شده ام مرد، شدم مثل همه !!!

Day 2,212, 22:44 Published in Iran Russia by Shayan Rmz
به نام دوست

اگه وقت داری خوندنش ضرر نداره رفیق 🙂


دست من رنگی شد، چهره ام نیز نقاب. کودکی رفت و دگر بار نمی آید باز.

دیگران هرچه بگویند ولی، من که خود میدانم، دگر آن روح سپید، همدم دست دل رنگی نیست ......

آسمان بر سر من آبی نیست. بر درختان اثر از سبزی نیست و دگر این دلم از بوییدن یک غنچه گل پر نکشید.



در دل کودکی ام، در همان حال و هوای دیرین، روز های شیرین، گاه بی گاه که از کوچه مان پیرزنی با سبدش رد می شد، تا که شاید به فروشی اندک، روز بی روزی خود را به شبش بسپارد، دل من زار برایش می سوخت.


با خودم میگفتم: می توانم بروم، بروم تا بزنم داد که مردم! بخرید، بخرید از این ها، پیرزن نای ندارد که بگوید بخرید.

این منم کودک آن خانه همان جا سر نبش. پیرزن خسته و آزرده دل است، و صدایش به بلندای عبور، از سر پنجره و درها نیست.

آن قدر نیست بلند، کز سر پنجره هاتان به سهولت گذرد.

من صدایش هستم. بخرید ای مردم، بخرید و بخرید.




قصد کردم، بروم؛ ولی افسوس که این مادر نازک دل من گفت که آخر نکند گم بشوی. نکند طعمه ی بی مغزی مردم بشوی.

بگذر تا دو سه سالی که از این روز گذشت، بعد از آن باز سراغش برگرد.


گرچه حرفش به دلم خوش ننشست، لیک بگذشت از آن روز، سپس روزی چند هفته ها، ماه و سپس سالی چند .... و من اکنون شده ام مرد، شدم مثل همه.

شده ام مثل هم آنانی که، بی تفاوت به غذای شب یک پیرزن اند. یا هم آنان که صدای پیرزن، از سر پنجره هاشان ز بلندی نگذشت.

بی خیال از شب و روز همه ی دلشدگان، در کتاب و سخن و بحث، پی شوکت انسان رفتم.
لیکن امروز به حق می دانم؛ راه انسان ز همان کوچه مان می گذرد. کوچه ای که در آن پیرزنی با سبدش، چشم در چشم خدا دوخته است.

دست من رنگی شد، چهره ام نیز نقاب. کودکی رفت و دگر بار نمی آید باز...



«مهدی عسگری»




اسم روزنامم بلست هست یعنی انفجار مهیبی که همراه با صدای زیاد هست
ولی تا اینجاش مقاله هان بیشتر جوک بوده تا جدی باشه
ول این تکه متن (شعر سپید، موج نو یا هرچی بهش میگن) لا اقل واسه من یکی مثل انفجار مهیب بوده
هرباری که میخونمش برام تازست انگار بار اوله

گفتم شاید برای شما هم جالب باشه
باعث فکر به خودمون بشه

از این که خوندینش متشکرم

بدرود