گفتی غزل بگو

Day 2,118, 22:48 Published in Iran Netherlands by Lord.jax

گفتی غزل بگو….غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد ….خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
اینجا کسی برای کسی ….کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمشود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود…ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما میرویم…ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند ، امیران قافله
ما مانده ایم ، غافله پیران قافله
اینجا دگر چه باب من وپای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج میرویم



شاعرشم هرچی گشتم پیدا نکردم

[\right]