سماق نامه قسمت سوم:شوالیه، قاضی ، خائن

Day 2,861, 04:50 Published in Iran Iran by bikhabar

قسمت اول:ـ
https://www.erepublik.com/en/article/-1344-2549792/1/20
قسمت دوم:ـ
https://www.erepublik.com/en/article/-1344-2551544/1/20
(the knight,the judge,the traitorاین قسمت:شوالیه،قاضی،خائن(ـ
سماق کم کم به هوش آمد.چشمانش به سختی باز میشد.از جایش بلند شد.
متوجه شد که دستانش بسته است.از آخرین چیزی که به یاد داشت دود و صدای شمشیر بود.به نظرش رسید که باید مرده باشد.ولی نه زنده بود و دستانش را بسته بودند.آخر چرا؟
کمی دقت کرد.در اتاق کوچکی انداخته بودنش.شب شده و نور ماه از پنجره ی کوچکی به درون اتاق میتابید.در چوبی اتاق نیز به نظر قفل می آمد.نزدیک در رفت .صدایی را شنید.انگار دو نفر با هم دیگر صحبت میکردند:ـ
سلام شوالیه اینجایی؟
آره دارم نگهبانی میدم.تو فریدولف هستی؟(در کتاب های اسطوره ای وی را فرید نیز صدا میکردند.گاهی تاریخ تولد وی را نیز که سال هفتاد سماقی بود به دنباله ی اسم وی اضافه میکردند)ـ
آره آلبوس منو فرستاده.گفتن که جات واستم.تورو تو جلسه کار دارن

سماق مشکوک شد.خود را به شکل ادویه در آورد و از درز در خزید و به درون کفش شوالیه رفت.شوالیه حرکت کرد.پس از ده دقیقه به نظر میرسید که رسیده باشند.مردی شروع به صحبت کردن کرد:ـ
زمز عبور؟

شوالیه پاسخ داد:ـ
دسته بیل نعنایی
و حرکت کرد.به نظر میرسید که به درون زیر رمینی میرفتند. سماق از کفش شوالیه به بیرون خزید.
در آنجا چهار نفر دیگر کنار یک میز نشسته بودند.در میان آن ها آلبوس را شناخت.پس آلبوس او را زندانی کرده بود! ولی برای چه؟
آلبوس شروع به صحبت کرد: از سماق چه خبر داری آرش؟(در کتوب اسطوره ای سرزمین خیانه به این شوالیه نام آرش دادند و کنیه وی را ایرانی قرار نهادند.با رجوع به قسمت قبلی و دریافتن این نکته که ایران همان امپراطوریه سماق است نام ایشان نیز آرش اهل امپراطوریه سماق یا آرش امپراطوریه سماقی بوده است)ـ
شوالیه پاسخ داد:لطفا من رو شوالیه صدا کنید.هنوز به هوش نیامده!ـ
آلبوس بلند شد و شروع به راه رفتن کرد:ببینید فردا در دادگاه باید به خوبی سماق رو مقصر نشون بدیم بتونیم کاری کنیم که نظر همه رو اون جلب کنیم.دقت کنید که این مرحله ی بسیار مهمی و بدون این کار نمیتونیم کارهای انقلاب رو پیش ببریم
شوالیه پرسید:من هنوز ارتباطشون رو نفهمیدم
البوس نیز به نظر بی حوصله می آمد به سرعت جواب داد:باید حواسشون رو این موضوع جلب کنیم و کار های خودمون رو تو شهر پیش میبریم.این جوری هم کنترل این جا رو بدست میگیریم و با کله پا کردن سماق عملا کل ایران رو به دست میگیریم
شوالیه دوباره سوال کرد:و در مورد این دو نفر؟
آلبوس گفت: خوب این ها به تو مربوط نمیشوند!!!البته بد نیست با ایشون آشنا بشی.ایشون م.ا هستند.درمورد اون یکی دوستمون هم فعلا درموردش چیزی ندونی به نفع خودته
هردویشان لبخندی تحویل شوالیه دادند.شوالیه بلند شد و سماق دوباره به سمت کفش او خزید
*******
پس ماجرا از این قرار بود!!!آلبوس قرار بود همچین خیانت عظیمی را سامان دهی کند و کل تشکیلات حکومت را کله پا نماید و البته از همه بدتر قرار بود که او را به عنوان قاتل دهکده جلوه دهند!!! البته مسخره بود. اون ها مطمئنا نمیتوانستند امپراطور را محکوم کنند ولی اگر موفق میشدند عملا او هیچ مدرکی برای بیگناهیش نداشت!!ـ
در بقیه شب نیز فریدولف و شوالیه نگهبان وی بودند ولی از صحبت هایشان چیز زیادی دستگیرش نشد
صبح روز بعد بالاخره در سلول وی را باز کردند. سماق توانست چهره ی فریدولف را به صورت کامل ببینید شوالیه را نیز کم و بیش در شب پیش دیده.
شوالیه بلندش کرد و سرپایش کرد
میریم سمت جلسه

سماق هم با عصبانیت گفت:این رفتارت با امپراطور عاقبت خوبی برات نداره
شوالیه هم با خنده گفت:آره امپراطوری که متهم به قتل شده!!ـ
خودش و فریدولف زدند زیر خنده.ـ
شوالیه سماق و فریدولف به سمت محل جلسه راه افتادند.جلسه ای که بزرگان دهکده که البته با توجه به وضعیت سماق و نحوه حکومت وی بزرگان و حاکمان کشور نیز به حساب می آمدند جمع شدند تا به پروندد ی امپراطور رسیدگی کنند.پس از ساعتی رسیدند
سماق با بهت و حیرت پرسید:این جاست؟ این جا که طویلـــس!!!!ـ
فریدولف هم گفت:آره خوب شبیهشه
سماق فکر میکرد جای مناسب تری برای محاکمش در نظر بگیرند.به هر حال حتی اگر او قاتل هم بود لیاقت بیش تری داشت.وارد طویله شدند.افراد زیادی جمع شده بودند.
******
مردی میان سال جلسه را آغاز کرد:
جلسه برسی قتل پدرمان راپدر تمام فرزندان بی سرپرست این دهکده را دوست دارم با یک مثال شروع کنم
روزی لقمان یکی از ابر قهرمانان سرزمین خیانه که قرار است در قسمت بعدی اونجر هنرنمایی کنند را گفتند ادب از که آموختی؟
.
.
.
.
ایشان فرمودند:از ارواح جدم.در ضمن هیچکدامتان نیز نیستید در حدم!!ـ
O_o
همان طور که در این مثل دیدید آبا و اجداد از اهمیت زیادی برخوردارند.بدین جهت بسیار مهم است که ما بفهمیم چه کسی پدر مارا کشته است و مارا به چنین عذابی دچار کرده است!
حظار شروع به گریه کردند.خود مرد نیز اشک هایش جاری شده بودند
-:او خودش نیز خدمات عظیمی به این خاک بوم کرده است!! آخرش هم توسط مثلا امپراطورش کشته شده.آخر او که سنی نداشت!!!
شوالیه زیر لب یه فریدولف گفت حالا کسی نداند انگار طرف بچه بود به دنیا نیامده سقط شده یارو هزار سال عمر داشته حالا!!!ـ
سماق نیز حیران فقط به تماشای مجلس دادگاه نشسته بود.نه دلیلی نه سوالی .بیشتر شبیه به مجلس عزاداری شده بود.
بالاخره صبرش تمام شده بود فریاد زد آخر به چه دلیلی من را به قتل این پیر مرد محکوم مینمایید؟
همان مرد در میان گریه ها و ناله ها و فغان های شکل گرفته از این جلس گفت
راستش خودم هم نمیدانم.به من گفته اند که تو اورا کشته ای.ماهم این جا آمدیم که رای گیری کنیم خوب دوستان گریه و ناله بس است.چه کسی به این قاتل و جرثومه ی فساد رای میدهد و وی را به عنوان قاتل پدر ما میداند؟
دست تمام اعضا بالا رفت و همه وی را به عنوان قاتل دانستند.
سماق فریاد زد:ولی شما نمیتوانید امپراطور به این سادگی به یک قتل متهم کنید!!!ـ
مرد دوباره پاسخ داد:تو اگر امپراطور بودی که کلا به چیزی متهم نمیشدی!!!اوضا خیلی وقت است که از دستت د رفته سماق.حالا دیگر تصمیمات کشور این جا گرفته میشود!!!ـ
سماق نیز نگاهی به در و دیوار طویله انداخت و سری تکان داد.
*******
شب فرا رسید.دادگاه رای به اعدام سماق داده بودند.اسماق در سلول خود تنها نشسته بود و در تفکر فرو رفته بود. به این فکر میکرد که عجب رکب عظیمی خورده بود!!!البته نمیتوانست به این سادگی اورا اعدام کنند.شاید دیگه قدرت سابق را نداشت ولی هنوز هم یک امپراطور بود. وباید با اقتدار میجنگید.اگر میمرد باید در میدان جنگ میمرد نه بر چوبه ی دار!ـ
به صورت ادویه در آمد.و سعی کرد به بیرون بخزد.اما با کمال تعجب دید که درز ها پوشانده شده اند.دیگر نمیتوانست از در فرار کند.کمی اتاق را گشت.یک کاغذ و یک دوات پیدا کرد.نقشه ای به ذهنش رسید.به لب پنجره رفت و خودش را به شکل ادویه در آورد.کفتری به خیال این که لب پنجره دانه ریخته اند آن جا نشست.سماق هم یک پر از آن کفتر کند و به زبان کفتری از او معذرت خواهی کرد.سپس نامه ای به استورمرج یکی از ژنرالان معتمد خودش نوشت و شرایط را به طور کامل به او توضیح داد.به او گفت که با لشگری عظیم به سمت دهکده راه بیفتند تا امپراطور را آزاد کرده و قدرت را پس بگیرند.سپس نامه را به همان کفتر داد و به زبان کفتری آدرس قصر خود را به او داد و کفتر نیز نوکی به سماق زد و رفت.آری!حالا زمانش بود که امپراطور قدرت واقعی خودش را به همه نشان دهد!!!!ـ
*******
در سویی دیگر شوالیه به همراه آلبوس مشغول صحبت بودند.
شوالیه گفت:قربان به نظرتان ضروری است که در پشت بام ها آتش روشن کنیم؟بهتر نیست به همین صورت مخفیانه به کار خود ادامه دهیم؟آخر این کار یک اعلام جنگ علننی به شورا و بقیه طرفداران آن هاست
آلبوس پاسخ داد:نه بالاخره باید کارمان را شروع کنیم!این شروع کاملا غافل گیر کننده و پر سر و صداس و دشمن را به جای اینکه با برنامه تر کند،به هم ریخته تر میکنند و الآن نه تنها باید مساله اعدام سماق را حل کنند بلکه باید در یافتن عامل شورش نیز تلاش کنند که این کار باعث بی نظمی میشود و بی نظمی در دشمن عامل شکست اوست!ـ
شوالیه نیز که حقیقتا متوجه منظور آلبوس نشده بود دستور داد که آتش هارا روشن کنند.

وحال آتش شهر را روشن کرده بود.شعله ها رقصان شده بود وگرمای رقصشان شهر را جهنم کرده بود.واین اعلام جنگ بود.اعلام جنگی که از دید شوالیه و امثال او یک اعلام جنگ با
شکوه شده بود