نفس

Day 2,768, 05:39 Published in Iran Russia by ghjimDk
وت و ساب فراموش نشه .
از امروز براتون یه داستان رو میزارم کسایی که خواستن میتونن هر قسمتشو هر روز دنبال کنن .



پنجره روبازکردم.بااینکه بهاربوداماهواي شمال هنوزسوزداشت،تازه دوش گرفته بودم ازموهام آب
میچکیدحولموبیشتربه خودم فشاردادم،سرموچرخوندم نگاهم افتادبهش اخی چه نازخوابیده بود!دوباره نگاهموبه
سمت دریابرگردوندم بادبهاري به صورتم میخورد،دیروز عروسیم بودباکسی که خیلی دوستش دارم ولی بین
مهموناي دیشب جاي یکی خالی بود،یکی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.دوباره ذهنم به گذشته
هاپرکشید.اروزاي شیرینمون خیلی زودتموم شد! بابام سرگردبودتواداره مبارزه باموادمخدربواسطه شغلش همیشه
توخطربودیم ومرتب بهمون توصیه میکردتاحدممکن ازخونه خارج نشیم.بابام یعنی سرگردامید اعتمادي پسري
ازیه خانواده فوق العاده پولداربودك به رغم مخالفتهاي شدیدپدرومادرش ك اصرارداشتندرسم خانوادگی روبه
جابیاره ومثل برادرش مدیریکی ازکارخونه هاي باباش بشه این شغل وانتخاب میکنه اونطورك مامانم میگ
مادربزرگ وپدربزرگ خیلی سعی کردن ازاینکارمنصرفش کن ولی موفق نشدن بعدازاون بابام بازهم علی رغم
میل پدرومادرش تصمیم ب ازدواج بادخترعمش(یعنی مامانم)میگیره ك بامخالفت شدیدمادرجون روبرومیشه
چراك مادرم دختري بی پروابوده وبرخلاف سنتهاي قاجاري خانوادش حاضرب ازدواج باپسري ك به اصطلاح
اونابازمانده خانواده ي قاجاریشون بوده نمیشه وبراي ادامه تحصیل به مالزي میره.مامان وبابام عاشق همدیگه
بودن بعدازاتمام تحصیل مادرم اوناباهم ازدواج میکنن مادرجون تامدتی به اونااجازه ورودبه خونشوندادولی خانواده
مادرم به رغم اینک مادرم تک دخترخانواده بودمجبورب پذیرش این موضوع شدن.مامان وبابام عاشقانه
همدیگرودوست داشتن وزندگی آرومی داشتن.بعدازپنج سال سال مادرم درسن 29 سالگی درحالی که خودشوپدرم
ازداشتن بچه ناامیدشده بودن باردارمیشه وبه گفته خودش بهترین هدیه هاي زنگیش یعنی من نازنین اعتمادي
وخواهرم نفس پابه دنیاي عاشقانه اونامیزاریم مامان میگه باباخیلی شماهارودوست داشت عاشقتون بود.بابه
دنیااومدن من ونفس مامان ازتنهایی درمیادومادرجون دلش به رحم میادوبعدازدوسال باپدرومادرم تجدیدرابطه
میکنه.مااولین وتنهادوقلوهاي دخترخانواده اعتمادیهابودیم.من ونفس اصلاشبیه هم نیستیم یعنی میشه گفت
دوقلوهاي غیرهمسان هستیم من خیلی شبیه بابامم پوستی سفیدباچشمانی سبزوموهاي کهربایی ولی نفس
برعکس من چشمان آبی به رنگ دریاوموهاي طلاییشوازمادرم به ارث برده.اون روزاماسوگولی هاي خانواده
اعتمادیا بودیم به جزمن ونفس مادرجون چهارتانوه دیگه هم داشت ساشاپسرعمه آرزوکه بزرگترین نوه محصوب
میشدواون موقع 10 سالش بودوبرادرش سروش که 3سالش بودوایسان دخترعموعلیرضاکه 3سالهبودودراخردانیال 7ساله پسرعمه آزاده.بابام دوسه ماهی بعدازبه دنیااومدن مادرگیرماموریتاي پی درپی میشه وبه
دنبال اون دوري ازخونه وتنهایی مادرم بادوتابچه کوچیک.ازاونجایی که رابطه باماازطرف مادرجون آزادشده
بودوقتی که بابام نبودعمه هام به نوبت به مامانم سرمیزدن واونوازتنهایی درمیووردن،ناگفته نماندکه ماربزرگ
مادریم وقتی که پدرم نبودشبانه روزکنارمامانم بودوتنهاش نذاشته.بعداز 3ماه دوري ازخونه بالاخره پدرم که براي
دستگیري یه باندبزرگ به بندرعباس رفته بودماموریتش تموم میشه وبرمیگرده ولی ازاونجایی که چندنفري
ازاونافرارکرده بودن مدام به مامانم میگفت که مراقبمون باشه .من ونفس هرروز بزرگتروشیطون ترمیشدیم
مامان فرشته(مادربزرگ مادریم)میگه شیطونیاي شمابه مادرتون رفته ونترس بودنتون به باباتون.روزهاازپی هم
میگذشتندوماهرروزبزرگترازقبل میشدیم.اون روزاخیلی خوب یادمه اون موقع من ونفس 8،9 ساله بودیم همه
ماجرابه اون روزبرمیگرده وشایدحتی به خیلی قبل تر...سرمیزناهارخوري نشسته بودیم ومشغول غذاخوردن بودیم
من: مامان من گشنمه!
_ قربونت بشم عزیزم الان برات غذامیکشم
نفس: منم میخوااام!
_چشم نفسم براي توهم میارم بابام درحالیکه سعی میکردلحنشوبچگونه کنه واداي مارودربیاره:
نغمه خانم منم گشنمه بلامنم غذامیکشی،خانمم؟
_ واه مگه بچه اي خوب براخودت بکش دیگه!
_ آخه اگه شمابرام غذابکشی بیشتربهم میچسبه!
_ازدست تو!!! اون روزهیچ وقت یادم نمیره ناهاروباکلی شوخیوخنده خوردیم.بعداناهارمن ونفس باهم داشتیم
نقاشی میکشیدیم ومامان وبابادرحین اینکه چایی میخوردن باهم صحبت میکردن
_ یه ماموریت فوري مجبورم برم فقط دوهفته طول میکشه.تواین مدت که نیستم شماهابریدخونه مادرم
یاعلیرضااینا
_نه تواین مدت خیلی مزاحم اوناشدیم خوب اصلاهمین جامیمونیم اونابیان اینجا
_ نه نمیشه چندباربگم وقتی که نیستم اینجااصلاامن نیست.ممکنه اتفاقی براتون بیفته الان زنگ میزنم به
علیرضابهش میگم عصربیاددنبالتون شماهم وسایلتونوجمع کنید.
چشم،هرچی شمابگیدجناب سرگرد!
من: بابایی دوباله میخواي بري ماموریت؟میشه منم بیاممم؟؟؟!نفس: آره بابایی میشه ماهم بیایم؟!_ نه بچه هااون جاخطرناکه من میرم آدماي بدودستگیرمیکنم بعدسریع
برمیگردم پیش شما.شماهاهم تامن برگردم میریدخونه عمو.باشه عسلاي من؟
من ونفس باهم: باشه بابایی.

منم ازاونجایی که خیلی بابایی بودم برعکس نفس که به مامانم وابسته بودسریع پریدم بغل بابام،تاحدممکن
سعی کردم اون حالت شیطنت توي چشمانم مخفی بمونه وبه جاش یه مظلومیت ساختگی که اغلب اوقات
تاثیرگذاربودروبریزم توي چشمام بعدش زل زدم توچشماي بابام وگفتم:
بابایییی!من دوست ندارم برم خونه عمو؟
_ چراعسلم؟
_ ایسان اذیتم میکنه!منوتوبازیش راه نمیده فقط بانفس بازي میکنه!
بالاخره بابام ازنگاهم خوندچی توسرمه!
بازمیخواي چه آتیشی بسوزونی شیطونک؟
همون موقع مادرم باظرف میوه ازآشپزخونه خارج شد.به دنبالش نفس به سرعت رفت طرف مامان بعدم روبه
باباگفت:
خوب معلومه میخوادسرکارش بزاره تازشم به من گفته که باهاش همکاري کنه
مامان : اااا...نازنین!ماهروقت که میریم اونجاتویه بلایی سرایسان میاري یادت نیست اوندفعه لباساشوباقیچی پاره
کردي.بخدازن عموت خیلی خانمی کردننداختمون بیرون
_ بابابخدااذیتم کردمنم تلافی کردم خوب!
_دخترمن دروغ نمیگه ولی دیگه مبایدازاین کارابکنی باشه نازنین خانم؟
_ درجوابش فقط سرموتکون دادم ولی فقط خودم ازفکرخبیثانه اي که درسرداشتم خبرداشتم!
بعدابایدنفسوازنقشم باخبرمیکردم! عصرعمواومددنبالمون وماروبردخونه خودشون وقتی میخواستیم بریم به
طرزخیلی ناگهانی زدم زیرهمه چیزوگفتم نمیام وچسبیدم بغل بابام! وگفتم من نمیام بماندکه باچه دردسري
منوازبغل بابام کشیدن بیرون تاخودخونه عمومن داشتم گریه میکردم ولی همین که به خیابونی که کاخ
عمودراون قرارداشت گریم به طرزناگهانی بنداومدچون میترسیدم جلوي ایسان ضایع بشم!نه
بایدتافرداصبرمیکردم تاحالشوبگیرم!اززورگریه دیگه رمقی برام نمونده بودوبه محض اینکه پاموتوخونه
عموایناگذاشتم خوابم بردم_ نفس،نازنین بلندشید صبحانه بخورید،بلندشین دیگه ساعت 1😇0 زشته اینقدرمیخوابیدمثلامامهمونیم. نفس
زودترازمن بیدارشد،منم بیدارکرد.
_ مامان بلندشدیم دیگه شمابریدپایین ماهم حاضرمیشیم میایم.
_ مطمئن باشم دیگه؟پس زودبیاید. بعدازاینکه مامان رفت پایین نفسم حاضرشده بودوداشت ازاتاق خارج
میشدکه باصداي من سرشوچرخوند:
_نفس،یه لحظه وایسامگه قرارنبودکمکم کنی تا تلافی کنم؟
_ اگه خطرناك نیست کمکت میکنم.حالابایدچیکارکنم؟
_بعدازاینکه صبحانتوخوردي پیشنهادبده بریم توحیاط بازي کنیم.باشه؟
_ مطمئنی بلایی سرش نمیاد؟
_ اره مطمئنم! نفس ازاون کوچیکی عاقل بودوبرعکس من اصلادنبال دردسرنمیگشت.ولی خوب دیگه من یه
فنایی داشتم که اون روتونستم بالاخره راضیش کنم! بعدازصبحانه طبق نقشه به پیشنهادنفس باهم رفتیم
توحیاط اهورابیشتربخاطرمراقبت ازمامیومداونم به خواهش مامانم تایه وقت دسته گل به آب ندیم.مثل همیشه
موقشنگ(ایسان،چون موهاش مشکی بودبرعکس تمام پسر،دختراي فامیل که اکثراموهاي روشنی داشتن،من
بهش میگفتم موقشنگ البته خوب تودلم بهش میگفتم نه جلوي خودش)داشت به نفس آموزش نقاشی باقلم
مورومیداد.منم که مثلاداشتم حیاط کاخشونودیدمیزدم!یه نگاه بهشون کردم،اممم الان بهترین فرصت بودرفتم
لبه استخروگوشوارمودراوردم اخ،گوشواره قشنگم مجبورم ازت استفاده کنم ببخشید! گوشوارمونزدیک
استخرانداختمورفتم دورحیاطوچنددورزدم چندبارم ازجلوي اوناردشد
_موقشنگ: خسته نشدي انقدرقدم زدي بیااینجاحداقل یه چیزي یادبگیر. دهنموبازکردم که یه چیزي بگم بهش
که نفس سریع گفت:
_ نازي پس گوشوارت کو؟چرانیستش؟ باصدایی که مثلاتعجب کردم دادزدم:
چیییییی؟ نیستش؟ بعدزدم زیرگریه!
_ آیسان: اشکال نداره من مطمئنم همینجاهاس چون صبح سرمیزصبحانه حواسم بودهردوتوگوشت بودن.الان
باهم میگردیم پیداشون میکنیم. من نشسته بودموگریه میکردم ولی حواسم به آیسان بودکه لب استخرومیگشت
نفس بیچاره داشت توباغچه رومیگشت.داشت بهش نزدیک میشدبلندشدم ورفتم پشت سرش ایستادم پیداش
کردیهوصدام زد:_نازي!
همین که چرخیدسمتم باتمام قدرتم هولش دادم تواستخر! بیچاره ازترس چنان جیغی کشیدکه نزدیک
بودازترس خودموخیس کنم.اصولادخترجیغ جیغویی بود! ولی انقدرحیاطشون بزرگ بود که صداش داخل کاخ نره
وکسی متوجه نمیشد.من همینجوري انگشت اشارموسمتش گرفته بودمومیخندیدم نفسم خشکش زده بودوداشت
مارونگاه میکرد.همینطورکه میخندیدم یهوصدایی شنیدم شبیه شناکردن!واي فکراینجاشونکرده بودم! عموبراش
بهترین معلم شنارواورده بودتاشنایادش بده.بهترین راهوانتخاب کردم یعنی فرارودویدم به سمت کوچه ولی
درحین دویدن پام رفت توي یه چاله کوچیک وبه شدت زمین خوردم.آیسان ازاستخربیرون اومده
بودوهمینطورکه ازش آب میچکیدبه سمتم خیزبرمیداشت به سختی ازجام بلندشدم وخودمورسوندم به درحیاط
هم چنان دنبالم میومداینبارنفسم دنبالش بود.اه...چرااین دراینقدرسفته بازشودیگه!نزدیکم شده بود،دوباره
قفلوفشاردادم دربازشد خواستم برم توکوچه که به شدت باچیزسختی برخوردکردم وبه عقب پرتاب شدم درحین
پرتاب شدن به آیسان ونفس هم برخوردکردم! همینطورکه داشتم بینیمومیمالیدم یه جفت کفش براق مشکی

روجلوي خودم احساس کردم.واي!!! آدمم اینقدربزرگ! قدش خیلی بلندبود و خیلیم عرض داشت دونفردیگه هم
که عین خودش بودن پشت سرش ایستاده بودن بااین تفاوت که یکیشون کچل بود!من که ازترس زبونم
بنداومده بود،نفس وآیسان هم همینطور.همدیگروبغل کرده بودیم وزل زده بودیم به اون سه نفر!یکی ازاوناکه یه
لبخندکج گوشه لبش بودکه بعدهافهمیدم پوزخندنام داره گفت:
_ بچه هادیگه لازم نیست به خودمون زحمت بدیم خودشون باپاي خودشون اومدن توتله.حتمارییس خیلی
خوشحال میشه! بعدهم باخوش رفتاري ازمادعوت کردندکه باهاشون بریم!هرسه مون مثل ابربهارگریه
میکردیم.یکی ازاون آدم رباهاکه اتفاقاکچلم بوداومد سمت ماونفس وآیسان وباخودش بردمنم بوسیله همونی که
باهاش برخوردکرده بودم به داخل ون سیاه رنگ منتقل شدم.هیچ کدوممون ازترس جیک نمیزدیم.اوناهم
بالبخندنگاهمون میکردن درواقع کارشونوراحت کرده بودیم فکرکنم بابت ماپاداش خوبی ازمافوقشون که به
اصطلاح خودشون قربان نام داشت میگرفتن.فکرکنم یه دوساعتی توي راه بودیم ازترس همش گریه
میکردم.ماشین متوقف شدیکی ازآدم رباهاازماشین پیاده شدبعدازچنددقیقه دوباره برگشت وبه رانده گفت حرکت
کنه بعدبرگشت به طرف هیولا کچله که مواظب مابود و بهش علامت داد. آدم ربا کچله یه دستمال و یه شیشه
که توش داروي بیهوشی بودازجیبش خارج کرد وبعدمحکم جلوي بینی ودماغم قراردادودیگه هیچی نفهمیدم.
نمیدونم چقدرگذشته بودکه باصداهایی که میومد بیدارشدم .صداها واضح نبودن:

_ اخه کودنا من به شماهاگفتم دوتا بچن پس چراایناسه تان؟
_ ................
_ بعداازشراون سومیه هم خلاص میشیم.حالاازجلوي چشمم دورشید...
به اطرافم نگاه کردم به یه ستون بزرگ بسته بودنم.همه جاتقریباتاریک بود چندین ستون بزرگ دیگه هم
بودنقشهاي ترسناکی هم روي دیوارهاکشیده شده بودواونجاروصدبرابرترسناك ترمیکردهرچی نگاه کردم نفس
وآیسانوندیدم بلندصدازدم:
نفسسسسسس!کجایی؟آیسان؟
همینطوري صداشون میزدم وگریه میکردم اینقدرجیغودادکردم که سروکله کچله پیداشد
_ اینقدرویزویزنکن بچه پشت همین ستون بستمشون هنوزبیهوشن. تونمیتونی ببینیشون. به حدي ترسیده بودم
که مغزم حسابی قفلیده بود.همینطورباگریه التماسشون میکردم که ازادم کنن.چنددقیقه بعدهم نفس وآیسان
بهوش اومدن ودسته جمعی شروع به گریه کردیم.همینطورمشغول بودیم که یهوسروکله یکی دیگه پیداشدکه
نسبت به اون سه تاي دیگه خیلی پیرتربه نظرمیرسید وچندجاي صورتش هم جاي زخمهاي عمیقی
بود،چشمهاي آبی وحشی هم داشت که به شدت ترسناکش میکرد.پشت سرش همون سه تاکه مارودزدیده بودن
واردشدن.اون چشم آبیه باصداي خش داري گفت :
صداتونونگه داریدشایدبابات بخوادصداي بچه هاشوبشنوه
بااین حرفش یه خورده آروم شدم ولی هم چنان گریه میکردم.درهمین حین یکی ازهمونایی که مارودزدیده
بودازجیبش یه گوشی درآوردوبه چشم آبی داد
_ به به جناب سرگرد...درست میگم؟ 8سال پیش هنوزجناب سروان بودي...
_................._
_ هی هی اروم باش جناب سرگرد،اگه اهل معامله باشی بلایی سربچه هات نمیاد.
بهتره زودترتصمیم بگیري... میخواست گوشی روقطع کنه که باتمام وجودم صدازدم:
باباااااااااا!
ولی دیرشده بود.لعنتی گوشیوقطع کرد.
_ دیرجنبیدي خوشگله.شایددفعه بعدي گذاشتم صداشوبشنوي!شاید...وقهقه بلندي سرداد
_ احمق!

پایان قسمت اول .
شب و روز بر همگی خوش .