نفس

Day 2,771, 10:50 Published in Iran Russia by ghjimDk

سلام به همگی عذرخواهی میکنم دیر شد برایهمین قسمت دوم و سوم رو با هم میزارم .
قسمت اول


دیرجنبیدي خوشگله.شایددفعه بعدي گذاشتم صداشوبشنوي!شاید...وقهقه بلندي سرداد

_ احمق!
صداي نفس بودکه اینطوردادزد.چشم وحشیه به طرف نفس رفت من نمیدیدمش ولی صداي سیلی محکمی
روکه بهش زدهنوزتوزهنمه.نفس جیغ زد،من گریه کردم ولی آیسان باشجاعت گفت:
چیه؟زورت به بچه رسیده،آقادزده حقیقت تلخه تویه احمقی... ویه سیلی دیگه
اینقدرگریه کردم که ازشدت ضعف خوابم برد.باحس سوزش توي صورتم چشماموبازکردم.عوضی اون کچله
براي اینکه بیدارم کنه بهم سیلی زد.دستاموازدورستون بازکردن،دستاي هرسه مونو،بعدم کشون کشون بردنمون
به طرف دري که تازه دیدمش ودرانتهاي اونجایی که بودیم میبردن.اه وحشیااینقدردستموکشیده بودکه بی حس
شده بودبه نفس وآیسان نگاه کردم اوناهم مثل من بودن.باخودم فکرکردم شایداگه من اون نقشه احمقانه
رونکشیده بودم واگر...اماصداي بازشدن درنزاشت بیشترازاین فکرکنم ازدرواردشدیم یه تقریبامیشه گفت یه
سوییت کامل بودامابسیارکثیف وقدیمی!اون مردباچشمهاي آبی وحشی روي یکی ازمبلهاي خرابه نشسته
بودوسیگارمیکشیدبه زیردستش علامت دادواون ماروزمین گذاشت ورفت.هرسه ماروي یک مبل سه نفري
قدیمی نشسته بودیم واون باچشماي وحشیش بهمون زل زده بود.حالاکه نشسته بودم راحتترمیتونستم
اونجاروببینم تقریبامربعی شکل بود،ازدرکه واردمیشدي آشپزخانه قدیمی باکابینتهاي فلزي رنگ ورورفته زرشکی
توجهتوجلب میکردوروبروش یک دست مبل قدیمی سفیدرنگ بودوسمت راست دردیگه اي بودکه به حیاط
اونجاختم میشدیک پنجره بزرگ هم درچندمتري درقرار داشت که باپرده اي قدیمی ازجنس حریرسفیدپوشانده
شده بود.روي مبهاهم پرازخاك بود.نگاهم چرخیدسمتش ،بهم نگاه میکرد.
_چیزي میخواي؟
جوابشوندادم.خیلی میترسیدم دقیقاروبروش نشسته بودم وسط آیسانونفس.نفس دست منوگرفته بودوچسبیده
بودبهم،منم دست آیسانوگرفته بودم،دستش داغ بودنگاهش کردم صورتش سرخ بودطفلکی تب داشت لباساش
هم هنوزخیس بود،یه تی شرت سفیدبایه شلوارکبریتی کتون پوشیده بودمنم یه تاپ آبی کمرنگ باشلوارك
همرنگش تنم بود،نفسم لباسش مثل من بودبااین تفاوت که لباس اون صورتی کمرنگ بود.صداش باعث
شدازفکربیام بیرون.
_بخورید!فعلاباهاتون کاردارم چندروزه که چیزي نخوردید.زودباشید.
به میزعسلی رنگورورفته روبروم نگاه کردم.نیمروبودباچنوتیکه نون نیمه خشک همراهش.
_بهتره سریع تربخورید.
ورفت.به محض خروجش یکی ازافرادش واردشد،توي این چندروزي که اینجابودم ندیده بودمش،مثل بقیه
آدماش درشت هیکل بود،پوستی سفیدداشت باچشماي عسلی.نمیدونم چراحس میکردم بابقیه فرق داره!یه
جورمهربونی توچشماش میدیدم(نه بابا!)رفت ودقیقاجایی نشست که دقیقه اي قبل مردچشم آبی نشسته
بود.نگاهم چرخیدسمت میز،خواستم یه لقمه بردارم ولی منصرف شدم ویهوزدم زیرگریه!نفس وآیسان متعجب
ازگریه من دست ازخوردن کشیدن،مرده اومدسمتم،اولش ترسیدمویکم عقب رفتم ولی اون برعکس بهم
نزدیکترشدوگفت:
_ازمن نترس کاري باهات ندارم،فقط غذاتوبخورمعلوم نیست دیگه کی براتون چیزي بیارن.
برام لقمه اي گرفتوداددستم.اشکاموپاك کردمومشغول خوردن شدم.چنددقیقه بیشترنگذشته بودکه درباصداي
وحشتناکی بازشدوپشت سرش مردچشم آبی درحالی که موبایلی توي دستش بوددادزد:
_لعنتی بهت گفتم افرادگروهموکه هشت سال پیش دستگیرشون کردي آزادکن وگرنه دیگه هیچوقت صداي
بچه هاتونمیشنوي!شنیدي چی گفتم؟
گوشیوبه شدت به یک سمت اتاق پرتاب کردوغرید:
_ این آشغالاروبیهوش کن.
مردهازجاش بلندشدورفت سمت آشپزخونه چندلحظه بعددرحالی که سه تالیوان آب دستش بودبرگشت
ومجبورمون کردکه ازاونابخوریم،کم کم سرم سنگین شدودیگه هیچی نفهمیدم.نمیدونم چندروزگذشته بودفقط
یادمه که به محض اینکه بیدارمیشدیم دوباره بیهوشمون میکردن.طی این خوابوبیداري ها صداي
دعواشونومیشنیدم،مثل اینکه یکی ازافرادشون ازاونجاخارج شده بودودیگه برنگشته بود.
***
باصداي شلیک وحشتناکی بیدارشدم،هنوزگیج بودم داشتم اطرافمونگاه میکردم درباشدت بازشدومتعقبامردچشم
آبی وهمون مردي که تونگاهش مهربونی می دیدم واردشدن،مردچشم آبی به سمتم اومدودستاموبازکرد،بایه
دست بلندم کردوگذاشت روکولش منم همینطورجیغ جیغ میکردمودستوپامیزدم ولی فایده نداشت ازسوییت
گذشت وکناردري که به بیرون منتهی میشدتوقف کرد،پشت سرماافرادش نفس وآیسانونگه داشته بودن واسلحه
بدست ایستاده بودن.خیلی آروم دروبازکردمنوگذاشت زمین اسلحشوگذاشت روشقیقم وهلم دادبه سمت بیرون،به
محض اینکه چشمم به بیرون افتادبلنددادزدم:
_کمممممممممممک!
وآیسانونگه داشته بودودونفردیگه ازافرادش که اسلحه هاشونوبه سمت پلیسا نشونه رفته بودن،اونجایی که بودیم
چندمترجلوترهفتاپله میخوردوبه پایین وصل میشد.همینطوردرحال جیغ زدن بودم که باصداي یکی ازپلیساکه
بابلندگوحرف میزدباعث شددهنموخیلی شیک ببندم.
_ بهتره خودتوتسلیم کنی!اینجامحاصره شده راه فراري نداري.
چشم چرخوندم بابامودیدم درحالی که تلاش میکردخودشوازدست سربازایی که نگهش داشته بودن تامبادابه
سمت مابیادرهاکنه که بلاخره موفقم شدولی درست یک متري پله صداي کسی که اسلحه روروشقیقم گذاشته
بودباعث شدمتوقف بشه.
_ اگه یه قدم دیگه جلوبیاي(بااشاره به من)زنده نمیزارمش.
_باشه باشه خواهش میکنم کاري باهاشون نداشته باش.من اینجام لطفابچه هاروآزادکن.
قهقه سردادوگفت:
_چرابایدآزادشون کنم؟
باباکلافه گفت:
_د لعنتی اونابی گناهن کاري باهاشون نداشته باش.من اینجام دیگه بابچه هاچیکارداري؟
_ پسربرادرمن چه گناهی داشت که بایدباباشوجلوش بکشی؟هان؟لعنتی توهم بایدبمیري جلوي بچه هات
میفهمی؟
هنوزحرفش تموم نشده بودکه نفس وآیسان بدوبدوازاونجارفتن یکی ازافسرانگهشون داشت تاآسیبی نبینن
ومتعاقباصداي شلیک گلوله به سمت همون مردمهربونی که بعدهافهمبدم نیروي نفوذي بوده.
باصداي مردچشم آبی به خودم اومدم.
_ این کارخیلی برات گرون تموم میشه جناب سرگرد.
ودستش به سمت ماشه رفت یهوصداي چندشلیک پیاپی اومددوتاافراددیگش به زمین افتادن وخودش،تیرخورده
بودبه دستش بودوبخاطردردازمن غافل شده بودباصداي باباکه فریادززدفرارکن ازفرصت استفاده کردم وبه
سمتش دویدم محکم خودموانداختم توبغلش.اونم منومحکم گرفته بودباصداي نعره اون لعنتی
سرموبرگردوندم.اسلحشوتودست دیگش بودوبه سمت مانشونه رفته بود باباازآغوشش جدام کردومحکم هولم
دادبه سمت عقب که باصورت خوردم زمین خواستم بلندشم که صداي دوشلیک پیاپی روشنیدم.سرموبلندکردم
وبادیدن صحنه روبروم جیغ زدم:
_نههه!
دویدم سمتش وسرموگذاشتم روسینش،گریم به هق هق تبدیل شده بود.چشماموبسته بودم که باصداي جیغ
مامان به سختی لاي چشمموبازکرده بودم نمیدونم چجوري خودشورسونده بوداینجا.آروم آروم پلکام سنگین
شدن ودیگه هیچی نفهمیدم.
***
ده سال ازاون ماجرایی کذایی میگذشت منونفس 18،19 ساله بودیم،هرجوري بودشرایطوپذیرفتیم،البته کمی
برامون سخت بودولی باکمک مامان فرشته(مادربزرگ مادریم)وپدربزرگ وعموهاوعمه هام خیلی بهمون کمک
کردن.امابامرگ پدربزرگ ومادربزرگ مادریم توي صانحه رانندگی درست 1سال بعدضربه روحی شدیدي به
مامانم واردشد.اوایل مامان سعی کردروپاي خودش بایسته وموفقم شدتوي یه شرکت به عنوان کارمنداستخدام
شدوکمکم شدمدیراجرایی ولی بعداز 2،3 سال پدربزرگ ازمامان خواهش کردکه بریم وطبقه بالاي منزل اوناساکن
شیم ومامانم بخاطراحترامش قبول کردوماازآپارتمانی که مامان اجاره کرده بودبه طبقه بالاي خونه پدربزرگ نقل
مکان کردیم.البته الان که 10 سال ازاون وقتامیگذره ومامانم داره بازنشسته میشه ومنونفس هم که دانشگاه
قبول شدیم من پرستاري ونفسم دندونپزشکی!باوربفرماییدمنم درخون بدم ها ولی خوب نفس براخودش یه
پامخه دیگه!!!
ساعت دوونیم بودحتی برنامه رادیویی موردعلاقمم نیم ساعتی میشدکه تمام شده بود،همش توجام غلت میزدم
خوب چیکارکنم دیگه فردااولین روزدانشگاهم بودمنم استرس داشتم ولی انقدرباخودم کلنجاررفتموبدوبیراه گفتم
تااینکه بالاخره خوابم برد.
صبح با صداي زنگ آلارم گوشیم بزورازخواب بلندشدموآبی به دستوصورتم زدم.خیلی سریع مانتواسپرت
مشکیموباجین آبی ومقنعه مشکی پوشیدم آرایش کمرنگی هم کردم وازاتاقم اومدم بیرون.طبق معمول
مامانونفس درحال خوردن صبحانه بودن وگه گاهیم باهم صحبت میکردن.
_ سلااااااام!صبح بخیر.
_ سلا عزیزم صبح بخیر.
_صبح بخیر
_میگم شماقصدنداشتیدمنوبیدارکنید؟
_نفس:
_نه!
باحالت سوالی بهش نگاه کردم که حواب داد:
_صبح صداي زنگ گوشیتوشنیم حدس زدم بایدبیدارباشی!
_آهان!
نگاهی به ساعت کردم هفت بود،سریع صبحانموخورم ازرومیزبلندشدموکلاسورموگرفتم دستم وروبه نفس گفتم:
_پاشوبریم که دیرشد.
_ مامان میرسوندمون.
نگاهی به مامان کردموپرسیدم:
_جدي؟چه خوب!
_ آره عزیزم.شمابریدتوحیاط تامن اماده بشم.
_چشم.
باهم به حیاط رفتیموچندقیقه بعدبه همراه مامان به طرف دانشگاه راه افتادیم توراهم کلی فک زدم خلاصه
اینکه بالاخره رسیدیم.ازمامان خداحافظی کردیموواردشدیم واولین چیزي که دیدیم دختروپسري بودن که
باصداي بلندباهم دعوامیکردن.پسره روازنیم رخ میدیدم پوست سفیدباموهایی که زیرنورخورشیدمیدرخشیدن
ودختره که اونم پوست سفیدي داشت باموهاي شرابی که جلووپشت مقنعه اش بیرون زده بودن.
دختره:
_ خواهش میکنم بزاربرات توضیح بدم.
_دهنتوببندآشغال هرزه دیگه چی میخواي بگی؟(بافریاد)بیشترازاینکه 2سال تموم سرکارم گذاشتیونقش یه
نامزدعاشق پیشه روبازي کردي؟هااان؟
وخیلی ناگهانی یکی زدتوصورتش که من به جاي اون دختره گونم سوخت.خواست یکی دیگه بزنه که دختره
باجیغ بهش گفت....
پایان قسمت دوم ./



_توي آشغال به چه جراتی رومن دست بلندمیکنی؟فکرکردي کی هستی؟این دوسالم مجبوربودم وگرنه یه
لحظه هم ازعشقم جدانمیشدم.
_آره لیاقتت همون پسره آشغال ترازخودته!
دختره دوباره خواست جیغ بزنه که حراست دانشگاه دخالت کردوازشون خواست برن داخل تاتکلیفشون معلوم
شه ولی نمیدونم چیشدکه یهوپسره ازکوره دررفت وبه سرعت ازدانشگاه زدبیرون.
اینم ازروزاول ما.ازاونجایی که دانشکده هاي منونفس یکم باهم فاصله داشت باهم خداحافظی کردیموهرکی
رفت پی کارخودش.روزاول بودواستادایکی درمیون میومدن ولی بالاخره هرچی بودتموم شدوساعت
30/2،2 آژانس گرفتیموبرگشتیم خونه.
ازافکارم بیرون اومدم رفتم ودرکمدوبازکردم ولباساموازداخلش خارج کردم وپوشیدم،نگاهی به بردیاکردم که
معصومانه خوابیده بودتازه ساعت 7صبح بود...صندلی روبرداشتم وکتارپنجره گذاشتم ونشستم ودوباره توي
خاطراتم غرق شدم...
***
روزهاپشت سرهم مییگذشتندومن توي کلاسودانشگاه جاافتاده بودم یه دوستم پیداکردم که تواین مدت کم
خیلی باهم صمیمی شده بودیم اسمش تارا. ترم 6 بودیم ومثل ترمهاي قبل بایدبراي آموزش میرفتیم بیمارستان.ا
ین ترم قراربودیه استاددیگه براي آموزش بفرستن وماشدیدامشتاق دیدنش بودیم آخه اونطورکه بچه هامیگفتن
مثل اینکه جوونه وحسابی خوشتیپ!!! بالاخره روزموعودفرارسید هنوز چنددقیقه اي تااومدن استادجدیدمونده بود
نمیدونم چرا اینقدراسترس داشتم ومدام پامو میکوبیدم زمین که تارا صداش دراومد.
_اه...چه مرگته چراهی پاتو میکوبی زمین؟
بهش نگاه کردموجوابشو ندادم.
_خوددرگیري داري نازنین!!!
_ا...تاراچقدفک میزنی.
خواست جوابموبده که تقه اي به درخوردواستاد جوونه ماوارد کلاس شدهمه به احترامش بلندشدیم الان
کاملابرگشته بودسمتمون ومن جزییات صورتشودقیقامیتونستم ببینم چشماي سبز،پوست سفید،بینی
کوچولوموچولو، موهاي قهوه اي روشن .میخش شده بودم امکان نداشت این چرااینقده شبیه منه؟!!! یابهتره بگم
من چقدرشبیه اونم؟!باصداي رساشروع کردبه معرفی خودش:
اول ازهمه سلام.من احسان اعتمادي هستم استاددرس... .راستش زیادسختگیرنیستم واجازه میدم
آزادباشیدامابه شرط هاوشروطها. اول اینکه من رودرسم خیلی حساسم وبایدحسابی زحمت بکشیدتا نمره
بگیرید،اگربیش ازسه جلسه غیبت داشته باشیدازکلاس من حذف میشیدو درآخر اینکه شوخی بکنید ولی بجاش.
یکی ازبچه ها:
_استادنمردیم و معنی سختگیرنبودنو فهمیدیم!
همه زدن زیرخنده.
استاد:
_پس خوش به سعادتت که قبل ازمردن به چنین درکی رسیدي!!
کلاس دوباره رفت روهوا. کمی بعدبه لیست اسامی نگاهی کردو شروع کردبه خوندن.من که کلا ازاول
تاآخرحرفاش چیزي نفهمیده بودم وتا الان بهش زل زده بودم.استاد:
_خانم نازنین اعتمادي کیه؟
با سقلمه تارا به خودم اومدم ودست ازدیدزدن پسرمردم برداشتم.وجواب دادم:
_بله استاد!
استاد:
_ خیلی جالبه!
یهو ازدهنم دررفتوگفتم:
_چی جالبه؟
اول باتعجب نگاهی بهم انداخت وبعدگفت:
_ شباهت فامیلی ما!
باصداي بلند:
_چی؟
دوباره نگاهی بهم انداخت ولی هیچی نگفت واسم نفربعدیو خوند.بی نذاکت ادب نداري که! ایش!به تارا نگاه
کردم که ازشدت خنده قرمزشده بود.
_ خفه نشی! حالابه چی میخندي؟
(باخنده)_به تو!
_زهرمار.روآب بخندي.
_واي نازي چرااینقدرگیج میزنی!
محلش ندادمودوباره زل زدم بهش.چی گفت آهاگفت چقدرجالبه!شباهت فامیلی!اسمش چی بود احسان؟آره
احسان اعتمادي،خوب اسم من چیه؟(خدایادیوونه شدم)نازنین اعتمادي!وااي چه جالب راست میگه ها فامیلامون
مثل همه ،حتی چهرش، چشماش فرم صورتش،کلاخیلی بهم شبیهیم ها.غرق درافکارم بودم که صداي بمش
رشته افکارموپاره کرد:
_راستی بچه هایادم رفت بگم شمااین ترم قرارنیست بریدبیمارستان وفقط تئوري کارمیکنیدتاترم هفت دوباره
کارتون توي بیمارستان شروع میشه.
بعضیاخوشحال شدن بعضیاهم نه منم که کلا راي ممتنع ! با آرامش خاصی درسوشروع کردومنوبادنیایی
ازسوالاتی که به مغزم هجوم می آوردن رهاکرد.
اون روزتاآخرکلاس ازدرس هیچی نفهمیدم.ولی برعکس من اون تاآخرخیلی خونسردوبی تفاوت
درسشودادورفت.ولی برق خوشحالی چشماش که نمیدونم ازچی نشات میگرفت ازنگاهم دونموند.یک روزدرهفته
باهاش کلاس داشتم ودوروزهم توي بیمارستان به عنوان سرپرستارواستادهمراهمون میومد.بعدازدیدن کارمون
درمقابل حیرت بقیه منوبه عنوان دستیارش توي روزایی که بیمارستان میایم انتخاب کرد.اونروزوقتی داشتم
ازبیمارستان به همراه تاراخارج میشدم صدام زد:
_ خانوم اعتمادي لطفاکمی صبرکنید.باهاتون کاردارم.
تارا ازم خداحافظی کردورفت.
_ بله بامن کاري داشتید.
_بله اول اینکه میخواستم بگم به این دلیل شماروبه عنوان دستیارم انتخاب کردم چون کارتون ازبقیه
بهتربودواماکارمهمتراینکه،کمی مکث کردودوباره ادامه داد:فکرمیکنم مایه جورایی باهم فامیل باشیم.
باتعجب گفتم:چطور؟
_ خوب راستش من یه چیزایی میدونم که فکرنمیکنم شمابدونید.ازتون خواهش میکنم حرفاي منوبراي
مادرتون تکرارکنید.ایشون حتمامتوجه منظورحرفاي من میشن.لطفاهروقت بامادرتون صحبت کردیدلطفابهم
خبربدیدبرام مهمه خواهش میکنم.
صداي نفس باعث شدنتونم جوابی بهش بدم
نازي پس چرانمیاي بیرون دوساعته... !
وبادیدن احسان کنارمن حرفشوخورد.
_ معرفی میکنم ایشون خواهرم نفس هستند.
_خوشبختم خانم اعتمادي.
نفس:وایشون؟
_ استادم هستن جناب اعتمادي!!!
_ بله چه جالب!منم ازدیدنتون خوشحالم.
_ شمالطف داریدبااجازه من دیگه بایدبرم.وروبه من گفت:لطفادرباره حرفام فکرکنید.
اون رفت ومن ونفس متعجب رفتنش رونظاره گربودیم.
_ این کی بودنازي؟چقدرشبیه تووبابا بود؟؟؟
تارسیدن به خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم.توي افکارم غرق شده بودم که صداي نفس باعث شدرشته افکارم
پاره بشه:
_ نازي پیاده شو،رسیدیم.
سري تکون دادموپیاده شدم،نفس پول تاکسیوحساب کردوباهم رفتیم خونه.بعدازاون اتفاق خونه
خودمونوفروختیم والان داریم طبقه بالاي خونه اشرافی مادربزرگم زندگی میکنیم.البته دیگه مثل قدیم گیرسه
پیچ نمیده به همه چیزولی خوب...درعوض پدربزرگم یکم مهربون تره وبیشترهوامونوداره.ازپله هارفتم بالایه
درچوبی پرازنقش ونگارکه درورودي خونمون بود.نفس زنگ دردوزد،مامان اومدبه استقبالمون:
_ به به خانم دکتروخانم پرستار!به خونه خوش اومدید!
بالبخندجواب دادم:
_سلام،ظهربخیر.
نفس: سلام ماما.
_سلام به روي ماهتون.
باورودبه خونه موجی ازگرماوآرامش به سمتم اومد.ازخستگی داشتم ازپامیوفتادم،خیلیم گرسنم بود.
_ ماما،امروزناهارچی درست کردي؟دارم ازگرسنگی می میرم
_ خدانکنه عزیزم،هیچی درست نکردم!!!
_ چیییییییییی؟آخه چرا؟
نفس: مگه یادت نیست دیشب بابابزرگ اومدبراي ناهاردعوتمون کرد؟
اوه!اصلایادم نبود.
_ ولی من اصلاحوصله ندارم بیام،میخوام بخوابم
_نه عزیزم نمیشه مادربزرگتوکه میشناسی،ممکنه ناراحت بشه.
آهی ازسرناچاري کشیدم.همه مادربزرگ دارن ماهم داریم!!!بابی حوصلگی به اتاقم رفتم.مانتوشلوارسورمه ایموکه
براي دانشگاه میپوشیدم ازتنم خارج کردموبه جاش یه تیشرت آستین کوتاه سرخ که نقش یه گل به رنگ بنفش
روش بود،وشلوارجین آبیموپوشیدم.موهامم دم اسبی بستم وازاتاق خارج شدم.مامان حاضرروي مبل نشسته
بود،یه تونیک کرم رنگ تاروي زانوباشلواري به همون رنگ پوشیده بود.موهاي زیتونی رنگشوباکلیپس بسته
بودوشال حریري هم روي سرش انداخته بود.بالاخره نفسم اومد.یه تیشرت آستین سه ربع قرمزبایه شلوارکتون
مشکی پوشیده بود.وداشت اعلام آمادگی میکرد:
_ من حاضرم،بریممم!
ازپله هااومدیم پایین به یه درچوبی که مثل درورودي خودمون بودرسیدیم.مامازنگوزد، مستخدم که لباس فرم
سفیدرنگی تنش بوددروبازکرد،اسمش لاله بود،تعظیم کوتاهی کردوگفت:
_خوش اومدید،بفرماییدخانم واقاسرمیزمنتظرتون هستن.
واردخونه شدیم،خونه که چه عرص کنم واردیکی ازقصرهاي دوره قاجارشدیم،روبروي درورودي راهروي باریکی
بودکه بافرش قرمزمزین شده بود،درطرف چپ راهروسالن پذیرایی بزرکی بودکه دورتادورش مبلهاي سلطنتی
قرارداشت،سمت راست راهروسالن نشیمن بودکه چنددست مبل راحتی قدیمی به رنگ سفیدقرارداشت،گوشه
گوشه اتاق پربودازمجسمه هاي قدیمی وگلدانهاي عتیقه.اولین بارنبودکه میومدم اینجاولی بااین حال هربارنگاه
کردن به این خونه برام تازگی داشت.ازراهروي باریک گذشتیم به یک راه پله کوچیک که به سمت پایین
کشیده میشدرسیدیم،البته سمت راست همین راه پله یه راه پله دیگه هم بودکه به سمت بالا میرفت وانجااتاق
خوابهاواتاقهاي مخصوص مهمان قرارداشتند.اماراه پله اي که به سمت پایین منتهی میشدبه سالن غذاخوري
بزرگ وممللی میرسیدکه یک میزغداخوري 36 نفرقرارداشت،البته به جزاون چندتامیز 6نفره کوچک هم
قرارداشت.روي یکی ازاین میزاي 6نفره مادربزرگ وپدبزرگ درست روبروي هم نشسته بودند،بادیدنبهتره بقیه صحبتاتوبزاري براي بعد،والان بهتره که ناهارتوبخوري.
نگاهی به بقیه کردم،مامانگران بود،پدربزرگ هم همینطور،ولی نفس عین خودم توچهرش هاله اي ازتعجب دیده
میشد.
باصداي زنگ ساعت حرف تودهنم ماسید،بعدازناهارموقعی که تواتاق نشیمن نشسته بودموداشتیم میوه
میخوردیم بااشاره بابابزرگ که میگفت حرفی نزنم ساکت شدم،خیلی خسته بودم وخوابم میومد.
_ ماما من میخوام استراحت کنم،شمانمیاید؟نفس تونمیاي؟
ماما: نه عزیزم من فعلااینجاهستم توبرواستراحت کن،نفس جان توهم اگه خسته اي باخواهرت برو.
نگاهی به نفس کردم اونم سري تکون دادوازجاش بلندشد،داشتیم ازراهروي باریک عبورمیکردیم که بابابزرگ
صدام زد:
_ نازي،عزیزم یکم صبرکن کارت دارم.
ناچارسري تکون دادم ومنتظرایستادم،نفسم کنارم ایستاده بود.پدربزرگ باسردرگمی به طرفمون اومد،کمی به
جلوهدایتمون کردبعدش ایستادوگفت:
_ میدونم برات سواله که چرانذاشتم بقیه حرفتوبزنی،خوب راستش جریانش مفصله بعداازمادرت بخواه که برات
بگه،عزیزم میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟
_ البته بابابزرگ خواهش میکنم بفرمایید.
_ نازي جان دخترم بایدسعی کنی باهمونی که گفتی ادعاکرده یه نسبتی باماداره بزاري!ا...اسمش چی بود...آهان
احسان...احسان اعتمادي...بایدببینمش،خیلی مهمه لطفاباهاش یه قراربزار.
_ باشه بابابزرگ ولی... ولی میشه بگیدحدستون چیه؟لطفا؟
_ حدس من اینه که اون بایدپسرعموتون باشه،پسرعموآرش.
من ونفس باهم:
_ چییییییییییییییی؟!پسرعمو
_هیس!آرومتر!گفتم که داستانش مفصله ازمادرتون میخوام که براتون بگه،حالابهتره بریداستراحت کنید.
بعدپیشونی منونفس وبوسیدوباهم خداحافظی کردیم.داشتیم ازپله هامیرفتم بالاکه نفس اروم زدبه بازوموگفت:
_ این استادتم چه جریانایی داره ها،ولی جداازایناخدایی خوشتیپم هست آ؟!!!!
_ااا...نفس توهم!توکه خانم بودي وقتی من ازاین چیزامیگفتم سرزنشم میکردي،حالاچیشده؟
حالابه دررسیده بودیم نفس کلیدوتودرچرخوندودربازکردبعدبرگشت سمتموبانیش بازگفت:
_ دیگه،دیگه!
_ نه بابا!
زبونشوبرام دراوردورفت سمت دستشویی منم رفتم اتاقم،لباساموبایه دست لباس راحتی عوض کردم روتخت
درازکشیدم،اممم فعلاکه نه میتونستم ببینمش،نه باهاش قراربزارم،چون امروزاخرین روزي بودکه کلاس داشتم
وتایک شنبه هفته دیگه بایدصبرمیکردم،نشستموفکرکردم به امروز،به اتفاقاتش،به استادم احسان،به نگاه سبزش
که عین چشماي خودمه،به نگاه گیراش،به حرفاش!به نفس،به مامان،به
مادربزرگ،به پدربزگ...خلاصه تامیتونستم به همه چیزفکرکردم اونقدرکه نفهمیدم کی خوابم برد...
غرق خواب بودم که باتکوناي دستی ازخواب بیدارشدم.
_ اه نفس الهی دست وپات بشکنه که کمرموخوردکردي اخه بچه این چه طرزبیدارکردنه!!!
_ خوب دوساعته دارم صدات میکنم بیدارنشدي منم شروع کردم تکون دادنت.
_ ایش!حالامگه ساعت چنده؟
_ یازده ونیم!
_خوب خبرمرگت میزاشتی بخوابم تافرداصبح دیگه بایدبه خاطریه شام کوفتی ازخواب بیدارم کنی!!!واقعاکه؟
یهودیدم نفس باصداي بلندزدزیرخنده!(وااا...بچم دیوونه شده!)
_ روآب بخندي!حالاچه مرگته بزاربخوابم.
همونطورکه داشت اشکی روکه ازخنده زیادازچشماي دریاییش پایین اومده بودوپاك میکردبریده بریده گفت:
_ ال...آ...ن س...س..ا..عت یازده ونیمه...صبحه،توازدیشب تاحالاخواب ...خوابیدي خرس
ازروتخت