داستان های کالیگولا

Day 1,361, 03:27 Published in Hungary Iran by dortyyy
At first I should say this article is in iranian language. I forced to publish it in hungary because of my citizenship


سلام به همه دوستان
دیدم از ترجمه هام زیاد استقبال نمیکنید، گفتم یکم داستان بگم ببینم نظرتون چیه:دی
این داستان کاملا جنبه تخیلی داره و هرگونه تشابه اسمی و اتفاقات کاملا تصادفیه:دی
داستان های کشور کالیگولا – قسمت اول
یکی بود، یکی نبود. توی یه کهکشان دور و توی یه سیاره دورتر یه کشور کوچولو بود که اسمش کالیگولا بود. مردم این کشور اخلاق های جالبی داشتن. مثلا هر روز صبح که از خونه هاشون بیرون میومدن تا همدیگه رومیدیدن کلی قربون صدقه هم میرفتن ولی یکم که میگذشت یه بهانه ای واسه دعوا پیدا میکردن و حسابی از خجالت هم درمیومدن. خلاصه سرتون رو درد نیارم این مردم جالب کلی داستان های جالب دارن که میخوام واستون تعریفشون کنم

یه روز از روزها شهر شلوغ شده بود و یه جنب و جوش عجیبی توش دیده میشد. بله. انتخابات ریاست جمهوری کالیگولایی ها بود. مردم کالیگولا هم همه دست بچه هاشونو گرفته بودن و شاد و خوشحال میرفتن به شمت صندوق های رای، درحالیکه همه با هم دوست بودن و شاد و خوشحال. انتخابات تموم شد و همونطور که همه از قبل حدسشو میزدن کاندادیه نسل جوان الیگولا رییس جمهور این کشور شد

بالاخره از اونجا که در تمام سیارات بر سر کمبود منابع جنگ هایی درمیگیره در سیاره کالیگولایی ها هم جنگهای زیادی در حال انجام بود و کالیگولایی ها با دو سه تا از همسایه هاشون در جنگ بودن. البته ماه قبل وضعشون خوب بود و خیلی از جنگهاشون رو برده بودن و کلی از مناطق کشورهای اطرافشون رو گرفته بودن. اما این ماه یکم اوضاع واسشون داشت سخت میشد چون کشورهای دوستشون دیگه مثل قبل هواشون رو نداشتن

خلاصه یه روز جنگ سختی شروع شد. همه مردم کالیگولا خبردار شدن و زود زره هاشون رو تن کردن و رفتن به سمت اسلحه خونه شهر که شمشیری خنجری چیزی بگیرن و برن با دشمن بجنگن. وقتی مردم به اسلحه خونه رسیدن خیلی خوشحال شدن چون دیدن کلی آدم خارجی هم اونجاست، از سربیگولاها بگیر تا ترکیگولاها. خب اینا هم اگر میومدن کمکشون میتونستن دشمن رو شکست بدن ولی یهو از یجا صدایی بلند شد. مردم رفتن ببینن چی شده که فهمیدن به دستور رییس جمهور محبوبشون الیگولا ، مردم الیگولا باید با دست خالی میرفتن به جنگ دشمن و اسلحه ها فقط به اون خارجیا داده میشه. همین شد که همه تو میدون اصلی شهر جمع شدن و یه بلوایی درست شد که نگو و نپرس



یه شب نیمه های شب یکی از ساکنین شهر که بیخوابی زده بود سرش داشت وسط شهر قدم میزد که دید چند تا از دوستای الیگولا نفری یه جام زرد رنگ گرفتن دستشون و همینطور که میرفتن داد میزدن آهای ملت ما اینا رو گرفتیم. یهو یکیشون برگشت به بقیه گفت ای بابا! صداشو درنیارید دیگه. حالا الیگولا یه لطفی بهمون کرده دور هم یه کاری کردیم شماها که نباید تابلو کنید صدای ملت دربیاد. و اینطور بود که مردم کالیگولا فردا صبح بیدار شدن و دوباره با دست خالی به جنگ دشمن رفت و هیچکس از قضیه اون شب تاریک چیزی نفهمید که نفهمید