رک و پوست کنده

Day 2,488, 11:01 Published in Iran Turkey by delavareshirazi

سلام

خواهشا اول تا آخر رو بخون بعد نظرت رو بگو. طولانیه ولی شما به بزرگیه خودت ببخش.

داشتم مقاله Princess satan رو میخوندم. خواستم براش یه نامه بفرستم و یه جریان رو

واسش تعریف کنم شاید دیدش یه خورده تغییر کنه.دیدن نه!بهتره واسه همه بزارم!تو این دنیا

همه جور آدم وجود داره.هم خوب هم بد!مثلا خیلی از مردم ما از عرب ها متنفر هستند و

میگن اونا آشغالن& دزدن&قاتلن آمریکایی ها جنایت کار&اسراییلی ها جانین!!!ولی هر جای

دنیا آدم خوب و بد پیدا میشه توی مردم مسجدی بعضی ها صالحن بعضا گرگن تو لباس میش!!!

سرتو درد نیارم جریانو مینویسم خلاص!!!



یه بنده خدایی توی پارک محله بود که خیلی آدم با خاطره هاش حال میکرد. از اونی که

پیشونیش سیاه کرده تا اونی که شبا شل راه میره. وقتی دورش مینشستم یا از خنده روده

بور میشدم یا صورتم واسه گریه سیاه میشد.یه بار ازش پرسیدم این همه خاطره تعریف کردی

از این و اون تاحالا نشده از خودت یهخاطره بگی(منظورم این بود که خاطره رفیقاش رو

میگفت ولی خودش شخصیت اصلی نبود).خودشو زد به اون راه و گفت:بابا من تو دنیا یه

خاطره باحال ندارم.

گفتم: غمگین چی؟


نگام کرد و بعد یه مقدار مکث کردن گفت:یه خاطره دارم که واسه هیچکس نگفتم

وقتی جوون بودم یکی تو کوچه بود به اسم محمد علی.همه بچه ها هر کدوم یه لقب یا اسم مستعار داشتن ولی به خواطر شخصیت وجودش میگفتن آقا محمد(نه آقا ممد).

یه آدمی بود عجیب و غریب مثل اونو ندیده بودم.ولی به خواطر این که خودی هیچ گهی نبودم مسخرش میکردم و میگفتم بابا این آدم کسخل و امله.

یه شب مست کرده بودم و داشتم میرفتم خونه یه... فاحشه که خودمو اون شب یه حالی بدم

به دم در خونش که رسیدم دیدم محمد علی داره از خونه اون زنه میاد بیرون.رفتم پشت دیوار

دیدم اون زنه اومد پشت درو با شرم داره باهاش خداحافظی میکنه(با تعجب گفت)

بعد که اون رفت با سرعت رفتم در خونه اون زنیکه!!!تا منو دید سریع رفت تو و درو بست

هر چی در زدم و قربون صدقش رفتم عزیزم بیا درو باز کن.هیچی که هیچی.رفتم خونه و کپه مرگم رو گزاشتم.

صبح رفتم سراغ محمد علی با پررویی بهش گفتم آقا محمد علی آفرین!!!صبح ها تسبیح به دست شبا ......!!! (شرمنده این تیکش خیلی بده)

یهو دستمو گرفت منو کشید یه گوشه گفت در مورد چی حرف میزنی!!!

خلاصه جریان و گفتمو یه ذره پیاز داغشو زیاد کردم .یه لبخندی زدو گفت:شب خونه ای آقا...؟

_چطور؟

_شب ساعت 11 میام دنبالت خونه باش!!!

یهو مخم هنگ کرد.موندم چی بگم چیکار کنم.یهو گفتم یاعلی!!!.

خندید و گفت یا علی و رفت.

تا شب تو خونه کز کردم تا صدای در اومد.

درو که باز کردم بی مقدمه گفت یه لباس خوب بپوش و بیا

یه لباس مشکی کحرک داشتمو پوشیدمو رفتم همراش

وقتی به خودم اومدو دیدم تو کوچه همون زنم.گفت تو دور از من بیا

وقتی رفت تو دقیقا سی ثانیه بعدش رفتم خونه زنرو مثل کف دستم بلد بودم!!!

دیدم تو اتاق نشستن.گوشمو تیز کردم.محمد علی گفت خب!!!من هنوز سر حرفم هستم؟فکراتو کردی؟

دیدم شروع کرد به گریه کردن با حق حق گفت:من حرفی ندارم.گفت یکی دوستان یه خونه و مغازه رو بهم پیشنهاد کرده تو اصفهان(این جریان توی شیراز اتفاق افتاده)منم رهنش کردم

مغازه ای که اونجاست امنیتش تضمین شدست اونجا کسایی هستن که من از چشمم هم بیشتر بهشون

اعتماد دارم.خیالتون راحت باشه لباس هم که اونجا هست شما راحت میتونید اونجا شروع به کار کنید.اگر هم کمکی خواستید به این شماره زنگ بزنید.این خانم یه ماه اول و با شما کار میکنه تا خوب...

آروم رفتم بیرون بعد با تمام جونی که داشتم دویدم و رفتم خونه.تا صبح گریه کردم

هرچی فحش و بد بیراه بود به خودم گفتم.

وقتی چشم وا کردم دیدم لنگه ظهره رفتم پیش آقا محمد علی!!! با من من بهش گفتم: اگه میشه من تا اصفهان ببرمش.

گفت:یا علی!!!
.
.
.
.
.
.
.
سرمو که بالا گرفتم دیدم زیر چشمش کبود شده!!!

پاشودمو رفتم تا بزارم تو حال خودش باشه

صدام زدو گفت:آقا احسان!!! به مولا علی قسم هنوز مردونگی وجود داره!!!

منم رومو برگردوندم و خواستم چیزی بهش بگم!ولی چی میشد بگم!!!