غول غارنشین 2:پیامبر راستین

Day 4,333, 07:53 Published in Iran Iran by bikhabar
غول غارنشین پس از الهاماتی که بهش شده بود،به سمت دهکده راه افتاد تا با مردم
دهکده دیدار کند.
از غار خود درآمد و به سمت پایین تپه آبی حرکت کرد.به انتهای تپه که رسید از رفقای قدیمی اش دید.اسم او اسمال بی بود.
غول جلو رفت تا سلامی به اسمال بی بدهد.اما تا اسمال بی را دید فریاد زد
Oh my god! what's wrong with your face!!!!!!!





اسمال بی اما اهمیتی نداد و گفت:سلام چطوری؟
غول غارنشین ماجرای دیشب را برای اسمال بی تعریف کرد.چشم های اسمال بی از این ماجرا گرد شد و فریاد زد:
وای خدای من!!!! باورم نمیشه!!! غول تو یه پیامبر شدی!!!باور نکردنیه. من همیشه میخواستم که یه پیامبر رو از نردیک ببینم.
غول گفت:خب حالا چیکار کنیم؟
اسمال بی:باید بریم پیش گرتا.
غول گفت:گرتا؟ولی آخه اون بنده خدا که اصلا تو باغ نیست که
اسمال بی:نه خیر.تو حالیت نیست.باید بریم پیش گرتا
غول:ببین تو اگه میخوای بری پیش پرتا میتونی بعدا خودت بری.بعدم یکم از سن و سالت خجالت بکش.
اسمال بی:تو پیشنهاد بهتری داری؟
غول دید که واقعا پیشنهاد بهتری ندارد.
پس اینگونه شد که این دو رفیق قدیمی به سمت گرتا راه افتادن.
گرتا در کلبه چوبی مخروبه ای در خارج از دهکده زندگی میکرد.دور تا دور کلبه او را درختان فرا گرفته بودند.
غول غارنشین در کلبه را زد
گرتا در را باز کرد.گرتا دحتر کم سن و سال با موهای قرمز رنگ بود.گرتا گفت:
Oh hello stranger!
غول گفت:سلام علیکم
گرتا:
So what brings you two gentlemen into my hut outside the village?
غول گفت:نمیتونی مث آدم فارسی صحبت کنی؟
گرتا:
Well that’s what I do. I can form a sentence in English. Are you not amazed?
غول:باشه ولش کن.ببین ما یه کاری داشتیم برات میتونی کمکمون کنی؟
سپس ماجرا را برای گرتا تعریف کرد.گرتا کمی به فکر فرو رفت و گفت:
Sadly, I can't help you. But I know an old man. He lives in the forest. he always helps people. I can show you the way if you want!
خلاصه اینگونه بود که غول و اسمال بی به دنبال گرتا به راه افتادند تا پیرمرد را پیدا کنند.
در جنگل پرندگان آواز میخوانند.نور خورشید از لابه لای درختان بر زمین میتابید و جلوه ای محسور کننده به جنگل داده بود.
.کلبه ای در میان جنگل نمایان شد



هر سه شان وارد کلبه شدند.پیرمرد که در کلبه خوابیده بود،با ورود آن ها از خواب پرید و ناگهان فریاد زد: تو کلبه من چه غلطی میکنین!؟
کمی بعد گفت:عه گرتا تویی؟این دوتا کین با خودت برداشتی آوردی؟
گرتا ماجرا را برای پیرمرد توضیح داد.پیر مرد دستی به ریشش کشید و گفت:خب این عالیه.من تازگیا با سوکراتیس حرف زدم.بهم گفته بود یه پیامبر قراره بیاد.یه پیامبر با دو همراه.خب ببین یه پیامبر باید واسه خودش پیرو جم کنه.وگرنه هیج فایده ای نداره پیامبریش.اگه مردم همراهت نشن چجوری پس میخوای گولشون بزنی..نه ببخشید فریبشون بدی....نه ای بابا اشتباه شد،هدایتشون کنی؟
غول عارنشین گفت:خب یعنی میگی بریم دهکده؟
پیرمرد:آره.اونجا چند وقتی هست که آسیاب آبیشون خراب شده.باید بری اونجا درستش کنی.اونوقت ملت مریدت میشن.خب بگید ببینم شما هرکدومتون چه قابلیت هایی دارید؟
غول:هیچی
اسمال بی:منم هیچی ازم برنمیاد
گرتا:
Well as I said before I can form sentences in English.
پیرمرد:
But we all can do that honey bunny.
گرتا با عصبانیت گفت:
What you want from me? I'm just a silly little girl who can speak English!
پیرمرد گفت:
Don’t be upset sweet heart. At least you can do something.
سپس به سمت گرامافونش رفت و یکی از آن دیسک های گرامافون را پلی کرد:




سپس رو به این سه کرد و گفت:ببینید اونجا که میرید ممکنه ملت از شما خوششون نیاد.ولی مهم نیست.مردم کلا با تغییرات مشکل دارن.یکم اونجا بمونید عادت میکنن بهتون.
و اینگونه بود که سه ماجرا جوی غصه ما به راه افتادند