زامبی بازی 42 تهاجم پاییز ==> شب اول

Day 2,908, 11:35 Published in Iran Iran by bikhabar
دوستان تا فردا فرصت هست برای ثبت نام زامبی بازی
این داستان شب اول هستش
ویسکوز دهکده ای دور افتاده در غرب اروپاست.جایی که معمولا حتی در دقیق ترین نقشه ها هم نامی از آن ذکر نمیشود.دهکده ای که حتی مردمانش هم نمیدانند دقیقا ملیت کدام کشور را دارند.به هرحال کسی این جارا نمیشناسد.
ویسکوز با این این حال دهمده ای است بسیار قدیمی.با مردمانی که قدیمی مانده اند.هنوز با گاو هایشان زمین را شخم میزنند و هنوز نان و شیر و گوشتشان را خودشان تهیه میکنند.
ویسکوز دهکده ایست بسیار آرام.شاید مهم ترین اتفاق این دهکده مربوط میشد به دویست سال پیش که دولتی ها آمدند و سیستم حکومتی شهر را ازدر دست گرفتند و سیستم مالیاتی را برای اولین بار در ان جا رواج دادند و یک جورایی برای اولین بار حساب شدند.همان سال نیز بالاخره نام روستایشان را بر نقشه دیدند و یک هفته جشن گرفتند!!اما این آرامش برمیگردد به مردمان این دهکده.مردمانی خسته که نای ادامه دادن را ندارند.مردمانی که میدانند دنیایشان رو به پایان است و بالاخره روزی از سوی دولت می آمدند و خیش هارا جمع میکردن و جایش کمباین میگذاشتند و مدارسشان را دولتی میکردند تا تاریخ و افسانه های ویسکوز را از بین ببرند و خیلی کار های دیگر که به این سنتی بودن ویسکوز پایان میداد.
اما بالاخره ویسکور هم از دید خدا پنهان نبود.شبی بارانی بود که سه مرد به روستا رسیدند.ماشینی سیاه که سرنشینان سیاه داشت.هر سه پیاده شدند.لباس های پاره ای به تن داشتند و سیاهی شب چهره ی آن ها را پوشانده بود.تنها هنگامی که صاعقه زمین را روشن میکرد میشد که لحظه ای تفاوت بین هر سه را مشخص کرد.
اولین مرد صورت رنگ پریده و به طور وحشتناک سفیدی را داشت.به نظر می آمد که چاقویی را در دست دارد.دومین مرد نیز لبان وحشتناک قرمزی داشت که انگار به خون آغشته شده بود.ضخمی بزرگ بر صورتش دیده میشد و البته یک کلت قدیمی را هم در دستانش گرفته بود.و اما سومین مرد کلاهی بزرگ بر سرش گذاشته بود که حتی پس از رعد و برق نیز جزئیات صورتش را نمیشد تشخیص دهی به هر حال او نیز قد تقریبا کوتاهی داشت و چاقویی را در دستش گرفته بود.هر سه به سمت میدان اصلی ویسکوز راه افتادند.
امشب شب هالوین است.شبی که دیگر حتی در ویسکوز هم آن را جشن میگیرند.کدو تنبل هایی که قیافه ای وحشتناک به خود گرفته اند در خیابان ها و در و دیوار ها آویزان شده اند.اما هنگامی سایه ی دو مرد سیاه پوش با کت هایی بلندی که روی آن ها می افتد جلوه ای ترسناک تر به خود میگیرد.کمی آن طرف تر از میدان اصلی خانه ای مخروبه وجود داشت که با خطی بسیار ناخوانا رویش نوشته بودند:درمانگاه.
هر سه به کنار درب درمان گاه رفتند.نگاهی به هم دیگر کردند.یکیشان به آرامی گفت
-:ویلفرد کار خودته
ویلفرد به آرامی دستش را بیرون آورد دستکش را در آورد دستان سفید و انگشتان بلندش نمایان شد.ناخون هایش به طور وحشتناکی سیاه و دراز بود.دستی بر روی دستگیره ی در کشید و دستش را کنار برد و دوباره دستکشش را پوشید.به آرامی سری تکان داد و در را باز کرد.
هر سه داخل شدند.ویلفرد گفت:
-:پاول برو سریع هرچی میخوای وردار.وقت زیادی نداریم.
پاول پاسخ داد
-:تو این روستای درب و داغون به نظرت میتونیم دارو ی بیهوشی پیدا کنیم؟قبلا هم گفتم باید از شهر میخریدیمش.
-:سعی خودتو بکن.
پاول قفسه دارو هارو گشت و پس از چند دقیقه گفت
-:فک نمیکردم این جا هم بتونیم کلروفرم پیدا کنیم.هرچی این جاست رو بر میدارم.
از داروخانه که داشتند خارج میشدند ناگهان مردی با لباسی سفید و عینکی طبی را روبه رویشان دیدند.قیافه اش از ریخت افتاده بود و بسیار کج و کوله بود.
-:اوه معذرت میخوام آقایون اگه اشکالی نداره میخوام بپرسم شما کی هستید و توی داروخونه ی من چیکار میکنید؟!
پاول هم دستمالی از جیبش در آورد و آن را آغشته به کلروفرم کرد و گفت
-:فک نمیکردم به این زودی مجبور شم ازش استفاده کنم.
و مرد را بیهوش کرد.
-:فک کنم دکتر بوده.استیو زدوباش ما نباید ردی از خودمون بذاریم
-:پاول مگه خودت نمیتونی؟
-:استیو تو هیچ وقت یاد نمیگیری.من قبل از اینکه بیهوش بشه باهاش تماس پوستی داشتم.و اون من رو میتونه به یاد بیاره
-:تو که دستکش دستت بود
-:وای استیو چرا کارت انجام نمیدی؟!دستکش نمیتونه ارتباط پوست با پوست رو کامل قطع کنه فقط روی اشیا اثر داره.زود باش بیا وقت زیادی نداریم!
استیو نیز مانند ویلفرد دستش را از دستکش در آورد و روی صورت مرد کشید و لحظه ای مکث کرد و سپس دستش رو به سمت پیشانیش برد و بعد برداشت.
-:اسمش راجر اسمیت بود.خوب حالا وقتشه.
به سمت خیابانی کوچک راه افتادند.پس از چند دقیقه کلیسایی کوچک در مقابلشان بود.
باران شدید شده بود.ویسکوز دهکده ی پر بارانیست ولی امشب بارانی سیل آسا میبارید.باران،کدو تنبل های هالوین،خیابان های خلوتی که سایه ی بلند سه مرد با کت های بلند ترکیبی ترسناک بود که ویسکوز جلوه ی آن را داشت.اما اوضا وقتی ترسناک تر میشود که شما همین هارا در حیاط کلیسایی مملو از قبر و نور رعد و برق که مدام میرفت و ظاهر میشد را ببینید.
برگ زیر پای سه مرد خش خش میکردند.هرسه وارد کلیسا شدند.البته اوضا آن طور که انتظارش را داشتند نبود:کشیش در کلیسا مشغول عبادت بود.پاول سرش را تکان داد و گفت:
-:چرا امشب اینجوری میشود؟
کشیش سرش را برگرداند.مردی جوان با جامه ای سیاه و زرد و ته ریشی که در صورتش به چشم میخورد.
-:سلام!چه شده که این وقت شب به کلیسا آمده اید؟بیاید داخل بیرون هوا سرد و بارانیست...
کشیش بلند شد و به سوی مردان رفت.مردان هم به سوی کشیش حرکت کردند.پاول دستمالش را آماده کرد و قتی کشیش به آن هار رسید،قبل از اینکه چیزی بگوید دستمالش را جلوی دهان کشیش گرفت.کشیش پس از جند ثانیه نقش بر زمین کلیسا شد.پاول گفت:
-:ویلفرد نظرت چیست که نمایش را از همین الآن شروع کنیم؟
-:به نظر خوب میرسه
ویلفرد چاقویش را باز کزد و کشیش را به شکم روی زمین خواباند.پیرهنش را پاره کرد و چاقویش را روی کمرش گذاشت و شروع کرد به کندکاری.خون از کمر کشیش میچکید.وقتی کارش تمام شد بلند شد و رفت. روی کمر کشیش نوشته شده بود:
شیطان آغاز میکند

]