داستان

Day 777, 03:14 Published in Iran Iran by niloopar

می‌خواهم داستانی کوتاهی برایتان تعریف کنم . می‌دانم خیلی‌‌ها شنیدن اما اگر ۱ نفر هم نشنیده باشد خالی‌ از لطف نیست.برای آنها هم که شنیدند یادآوری خوبی‌ است.

مرد ثروتمندی برای آنکه پسرش بداند آدمهای فقیری در این دنیا هستند . او را به یک بده و به خانه مرد فقیری که پسری همسن او داشت، برد.و چند روزی را مهمان آنها بودند.

در راه برگشت از او پرسید چه یاد گرفتی او گفت: آموختم که ما انسانهای فقیری هستیم حیأط خانه ما از آنها بسیار کوچکتر سقف خانه آنها زیبا تر و بزرگتر. آنها هروز شیر تازه و تخم مرغ تازه دارند. و...... پدرجان ما خیلی‌ فقیرم نه؟

این هم جوکی است کمی‌ بیمزه .معلّمی موضوع انشا را داده بود" چه کسی‌ فقیر است .

پسرک نوشته بود ما فقیریم پدرم فقیر مادرم فقیر باغ بان ما فقیر است را نند ه ما فقیر است. مستخدم ما فقیر است .ا شپز ما فقیر است.
........
من از کودکان بسیار اموختم. کاش کودک درونمان همیشه کودک میماند.با همان سادگی با همان صداقت. وبدون هیچ کینه ایی