[roxeta] هفتاد و دو ساعت نبرد با كانادا - طنز

Day 804, 06:29 Published in Iran Iran by Roxeta

دوستان عزيز امروز ميخوام ماجرايي كه در اين 72 ساعت رخ داد رو براتوت به صورت طنز تعريف كنم رو حتما مقاله رو كامل بخونيد چون شايد اوايل مقاله زياد جذاب نباشه ولي هر چي جلو تر ميره جالب تر ميشه ...


همينجا از پژمان عزيز بابت اين مقاله عذرخواهي ميكنم ، اين مقاله فقط طنز هست و قصد زير سوال بردن كسي رو نداره ، از اين كه به من لطف داريد و به مقالاتم وت ميديد بسيار متشكرم


صبح زود هنوز صبحانه نخورده بلند شدم رفتم سر كار صحبت از پژمان و كانادا و ... بود من زياد توجه نكردم و چيزي نفهميدم بعد از كلي جون كندن داشتم برميگشتم خونه كه وسط راه خفتمون كردن گفتند بايد بياي تمرين نظامي كني ممكنه جنگ بشه بايد آماده باشي ... از اونا اصرار از ما فرار كه ناگهان ريختند و با زنجير مارو بستند و بردند پادگان ، خلاصه به هر بدختي اي بود ماجرا رو با برادر لانا خانوم كه اون موقع مسئول پادگان بود حل كردم گزاشتن برگردم منزل البته اون موقع ها ما كارتون خواب بوديم اومديم خونه خير سرمون روزنامه بخونيم ديدم تيتر بزرگ زده پژمان به كانادا اعلام جنگ كرد ، اينجا پژمان اونجا پژمان سركار پژمان تو پادگان پژمان تو خيابون پژمان كم مونده تو مستراح هم اهم چي كي ؟ من ؟ فكر كردي ديونم اين حرف رو بزنم بيان منو پخ پخ ؟

تو متن خبر هم نوشته بود كه هجده تا نماينده هم راي مثبت دادن حمله قطعي هست ما فردا فلان ساعت كانادا رو ميگيريم ميديم فلسطين ! ما هم كه ميدونستيم اين پژمان حرف زياد ميزنه گفتيم زپلشك !

رفتيم و خوابيديم تو خواب احساس كردم يك مشكلاتي برام داره پيش مياد بعد ديگه هيچي نفهميدم صبح كه بلند شدم ديدم يا ادمين تو پادگانم ...

من هنوز تو هنگ اينكه چطوري از خونم غيب شدم اومدم ايجا بودم كه لاندا بشمار سه داد ( اين خواهر مادر مرده لانا هست ) همه ما بدبختا رو به صف كردن 3 ساعتي ما رو نگه داشتن تا اينكه يك هله كفتر اومد و تمرگيد پژمان ازش پياده شد اومد پشت ميكروفون ! تيپ ؟ توپ ، كت شلوار، كفش ؟ آينه ، عينك ؟ شيشه دو جداره ، يه گربه پمالو هم تو بغلش بود

گفت : ببينيد سربازان وطن ، الان خبرنگار ها ميان اينجا شما نبايد شومپت بازي در بياريد ، وقتي اين خارجي ها هم اومدن قزويني بازي درنياريد شعار هم ضد من نديد وگرنه ميدم چوب تو ... در ضمن ، من هر جمله ام كه تموم شد شما تدمين ميگيد ( ادمين ادمين ) در نهايت راه قدس از وسط كانادا رد ميشه ....

يكي اومد و زير گوش پژمان گفت : خبرنگارا تا 5 دقيقه ديگه ميان پژمان 2 دقيقه اي رفت وقتي برگشت با يك زيرپوش پاره و بيجامه وصله دار بود كفش هم نداشت جورابشم بو ميداد

تا شب ما رو بخاطر اينكه از بوي پاي پژمان خفه شده بوديم و سخن راني به گند كشيده شده بود كتك زدن و فردا صبح ديديم لايحه جنگ راي آورده و همه چيز آماده هست كه تا خواسيم به خودمون بيايم دوباره گرفتنمون زير مشت و لگد كه خبر رسيد كانادايي ها با بيل و كلنگ افتادن به جون ديوار يوكان وزير جنگ به پژمان گفت بزار اينا رو بفرسيم جنگ گفت نه اينا بايد آدم بشن اصلا اينا غلط كردن مگه پاي من چه بوي ميده ايتا بايد از بوي پاي من به عنوان اتكلن استفاده كنند و ... ، ما رو تا 5 دقيقه به جنگ تحت شكنه قرار دادن و بعد با دست و پاي شكسته و دست خالي فرستادن جنگ

ديوار كاملا پايين بود نفري يك آجر برداشتيم يورش بريدم به كلنگ داران كانادا كه خون و خون ريزي شروع شد كلي تلفات داديم حدودا يك دقيقه مونده بود جنگ تموم بشه كلنگ داران عقب نشيني كردن ارتش شكست خورد ايران تا ميتوست با تف آجر رو آجر ميزاشت زمان ديوار كشي تموم شده بود كه از زمين و هوا كانادايي ميباريد ما با دست و پاي شكسته و سر خوني فرار كرديم ...

بعد روزنامه ها اعلام كردن اين يك شكست استراتژي بود ديديد كه ما سربازان رو 5 دقيقه به آخر جنگ فرستاديم و ...

روز بعد از جنگ با بتادين و ... گذشت شد 48 ساعت ، تا اومديم يكم استراحت كنيم ديديم بعله ! كلنگ داران كانادايي در راه منطقه الماس هستند

تجهيز شروع شد از پير و جون گرفته تا معلول و ... به هممون يك سطل سيمان دادن و يه ماله !

هممون رو با كوپولوف بردند منطقه الماس يك هو كانادايي ها رسيدن با كلنك شروع كردن به پايين آوردن ديوار ، ما تا اومديم ماله بكشيم به ديوار دستور اومد كه غلط كرديد شما ! كله تون رو سيمان ميگيريم اگه ماله بكشيد صبر كنيد 10 دقيقه آخر ...

همه بيست و سه ساعت و پنجاه دقيقه لحظه شماري كرديم تا لحظه موعود رسيد ، ديوار كه ديگه وجود خارجي نداشت تانك هاي كانادايي هم رسيده بودن و آماده به شليك بودن منتظر بودن نا يك اجر برداريم تا آجر رو تو دستمون با توپ بزنند به فرمانده گفتيم بزنيم ؟ گفت نه گفتيم بزنيم گفت نه ! كه سرو كله پژمان بزرگ رسيد و گفت گروهان ! ماله آماده ، ‌بزنيد اومديم ماله هامون رو بكنيم تو سطل سيمان كه اي دل غافل سيمان ها خشك شده بودن يك لحظه همه كپ كردن و بدن هم مثل يخ شد سكوت مطلق ........

يك دفعه همه جيغ و فرياد كشان دويديم به سمت ايران كانادايي ها مثل زامبي دنبالمون كرده بودن و ما داد ميزديم و كمك ميخواستيم پژمان بزرگ با هله كفتر اختصاصيش فرار كرد ! ما ميدويديم زامبي ها دنبالمون يعني كانادايي ها ، هر چي جلو تر ميرفتيم از تعدادمون كمتر ميشد من همينجوري داد ميزدم و ميدويدم كه ياشار رو ديدم ياشار بهم گفت روكسانا جون بيا من نجاتت بدم من گفتم تو خطرناكي پاشو برو گم شو الان كار دستمون ميدي همينجوري ميدويدم كه ناگهان ديدم سمت چپم يك ماشين جيپ داره حركت ميكنه اشي و نقي و تقي و خدابيامرز پريوكس توش بودن با چند نفر ديگه پريوكس گفت راكسيتا دستت رو بده من دستم رو بردم به سمت ماشين نميرسيد كه نميرسيد خلاصه بعد از چند دقيقه فيلم هندي بازي پريدم تو ماشين و از اونجا فرار كرديم و ... و ايران موند و دو شهر به باد رفته


اميدوارم خوشتون اومده باشه هر چند كه پايان تلخي داشت ، از وت و سابتون هم ممنونم باز هم از پژمان عزيز عذرخواهي ميكنم اين مقاله كاملا طنز بود و قصد زير سوال بردن كسي رو نداشت ،‌ اگر دوست داشتيد خوشحال ميشم نظراتتون رو بخونم


پارسي را پاس بداريم ديدگاه ها را پارسي بنگاريم

ارادتمند راكسيتا