایی نمی آمد که کسی بتواند در آن زندگی کند

با این وجود مردی روی کاناپه نشسته بود که شنلی بر تن داشت و سر و صورت خود را با باشلق آن پوشانده بود


صدای گوش خراشی شروع به حرف زدن کرد

منتظرت بودم پلاتو ، مرتاض پو ، قدرتمند ترین مرتاض دنیای جدید در خدمت توست -


پس از لحظاتی تردید ، پلاتو به مرتاض سلام کرده و شروع به بیان دلیل حضورش در آنجا کرد

اضطراب پلاتو را پر حرف کرده بود و او تقریبا برای 10 دقیقه بدون وقفه حرف زد

در حین این مکالمه یک طرفه ، پلاتو شنیده هایش از معجون کدوحلوایی و داستان سفرش به هند را تا آن لحظه بازگو کرد . زمانی که پلاتو سخنانش را به پایان رساند ، سکوت عذاب اوری برای یک دقیقه بر اتاق حاکم شد که در نهایت با به حرف آمدن مرتاض شکسته شد

به من بگو پلاتو ، می خواهی با آنهمه ثروت و قدرت چکار کنی؟ -


چه سوال آسانی! پلاتو با خود اندیشید و شروع به لیست کردن تمام کارهایی کرد که گلدها را برایشان نیاز داشت ، تعطیلات گرانقیمت ، کارخانه های کیفیت هفت و جواهرات برای لانای عزیزش


- بسیار خوب! من یک شیشه معجون کدوحلوایی برای تو دارم ، اما تو باید به دقت دستورات من رو اطاعت کنی

مرتاض پو توضیح داد که پلاتو باید تمام محتویات شیعه را یکجا سر بکشد و بلافاصله کلمات مشخصی را بر زبان بیاورد تا افسون به درستی اجرا شود

او کلمات را بر روی تکه ی کهنه ای کاغذ نوشت و معجون سحرامیز را درون فنجانی طلایی خالی کرد

پلاتو مردد شد


- آیا در این مورد مطمئنی؟ داستان هایی که من شنیدم بسیار روشن و صریح بودند ، افسون باید زیر نور شمالی اجرا شود


مرتاض به پلاتو گفت که داستان ها درست هستند اما معجونی که او به تازگی بهبود داده قادر به اجرای طلسم در هر مکان و زمانی بدون توجه به شرایط است

پلاتو قاطعانه جام معجون کدوحلوایی را گرفت و تمام محتویات فنجان طلایی را در یک جرعه سر کشید و سپس کاغذ را برداشته و شروع به خواندن کلمات آن با صدای بلند کرد


- اجق وجق کلی ملق ، خاک تو سر هرچی ملخ ، عمه ی من چه نازه ، پلاتو به پولش می نازه ، نگاه نکن چه غازه ، پولشو ندی میبازه


چیزی که پس از آن اتفاق افتاد روشن نیست ، تمام چیزی که پلاتو می دانست این بود که مسموم یا چیزخور شده است. به محض اینکه محتویات جام را نوشید و کلمات را جاری کرد بیهوش شد

برای چه مدتی؟ او نمی دانست






وقتی پلاتو بیدار شد ، به یک صندلی بسته شده بود. به شدت تاریک بود و او نمی توانست چیزی ببیند
او می بایست در یک زیرزمین و پناهگاه نگهداری میشد ، چون هوا بسیار سرد بود

بعد از مدتی صبر که به اندازه یک عمر آمد ، در نهایت صدایی سکوت را شکست

دری در دور از باز شدن لولاهایش نالید. هنوز بسیار تاریک تر از آن بود که بتوان چیزی را به درستی دید و تشخیص داد
با این وجود صدایی آشنا که یادآور گرسنگی بود را میشد تشخیص داد


شبیه صدای راه رفتن بر روی پنجه های پا بود ، اما با ریتمی غیر انسانی

صدا بلندتر و بلندتر شد ، کسی یا چیزی در حال نزدیک شدن بود


در حالی که کم کم چشم هایش به تاریکی عادت می کرد ، پلاتو صدای یک شیهه را شنید

!آن یک اسب بود


هیبتی با ابهت سوار بر آن بود ، ولی او که بود؟

در ابتدا پلاتو نمی توانست سر و صورت او را ببیند ، اما هرچه اسب نزدیک تر می شد ، واقعیت بیشتر او را به شوک فرو می برد

!!اصلا سری برای دیدن وجود نداشت





یک وهم و خیال

صدایی سرد از سوار بازتاب یافت و لرزه ای شدید بر پشت پلاتو افکند

- سلام من رو به مرغ های بی سرت برسون ، سوارکار بی سر برای شکار آنها می آید!





ممنون از توجهتون

شهروند ایران مجازی



*****************************************************************************************************************