--Red Lodge-- ...آن شب که تا سحر

Day 916, 11:34 Published in Iran Iran by Red Lodge
دیشب، حال و هوای عجیبی بهم دست داده بود. شاید یک پله از مراحل عرفان رو طی کرده بودم. شاید هم یک لول اکانتم بالا رفته بود... . ولی نه! من که اکانتی ندارم. نمیدونم چی بود، ولی هر چی که بود، حس غریبی بود.
احساس کردم که ای ریپابلیک خونم کم شده. تصمیم گرفتم یه سری به ای ریپابلیک بزنم. دم دروازه شهر رفتم. دو تا مامور بودن که از من یوزرنیم و پسوردم رو خواستند. بعد از این که عملیات شناسایی با موفقیت طی شد، وارد شهر شدم. شهر یکم شلوغ و کثیف بود. همیشه سر انتخابات مجلس این شکلی میشه. دیوارها پر بود از شعار های تبلیغاتی:
به من رای دهید تا مرغتان روزی دو تا تخم بگذارد...!
اگر من برم مجلس، گلدای خزانه رو میارم سر سفره تون!
من اگر رای نیارم ایران رو به گند میشکم!
آدمای تازه ای رو داشتم تو شهر میدیدم. قیافه ها و اسامی بسیار عجیبی داشتند. خاک از سر و روشون میریخت. معلوم بود که تازه از قبرستون بیرون اومدن. همشون داشتن به سمت صندوق های رای حرکت می کردند.
داروغه هم یه سری مامور جدید گذاشته بود واسه شناسایی این افراد. کند زهن تر از این مامور ها من تا حالا ندیده بودم. با این که مولتی ها تابلو بودن، ولی نمیتونستند که اونا رو شناسایی کنن. یک بار موفق به دستگیری یکی از اون مولتی ها شدند که با فریاد«ولش کن... ولش کن...» سایر مولتی ها، مجبور به آزاد کردنش شدن.
هیچ وقت از صندوق های رای خوشم نمیومد. پس راهم رو کج کردم. رفتم سراغ دکه روزنامه فروشی. یه نگاهی به روزنامه ها کردم. نشریات زرد هر روز بیشتر از دیروز.
صدای جمعیتی که داشتند به سمت نقطه ای میرفتند، من رو متوجه خودشون کردند. من هم با اون ها همراه شدم و به سمت میدون شهر رفتم. دو نفر یقه ی هم رو گرفته بودند و داشتند با هم بحث منطقی می کردند! یکیشون کمی چاق بود. خوب که نگاه کردم شناختمش. فریبرز خودمون بود. اما چهره طرف بحثش، پشت مقدار زیادی ریش پنهان بود. از مقدار ریش هاش فهمیدم که سیناست.
هر دو طرف داشتند همدیگرو به پوپولیسم بودن محکوم می کردند. غافل از این که هیچکدوم این توانایی رو ندارند. از دعوا هم خوشم نمیاد. پس دوباره راهم رو کج کردم.
حمید رو دیدم. گوشه ای نشسته بود و داشت آواز میخوند:«سودان گَلَن، سورمَلی قیز .... سودان گَلَن، سورمَلی قیز... چوخ اینجیدیر منی... آی بالا، چوخ اینجیدیر منی». رفته بودم تو حس. خیلی قشنگ میخوند. یهو دیدم صدایی شبیه جمع شدن نوار کاست اومد. یه نیگاه به دست حمید کردم و دیدم که بله؛ صدای نوار کاست بود. میگم حمید صداش هیچ وقت خوب نبود!
یه سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که: « حمید یه چند وقتیه نیستی. خبریه؟». گفت:«خبری نیست. ولی احتمال زیاد برم سربازی.»
ناخودآگاه یاد این شعر معروف مارکس افتادم که میگفت:
حاج حمید که سرباز میگرفت همه عمر
دیدی که سربازی چگونه حمید بگرفت
از حمید هم خداحافظی کردم و دوباره راهم رو کج کردم.
دم در یکی از خونه ها، مقدار زیادی اسکناس ریخته بود زمین. ولی کسی اون ها رو بر نمی داشت. مردم ایران کلا خیلی عجیبن. نه به اون که سر چندرقاز، گلدای خزانه رو خالی می کنن نه به این که این پول ها رو ورنمی دارن. وسوسه شدم که خم شم و مقداری از پول ها رو وردارم. اما قبل از این که خم شم،علی امامی دست من رو گرفت و نذاشت که پول رو وردارم. یه نگاهی ز عصبانیت بهش کردم و گفتم که:«چیه؟ حسودیت میشه من پولارو وردارم؟»
گفت:«میخوای خم شی و ورداری وردار.ولی یادت باشه که اینجا دم خونه رابینه!»رابین رو خیلی هاتون میشناسید ولی اونایی که نمیشناسن بدونن که اسم اکانتش سهراب سپهریه و از بچه های خوب و باصفای قزوینه!
یه نگاه به پنجره خونه رابین کردم و دیدم که اینجوری کمین کرده و منتظره که من خم شم!
http://i.data.bg/08/06/24/1020911_orig.jpg">
بعد از این که از علی تشکر کردم، دوباره راهم رو کج کردم.
از دور صدای جمعیتی رو شنیدم که داشتن شعار می دادن:« ... حیا کن پوریا رو رها کن»
نزدیکتر که رفتم، دیدم جمعیت زیادی جلوی یه تیر برق وایستادن و دارن اون شعار بالایی رو تکرار میکنن. همشون هم آواتار جوکر رو زده بودن به صورتشون. از یه نفر پرسیدم که اینا چیکار میکنن؟
جواب داد:«خوب دارن اعتراض خودشون رو نسبت به دستگیری پوریا نشون میدن.»
- خوب چرا جلوی تیر برق؟ چرا نمیرن جلوی زندان؟
یکم رفت تو فکر و گفت: «آخه اونجا که نمیشه. هممون رو میگیرن.»
- آها!! راست میگی. پس مزاحمتون نمیشم به کارتون ادامه بدید.
اومدم که راهم رو دوباره کج کنم، که دیدم راهم رو انقدر کج کردم که شکسته. پس مسیرم رو از جیبم درآوردم و اون رو کج کردم.

و این داستان ادامه دارد ...

پیروز و پایدار باشید
Red Lodge