فروشنده - قسمت هشتم

Day 4,837, 07:41 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم
استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم
همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم
در محضر استاد – قسمت ششم
روزهای روشن – قسمت هفتم

فروشنده - قسمت هشتم

یک ماه و چند روز قبل – پادگان پرشین آرمی

ساعت ۱۰ دقیقه قبل ۷ صبح بود. تمام اعضای اصلی ارتش به همراه گروهان های تحت امر خود در میدان صبحگاه پادگان جمع بودند. شهاب در حال بازدید لباس های سربازان خود بود. آیدین با دستمال کوچکی که از جیبش در آورده بود مشغول تمیز کردن پوتین های خود بود. مازیار در راس گروهان خود ایستاده بود و شمشیرش را مرتب میکرد. کیوان، افشین، محسن، رضا، امیر، معین، میلاد، حسین نظری، ممرضا، احسان، داریوش و بقیه اعضا هر کدام مشغول مرتب کردن خود بودند. رامین و دکتر هزاردستان در گوشه ای و دور از سربازان در حال صحبت بودند تا مراسم صبحگاه آغاز شود. میثم دوان دوان از دستشویی به سمت میدان میدوید. من هم در ورودی پادگان منتظر آمدن فرمانده وقت ارتش پرشین آرمی یعنی فریبرز بودم. از دور خودروی مشکی رنگی به همراه اسکورت نمایان شد و به جلوی درب پادگان رسید. من نگهبانها و سربازان را آماده کرده و با ورود فریبرز فریاد زدم: اییییییییییییست. قسمت به جای خود. خبرررررررررر دااااارررررر
فریبرز خبردار ایستاد و دست خود را به حالت احترام نظامی کنار سر برد و با صدای آرامی گفت: آزاد
من که در راس ستون سربازان ایستاده بودم رو به آنها با صدای بلند گفتم: قسمت آزاااااد
فریبرز به جلوی ستون آمد و بعد از دست دادن به من، با هم راهی میدان صبحگاه شدیم. بعد از اینکه فریبرز از تمامی پادگان سان دید و مراسم صبحگاه اجرا شد، او به پشت میکروفون جایگاه رفت و صحبت های خود را شروع کرد. در خلال صحبت های همیشگی به فرماندهان حاضر در میدان گفت که آمادگی کامل نیروها اولویت اصلی ماست. در انتهای سخنرانی از همه فرماندهان خواست بعد از مراسم به اطاق جلسه بروند. سپس با نواختن مارش نظامی گروه موزیک، رژه از جلوی جایگاه شروع شد. بعد از اتمام مراسم همگی به طرف ساختمان فرماندهی رفتیم. اطاق جلسه تقریبا پرشده بود. همه بودند. فریبرز روی صندلی خود نشست و گفت: دو هفته پیش در همین مکان، پژمان وضعیت قرمز را اعلام کرد و پیشبینی کرده بود که ترکیه با ما وارد جنگ میشه. متاسفانه چند روزی هست که حمله همه جانبه ای از سمت ترکیه، کرواسی، آرژانتین، آلبانی و بقیه کشورهای عضو اتحاد کد در تمامی نقاط کشور روی داده. دفاع ما به تنهایی جوابگو نیست. بقیه ارتشها و احزاب کشور هم از دفاع شونه خالی کردند و هم اینکه اقدام به کودتا کردند. اعلامیه اونها اول صبح به دست من رسید و ظرف یکی دو ساعت دیگه رسما با ما وارد جنگ خواهند شد. قصد آنها گرفتن دولتی است که از سمت حزب ما قدرت گرفته. پژمان دستور اکید داده که اصلا درگیری داخلی نداشته باشیم و فقط با دشمن خارجی بجنگیم
مهسا کارتابل را آورد و فریبرز با اشاره دست گفت: بین بچه ها پخشش کن
دستوری از طرف فرمانده کل ارتش بود به همه اعضای اصلی ارتش که در دولت حاضر، پست و مقام رسمی داشتند. اعلام شده بود که امکان دستگیری توسط کودتاچیان هست و در هر صورت به هیچ عنوان مقاومت نداشته باشید. همه حاضرین گیج شده بودند. کسی نمیدانست چه خواهد شد. فریبرز ادامه داد: پژمان فکر اینجا رو هم کرده. صبر کنید تا زمان بگذره. به کارهای روزانه و معمولی خودتون ادامه بدید ولی تو چشم نباشید. اگر تونستید از کشور خارج بشید ولی الزامی نیست. پادگان رو هم تخلیه کنید و همه سربازها رو بفرستید در اختیار هنگ مرزی باشن. نباید کشته بدیم

بیست و نه روز قبل – ورودی پادگان پرشین آرمی

از دور گرد و خاک زیادی به پا خواست که بعد از چند ثانیه ستون زرهی کودتاچیان نمایان شد. انواع و اقسام خودروهای سنگین و نیمه سنگین و نیروهای پیاده با پشتیبانی هواپیماهای جنگنده به پادگان رسیدند. آنها به قصد اینکه تمام اعضای ارتش را یکجا دستگیر کنند یورش آورده بودند ولی غافل از اینکه با تدابیر مدیریتی، پادگان عملا خالی بود و هیچ کس در آن نبود. نیروهای کودتاچی تمامی پادگان را پر کرده بودند. زمانی که به اطاق فرمانده ارتش رسیدند تکه کاغذی روی میز توجه آنها را به خود جلب کرد که روی آن نوشته شده بود: ابتدا دشمن خارجی را از کشور بیرون میکنیم و بعد از آن به سراغ شما خائنین خواهیم آمد. تفنگ ما بر خلاف شما به سمت هموطن شلیک نخواهد کرد. زمین رزم مقدس است. قدمهای نحس و نجس خود را از پادگان پرشین آرمی بیرون ببرید
امضاء – فریبرز

بیست و هشت روز قبل – تهران

فریبرز مشغول رانندگی بود که صدای تلفن خود را شنید. نام مهسا را روی صفحه گوشی دید و آن را جواب داد. بعد از احوالپرسی، مهسا اطلاعات اعضاء را به فریبرز داد. فریبرز به شدت پیگیر اطلاعات جاسوس و نفوذی بود که مهسا آدرسی در حوالی کرج به وی داد. فریبرز حال بقیه بچه ها را پرسید که مهسا اینگونه جواب داد: فعلا فقط شهاب و آیدین رو تو تهران داریم. بقیه تو شهر های دیگه هستن و شاید هم از کشور خارج بشن
فریبرز از او تشکر کرد و شماره شهاب را گرفت. بعد از احوالپرسی به او گفت: نیم ساعت دیگه دور میدون آزادی منتظرت هستم
نیم ساعت بعد فریبرز و شهاب در خودروی فریبرز در حال کشیدن نقشه برای دستگیری جاسوس بودند. شهاب گفت: خب الآن اون میدونه لو رفته. چطوری بهش نزدیک بشیم؟
فریبرز گفت: دوستانه و به اسم مذاکره میریم جلو. به روی خودمون نمیاریم
شهاب گفت: خب مگه خره خودش رو آفتابی کنه؟
فریبرز گفت: اگه خر نبود که از دوستهای قدیمیش جاسوسی نمیکرد
شهاب تلفن خود را برداشت و شماره میثم را گرفت ولی کسی آنطرف خط پاسخگو نبود. فریبرز گفت: میثم همه رو پیچونده و الآن اهوازه. چیکارش داری؟
شهاب گفت:‌ عه کی رفت؟ تا پریروز که تهران بود
همان موقع تلفن شهاب زنگ خورد. میثم بود. بعد از احوالپرسی میثم معذرت خواهی کرد که دستشویی بوده و متوجه زنگ تلفن نشده است. شهاب از او خواست با استفاده از روابطش قرار ملاقاتی ترتیب بدهد تا بتوانند به جاسوس نزدیک شوند. میثم هم گفت: تا فردا خبرش رو بهتون میدم

بیست و هفت روز قبل – تهران

شهاب روی مبل منزل شخصی خود نشسته بود که پیامی از طرف میثم دریافت کرد. در پیام آدرس ویلایی در لواسان بود و اینکه ۳ روز بعد، جاسوس در یک مهمانی شبانه در آنجا شرکت خواهد کرد. شهاب به فریبرز زنگ زد و جزئیات پیام را به او گفت. فریبرز هم گفت: با هم میریم باهاش صحبت میکنیم

بیست و پنج روز قبل – تهران

شهاب برای خرید از منزل خارج شده بود. چند مغازه را گشت و مقداری میوه و خوراکی گرفت. او دست در جیبش کرد که با موبایل برای شب بلیط سینما رزرو کند ولی متوجه شد که آن را در خانه جا گذاشته است. به سمت خانه حرکت کرد و وارد آپارتمان شد. چراغها خاموش بود و نور کمی از پشت پرده ضخیم پنجره به داخل میرسد. شهاب کلید چراغها را زد ولی هیچ لامپی روشن نشد. او که کمی عصبانی شده بود با لحنی تند به خود گفت: لامصب! آخه الآن وقت رفتن برقه؟
در همین لحظه صدای تلفن خود را شنید که زنگ میخورد.به سمت آن رفت و شماره ناشناسی را دید. مردد بود که جواب بدهد یا نه. به آن اهمیتی نداد و خواست فکری برای روشنایی بکند که مجدد تلفن زنگ خورد. همان شماره بود. ریجکت کرد که متوجه ۱۳ تماس ناموفق و یک پیام از طرف مهسا شد. پیام مهسا این بود: آیدین رو امروز تو کاخ ریاست جمهوری گرفتن. به دستور پژمان پلن بی انجام بشه
شهاب که هنوز در تاریکی بود کمی جا خورد. مجدد تلفن او زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. آن را وصل کرد و گفت: بله؟
طرف پشت خط: میخواستی من رو ببینی؟
شهاب که متوجه شد همان جاسوس پشت خط است گفت: خبرها زود بهت میرسه
جاسوس: خب میشنوم. بگو چیکار داری؟
شهاب: خب مثل اینکه خبرها خیلی دقیق هم بهت نمیرسه. میخواستم ببینمت. تلفنی که شماره ات رو داشتم بهت زنگ بزنم
جاسوس: خب پس به زودی میبینمت
و تلفن قطع شد. شهاب در آن تاریکی بلافاصله خواست شماره فریبرز را بگیرد که سنگینی جسم سردی را روی سر خود حس کرد. همان موقع نور شدیدی از چراغ قوه روی صورت شهاب افتاد. شهاب که چشمش جایی را نمیدید بی حرکت مانده بود. دستی به سمت وی آمد و موبایل او را گرفت. صدایی شنید که گفت: برق رو وصل کنید
برق وصل شد و چراغهای روشن خانه، همه جا را نمایان کرد. چندین مرد مسلح در حالی که صورت خود را با نقاب پوشانده بودند با اسلحه به سمت او نشانه رفته بودند. کسی که موبایل شهاب را گرفته بود به او گفت: برو پایین. کسی که میخواستی ببینی پایین منتظرته

بیست و چهار روز قبل – تهران

فریبرز در حالی که خود را برای ملاقات با جاسوس آماده کرده بود در حال پوشیدن لباس مناسب برای پارتی شبانه بود. چندین مرتبه به شهاب زنگ زد ولی هیچ خبری از او نبود. به شدت عصبانی بود. از طرفی نگران اینکه اتفاقی برای او نیوفتاده باشد. از طرفی نگران آیدین که دستگیر شده بود. از طرفی در فکر مواجهه با جاسوس بود. کلت کمری خود را برداشت و خشاب آن را چک کرد. سپس آن را در پشت کمر خود پنهان کرد. سوئیچ را برداشت و به سمت لواسان راه افتاد

دو ساعت بعد – نزدیک ویلای محل ملاقات

فریبرز در حال پارک کردن خودرو بود که پیامی از طرف مهسا با این متن دریافت کرد: شهاب دیروز تو خونه اش دستگیر شده. محل ملاقات امن نیست
فریبرز پیام را پاک کرد. تمام هیستوری تماسها و پیامها و اطلاعات و مدارک را هم پاک کرد. کلت خود را برداشت. از حالت ضامن خارج کرد. گلنگدن آن را کشید و به طرف ویلا حرکت کرد. کلت را پشت کمر خود گذاشت و به نگهبانهای ورودی ویلا رسید. دو نفر نگهبان در دو طرف درب بودند. یکی از نگهبانها با دیدن فریبرز از او خواست که او را بگردد و اگر اسلحه ای همراه دارد آن را تحویل دهد. فریبرز گفت: برای صحبت اومدم نه برای درگیری
اما نگهبان مصر بود که فریبرز باید اسلحه را تحویل بدهد. فریبرز سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: باشه
اسلحه خود را از کمر خارج کرد و دست خود را به سمت نگهبان برد. ناگهان صدای شلیک دو گلوله در فضا پیچید. صدای جیغ و فریاد مهمانها در حیاط پر شده بود. فریبرز در حالی که به سمت ساختمان ویلا حرکت میکرد چند قطره خونی را که روی صورتش ریخته بود با دست پاک کرد. پشت سر او دو نفر نگهبان در حالی که غرق در خون خود بودند روی زمین افتاده بودند. فریبرز باید انتقام همه اینها را از آن جاسوس میگرفت. مهمانهای پارتی شبانه با ترس و با صدای جیغ از کنار فریبرز فرار میکردند. او به چند قدمی ورودی در رسید که نگهبان دیگری درب را باز کرد و اسلحه خود را به سمت فریبرز گرفت. صدای شلیک دیگری و خونی که روی درب ورودی ویلا ریخت، حکایت از کشته شدن نگهبان داشت. فریبرز از درب فاصله گرفت و به پشت ویلا رفت. سعی کرد از پنجره یکی از اطاقها وارد شود ولی به علت اینکه به سایز و ابعاد شکم خود توجه نکرده بود موفق نشد. مجدد به سمت ورودی اصلی رفت که دید چند نفر نگهبان مسلح در اطراف پراکنده شده و به دنبال او هستند. فریبرز پشت دیوار ماند تا یکی از نگهبانها به آنجا رسید. فریبرز از پشت دست در گردن نگهبان انداخت و اسلحه خود را به سمت سر وی هدف گرفت و او را سپر خود کرد. بقیه نگهبانها با دیدن این صحنه، همگی اسلحه خود را به سمت فریبرز هدف گرفتند. در همین لحظه جاسوس از درب خارج شد و با دیدن فریبرز از ترس فریاد کشید: بکشیدش
صدای چندین شلیک متوالی شنیده شد و جنازه نگهبان بخت برگشته روی زمین افتاد. فریبرز به پشت دیوار پناه برد. چند دقیقه ای تبادل شلیک از هر دو طرف ادامه داشت. فریبرز ناگهان فریاد زد: واسه چی دوستات رو فروختی؟ به چه قیمتی؟
صدای جاسوس از آن طرف شنیده میشد که فریاد میزد: گور بابای حزب و ارتش. من برای خودم زندگی میکنم. دیگه کارت تمومه. نیروهای کمکی الآن میرسن
فریبرز خشاب کلت خود را خارج کرد و به چند گلوله آخری که در آن بود نگاه کرد. خشاب را جا زد و سعی کرد از طرف دیگر ویلا آنها را دور بزند. هنوز قدمی برای عملی کردن این تصمیم برنداشته بود که صدای هلی کوپتر و آژیر ماشین های پلیس شنیده شد. نیروهای ویژه پلیس فریبرز را محاصره کرده و او را دستگیر کردند. جاسوس به فریبرز گفت: دیگه کارت تمومه
فریبرز نگاهی همراه به خشم و نفرت به او کرد. تفی روی زمین انداخت و گفت:‌ دیگه از سایه خودتم باید بترسی


...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان