ساقی صاحب نظر
Kaaveh Ahangar
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
...
نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
----
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
فریدون فروغی
Comments
1
آخ جون اول شدم :دی
رای هم داده شد
شعر رو هم خونده بودیم قبلن
گوش هم داده بودیم قبلن
با تشکر از شما :دی
دوم؟
عابران را بنگر در شب شهر
کودک و پیر و جوان را بنگر
از کمر تا سرشان-نیمه ی پیکرشان از سنگ است
نیمه ی دیگر آن از رگ و پوست
پایشان باز نمی ایستد اما لنگ است
چشم هاشان همه کور است و زبان ها همه لال!
شهر!این موزه ی تاریک بزرگ
پر ازین پیکره هاست
...
البته که ربطی نداشت ولی همینطوری! 😛
زیبا
میدونستی من عاشق بی ربطی ام؟
نادر نادرپور!
کلا این روزا تو عاشقی! 😃
روحی عاشق شده :دی
چشم هایش شروع واقعه بود ....
به به
VvvvvvvvV
تو که هستی منم هستم پس بیا تو اریپ ................ کنیم
V
نمیدونی نمیدونی که گاهی زندگی ننگه
که گاهی زندگی ننگه
که گاهی زندگی ننگه
خوندم ولی حس شعرو نتونستم نگرفتم 😃
از ذهنم در رفت زد بیرون