خواب[ General Reza]

Day 1,205, 06:52 Published in Iran Iran by General Reza

بووووووووووووووووووووووووم

یکی دو ساعتی بود به خواب رفته بودم که با صدای انفجاری از خواب پریدم اولش نفهمیدم کجا هستم بعد که نگاهم به درختی که به ان تکیه داده بودم افتاد یادم افتاد که بعد از دوران ریاست جمهوری ام تصمیم گرفتم به دشت و بیابون بزنم تا کمی از جنجال های داخل شهر دور باشم ولی وقتی چشمهایم را درست باز کردم دیدم که ان درخت خشک شده تعجب کردم با خودم گفتم وقتی داشم میخوابیدم این درخت سبز بود که ...کمی چانه ام را خاراندم که دوباره صدای انفجاری را شنیدم
به سرعت از تپه ایکه رو به رو ام بود بالا رفتم و دیدم شهر غرق در خاک و اتش است چند روزی بود که به شهر سر نزده بودم و به خودم قول داده بودم که فعلا بر نگردم ولی با دیدن این صحنه قولم را فراموش کردم و با سرعت به سمت شهر شروع به دویدن کردم وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم که در ان همچون چند روز قبل دچار مشکل شده و باز نمیشود به همین دلیل از داخل تونلی که زیر در زده شده بود وارد شهر شدم
چشمتان روز بد نبیند جنازه بود که در شهر افتاده بود خانه های خراب شده تو ذق ادم میزد چند نفر را دیدم که به سرعت به این ور و ان ور مدویدن و انها که باقی مانده بودن اسلحه میدادند در خط مقدم هم سنگر هایی را دیدم که عده با جان و دل میجنگیدن و پیش میرفتن
همه چی تغییر کرده بود من هم مات و مبهوت مانده بودم که اخه چه شده که ناگهان همه شروع به خوشحالی کردن از پسرکی که در نزدیکی من بود پرسیدم چه شده گفت بردیم جنگ را بردیم پدر سوخته ها را شکست دادیم گفتم اخه کی حمله کردن که من نفهمیدم گفتم مدتی هست که وارد خاک کشور ما شده اند
از این که اون پسر من رو نشناخت تعجب کردم بالاخره دو دوره رئیس جمهور بودم
به هر حال وارد شهر شدم و کمی در محله های شهر گشتی زدم همه چیز تغییر کرده بود دیگه چیزی نمونده بود شاخ در بیارم رفتم به سمت خانه ثابق خودم انجا هم به کل عوض شده بود جمعیت شهر به شدت کم شده بود البته این اواخر بعد از خراب شدن دروازه شهر حدس میزدم که این اتفاق بیافتد ولی نه به این زودی
از یکی از تاجران که بعد از تمام شدن جنگ داشت دوباره کر کره های مغازه اش را بالا میداد پرسیدم که چه به سر شهر امده
او هم به لباس های من نگاهی انداخت گفت اهل این اطراف نیستی نه؟
گفتم چرا بابا من ژنرال رضام
مرد زد زیر خنده
گفتم چرا میخندی
گفت برو عمو خدا روزیتو جای دیگه بده خدا ژنرال رضا رو بیامورزه :دی
گفتم چه طور ؟
گفت مدتها پیش بیخبر از شهر گذاشت و رفت بعد از اون هم دیگه هیچ کس ازش خبر نداره
گفتم مگه چند وقت پیش رفته که این جوری در موردش حرف میزنی
گفت چندین قرن پیش رفته من که خودم نبودم ولی کتاب های قدیمی و چند نفری که اب حیات خوردن مثل اتیلا و این ها :دی چیز هایی در موردش تعریف کردن
بعضی خوب میگن بعضی هم بد میگن ولی کلا اخرین دوران خوب ایران بود اون زمان بعد از خراب شدن در خیلی ها رفتن خیلی ها هم مردن تا امروز که بلغار ها به ما حمله کردم
گفتم چی؟
مگه الان چه روزیه؟
گفت روز 1205
واخرین تاریخی که من یادم امد هنوز هزارومین روز نشده بود و فهمیدم که خواب من خیلی بیشتر از چند ساعت بوده

سلاااااااااااااااااااااااااااام
من برگشتم
دلم واستون تنگ شده بود
از بعد از عید سعی میکنم خیلی بیشتر سر بزنم
راستی اگه کسی میتونه راهنماییم کنه که راهی هست که اسکیل هام که پخش و پلا شده رو درست کنم خیلی ممنون میشم
بهم مسیج بزننین


با ارزوی ایرانی اباد
ژنرال رضا