ما هم وقتی جون بودیم...

Day 3,148, 00:46 Published in Iran Iran by 2ali2

۱. یه دخترعمو دارم که همسنِ منه ، هنوز که هنوزه حالمون از هم بهم میخوره ، بچه تر که بودیم بیشتر دعوا میکردیم ، یه سری اومده بودن خونمون مهمونی ، به تعریفِ روایات حدود سی چهل نفر مهمون داشتیم ، میاد یکی از عروسکای منو بی اجازه بر میداره ! منم میبرمش تو ایوون درم قفل میکنم روش ! تازه اون موقع هنوز نرده نداشتیمD;

موقع شام هر چی دنبالش میگشتن پیداش نمیکردن ، آخرش خودم رفتم بهشون گفتم یا افتاده تو حیاط یا تو ایوونه 😐

۲. وقتی طفلی بیش نبودم ، به قدری تپل بودم که وقتی مامانم از تو آشپزخونه به من نگاه میکرد ، لپام از پشت گوشم معلوم بودن ، یه روز وقتی ناهار برنج و ماهی داشتیم ، مامانم برنج رو میکشه تا بعد ماهی تمیز کنه و بزاره روش ، متاسفانه من صبر نکردم و بشقاب برنج رو برگردوندم و گفتم : پس ماهی ش کو عبضی ؟!D; هنوز که هنوزه وقتی برادرم یادش میاد که چطوری با خفت دونه دونه برنجارو جمع کرده یه پس کله ای و یه خاک تو سرتِ غلیظ نثارم میکنه!

۳. مادربزرگم اینا یه همسایه داشتن که وقتی من سه چهار سالم بود پسردار شدن ، مامانِ پسره یه روز وقتی من تنها بودم بهم گفت : دلت بسوزه ! ببین من پسر دارم ، قند عسل دارم ! گفتم : خب که چی ؟! منم خرس دارم D;

۴. کلاس اول ابتدایی که شغل پدر هارو میپرسیدن ، بغل دستیِ من پدرش رو از دست داده بود ، منم تحت تاثیر قرار گرفتم و اینا گفتم منم پدرمو از دست دادم ! بعد که زنگ خورد رفتم به معلممون گفتم ...

۵. وقتی شیش سالم بود ، برادرم با پولای خودش یه باربیِ خوشگل برام خرید ، یه لباسِ بنفش پف هم داشت ، ولی من دوست داشتم خیلی لباس داشته باشه ! یه روز رفتم و از وسط خوشگل ترین لباس مجلسیِ مامانم یه کلی پارچه قیچی کردم و براش لباس دوختم مثلا ! شبِ همون روز رو هیچ وقت یادم نمیره ! میخواستیم بریم عروسی و مامانم لباسش ناچ بود D;

۶. کلا علاقه ی شدیدی به ترکیب کردن دارم ، یه سری گردو و شکر و شکلات رو پودر کردم و قاطی کردم ، خوشمزه شد ، بعد دختر عموی ذکر شده در مورد یک بهم گفت به منم بده ! منم ریکا ریختم توش و بهش دادم .. یک هفته بستری بود !

7.دیگه مورد هفتم نداره ، شاید ادامه داشته باشه ولی 🙂