روزهای روشن – قسمت هفتم

Day 4,822, 10:48 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم
استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم
همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم
در محضر استاد – قسمت ششم

روزهای روشن – قسمت هفتم

سه ماه قبل – محل جلسه حزب

در سالن کنفرانس تقریبا همه اعضای حزب حاضر بودند. مهسا و آیدین در کنار لپ تاپ مشغول بررسی شرایط سایر احزاب بودند. شهاب داشت با موبایل صحب میکرد. فریبرز داشت از موجودی انبار تسلیحات لیست میگرفت. دکتر و مازیار در بالکن مشغول کشیدن سیگار بودند. رامین سرش را روی میز گذاشته بود و چرت میزد. من هم داشتم چای میخوردم که پژمان وارد سالن شد. با صدای بلند سلامی به کل دوستان داد که حواس همه به سمت وی جلب شد و دور میز حاضر شدیم. پژمان پشت میز ریاست حزب نشست و خواست جلسه را شروع کند که نگاه دقیقتری به اعضاء انداخت و با تعجب پرسید: پس میثم کو؟ ماشینش دم در بود که
شهاب در حالی که با دست، دری در انتهای سالن را نشان میداد با لبخند گفت: الآن میاد
نگاه همه به آن سمت خیره شد که در همان لحظه درب باز شد و میثم از دستشویی خارج شد. او از اینکه میدید همه مشغول نگاه کردن به او هستند تعجب کرد و گفت: چیزی شده؟
پژمان گفت: نه فقط زودتر بیا شروع کنیم
میثم روی صندلی خود نشست که پژمان صحبت های خود را اینگونه شروع کرد: خواستم جمع کمی خودمونی تر باشه تا بتونم مسائل رو براتون واضح توضیح بدم. تشکر میکنم که همگی با مشغله ای که داشتید اومدید. خبرهایی رسیده که باعث شد محل نگهداری اسناد محرمانه حزب رو تغییر بدم. همه شما مورد اعتماد هستید ولی حس میکنم قراره اتفاقاتی بیوفته که هر چی کمتر در جریان باشید براتون بهتره
همه حاضرین نگاه های همراه با تعجبی به هم داشتند. فریبرز لیست کامل موجودی انبار تسلیحات حزب را تحویل پژمان داد. پژمان نگاهی به دکتر انداخت و پرسید: اسناد طبقه بندی آماده حمل هستند؟
دکتر سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: مشکلی نیست. فقط بگم مقصد کجاست؟
پژمان گفت: فعلا چیزی نگو بهشون، شاید راننده ها رو عوض کنم اصلا

دو ماه قبل – محل جلسه حزب

صدای باران شدیدی همراه با رعد و برق از بیرون سالن شنیده میشد. در آن ساعت پایانی نیمه شب، جمع کردن همه اعضاء‌ کمی سخت بود ولی به هر حال جلسه اضطراری بود و باید تشکیل میشد. زمانی که همه دور میز جمع شدند پژمان رو به شهاب کرد و گفت: خبرها رو به بچه ها گفتی؟
شهاب بلند شد تا تسلط بیشتری داشته باشد. صدایش را صاف کرد و گفت: یکی از اعضای قدیمی حزب چند روزیه که گم شده. آخرین بار تو باغ خودش دیده شده ولی بعد از اون هیچ خبری ازش نیست. حدس ما اینه که دزدیده شده
سکوت محض سالن را فراگرفته بود. مهسا از جای خودش بلند شد و گفت: همه شما احمدرضا رو میشناسید. باج به کسی نمیده. حالش هم از همه ما بهتر بود. من فکر میکنم یه کینه قدیمی با ترکها باعث این شده
من که تقریبا از همه جا بیخبر بودم گفتم: کدوم کینه؟
میثم آروم گفت: همون جریان عبدالله اوجالان دیگه
پژمان صحبتهای شهاب و مهسا را اینطوری ادامه داد که: چند نفر از اعضای احزاب مخالف،‌ رفاقت قدیمی و خوبی با ترکها دارند.این ارتباطات این اواخر بیشتر شده. بعد از آشکار شدن روابط پنهانی یکی از اعضای قدیمی حزب ما با اونها هم من بیشتر مشکوک شدم. سر همین تصمیم گرفتم محل اسناد رو تغییر بدم و حالا هم احمدرضا
آیدین کمی خودش رو روی صندلی جابجا کرد و گفت: سراغ ما هم میان یا جای نگرانی نیست؟
فریبرز گفت: از امشب دیگه برای همه مون خطرناکه. دولت دست حزب ماست و مخالفین از هر ترفندی برای ضربه زدن به ما استفاده میکنن. فقط مراقب باشید
رامین نگاهش به سمت دکتر جلب شد و گفت: فکر کنم بعدی تویی
دکتر کمی جاخورد و گفت:‌ چرا من؟
رامین ادامه داد: شاید اصلا کار ترکها نباشه. درسته بلغارها الآن با ما تو اتحاد هستند ولی یه داغ بد روی دلشون کاشتی
دکتر کمی فکر کرد و با خنده بلند گفت: نه بابا اون قضیه تموم شد. الآن با هم دوستیم
میثم گفت: کار ترکهاست ولی دارن از گذشته درس عبرت میگیرن. دکتر هیچ کس یادش نمیره تنهایی رفتی هند و همه گروه های مخالف و چریک و جنگجوهای مخفی رو جمع کردی، کلی از جیب هزینه کردی تا تونستی بلغارها رو از منطقه دور کنی. رکورد گرون ترین انقلاب دنیا رو داری. شاید بلغارها باهات کاری نداشته باشن ولی دیگه به عنوان یه چهره بین المللی شناخته شده ای. ازت خیلی ها میترسن
پژمان گفت: شاید هم نفر بعدی فریبرز باشه
فریبرز بر خلاف همیشه در آن شب خیلی جدی بود. رو به پژمان کرد و گفت: چرا؟
پژمان گفت: تو هم از این چرچیل بازیا تو کارنامه ات داری. یادته سر جنگ عربستان؟ وی آر مسلم. حکم جهاد دادی و چطوری برنامه ترکها رو ریختی بهم؟ یادته سر جنگ با آمریکا چه کلاهی سرشون گذاشتی؟ به رئیس جمهورشون گفتی ما پیروزی شما رو قبول داریم ولی از حجم حمله کم کنید. اون بیچاره هم به نیرو ها گفت عقب نشینی کنید. صبح از خواب بیدار شد دید منطقه دست نیروهای ماست. چقدر فحش بهمون داد
فریبرز سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. مهسا گفت: خواهشا همه مراقب باشید

یک ماه و نیم قبل – میدان صبحگاه پادگان پرشین آرمی

حوالی ظهر بود. سرمای هوا به مغز استخوان رسیده بود. شهاب در حال نرمش دادن به چند نیروی تازه وارد بود. مازیار در حالی که حدود ۱۰ نفر سرباز پشت سر او در حرکت بودند از سالن استخر خارج شد. همگی وسائل غواصی به همراه داشتند و مشخص بود مازیار مسئول آموزش شنا و غواصی آنهاست. چند قدم جلوتر سلامی از دور به شهاب داد و گفت:‌ چند دقیقه دیگه بیا سالن جلسات
سپس مسیر خود را تغییر داد و به سمت میدان تیر حرکت کرد. به سربازان همراهش گفت: برید وسائل رو بذارید تو آسایشگاه و سریع آماده بشید و برید برای نهار
مازیار به میدان تیر که رسید دید عده ای سرباز مشغول تمیز کردن اسلحه خود هستند. یکی از آنها را صدا کرد و پرسید: مسئول شما کیه؟
سرباز بعد احترام نظامی گفت: حضرت امام میثم
مازیار با نگاهی به اطراف گفت: پس خودش کو؟
سرباز ادامه داد: رفت دستشویی
مازیار گفت: وقتی اومد بگو بیاد سالن جلسات
مازیار مسیر خود را ادامه داد تا به سیمیلاتور خلبانی رسید. آیدین مشغول آموزش جنگ هوایی به تازه واردین بود که با دیدن مازیار به سربازان گفت: برپا
مازیار با دست تشکر کرد و به آیدین گفت:‌ بیا سالن جلسات
یک ربع بعد همه اعضای اصلی حزب و ارتش در سالن کنفرانس جمع بودند. احسان که مدتها مسئول آکادمی هوایی دولت بود نیز در جلسه حضور داشت. پژمان با اعلام وضعیت قرمز جلسه را شروع کرد و از حمله قریب الوقوع ترکیه با همکاری و چراغ سبز چند نفر از اعضای احزاب سیاسی مخالف خبر داد. همچنین احتمال کودتای نظامی و درگیری های داخلی را هم رد نکرد و گفت: در صورت کودتا، اصلا مقاومت نکنید. اسلحه ما برای مبارزه با دشمنه نه هموطن. ما نیروی خودمون رو میذاریم برای جنگ با دشمن خارجی. اولویت اول ما ایران بزرگ و یکپارچه است. نه درگیری مسلحانه با دیگر احزاب که فقط باعث تضعیف کشور و مردم میشه

بیست و نه روز قبل – اهواز

پژمان مشغول تماشای تلویزیون بود که صدای زنگ موبایل خود را شنید. صفحه آن را نگاه کرد و شماره مهسا را دید. مهسا به او اطلاع داد که میثم در نزدیکی اهواز است و به زودی به عمارت او خواهد رسید. پژمان از جای خود برخواست و به طرف لپ تاپ رفت. پشت میز نشست و ایمیل های خود را چک کرد. چند دقیقه ای گذشت تا صدای خدمتکار را شنید که به کسی خوش آمد میگفت. پژمان وارد سالن پذیرایی شد و میثم را در آغوش گرفت. یک ساعتی به صحبت گذشت که میثم از برنامه خود برای خروج از کشور گفت. پژمان گفت:‌ نگران نباش. مدارک شناساییت با من. خروج از مرز هم با من. فقط جایی آفتابی نشو تا ببینیم برنامه چیه
میثم گفت: اسناد حزب رو به موقع جابجا کردی؟ جاشون امنه؟
پژمان گفت: امن امن. عقل جن هم بهشون نمیرسه
میثم سراغ بقیه بچه ها را گرفت که پژمان گفت: فعلا همه مشغول درگیری هستند. کودتا از یه طرف و حمله ترکیه هم از سمت دیگه. به همه گفتم به کار خودشون مشغول باشن. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. برنامه ای ریختم که باید زمان بگذره ازش. تو کوچه ما هم عروسی میشه
میثم گفت: حالا بچه ها کجا هستن؟
پژمان جواب داد: همه ایرانن ولی باید پخش بشن. دکتر باید بره کانادا. رامین باید بره اوکراین. مازیار برگرده دریا. بقیه بچه ها هم هر کسی رفته شهر خودشون. زیاد تو تهران نیرو نداریم

بیست و هشت روز قبل – رود کارون

کشتی تفریحی پژمان روی رود کارون شناور بود. در فاصله صد متری آن پژمان و میثم با جت اسکی مشغول تفریح بودند که با بیسیم کشتی سراغ پژمان را گرفتند. یکی از خدمه به روی عرشه رفته و با حرکت دست سعی کرد پژمان را مطلع کند. چند دقیقه بعد جت اسکی پژمان کنار کشتی پهلو گرفت و او به سمت بیسیم رفت. شخص پشت شبکه به پژمان اطلاع داد که عملیات جابجایی با موفقیت به پایان رسیده است. پژمان از او تشکر کرد و به سمت جت اسکی خود برگشت. وقتی به آن رسید دید که میثم هم وارد کشتی شده و به سمت دستشویی در حرکت است. پژمان لبخندی زد و گفت: تموم شد
میثم سریع برگشت و پرسید: چی تموم شد؟
پژمان گفت: دیگه تو خواب مگر به اسناد ما دسترسی پیدا کنن

بیست و پنج روز قبل – زمین گلف اختصاصی

هوا نزدیک غروب بود. پژمان دید کافی نسبت به زمین نداشت. وسائل خود را برداشت تا به عمارت برگردد. در همین لحظه صدای زنگ تلفن خود را شنید. آن را برداشت و نام مهسا را روی صفحه دید. بعد از سلام، مهسا خبر دستگیری آیدین در دفتر ریاست جمهوری توسط نیروهای حفاظت را داد. پژمان به مهسا گفت: پلن بی از همین الآن عملی بشه. برو به بقیه کارها برس که خیلی تماس باید بگیری
پژمان تلفن را قطع کرد و مستقیم به سمت عمارت رفت

بیست و دو روز قبل – رود کارون

پژمان در حالی که روی تخت زیر آفتاب در عرشه کشتی تفریحی خود دراز کشیده بود، دستش رابه سمت پاکت سیگار برد. سیگاری برداشت و گوشه لب خود گذاشت. هنوز فندک را برنداشته بود که صدای چند قایق موتوری را شنید که در اطرف کشتی در حال حرکت بودند. چند ثانیه بعد یکی از خدمه خود را دوان دوان به پژمان رساند و با صدای بریده بریده گفت: پلیس اومده. قایق های پلیس محاصره مون کردن
پژمان گفت: آروم باش. با شما کاری ندارن. برای من اومدن. در رو باز کنید تا بیان تو. نمیخوام به کشتی آسیبی برسه
چند دقیقه گذشت تا نیروهای پلیس به پژمان رسیدند. پژمان یک نگاه عاقل اندر سفیه به سر تیم آنها انداخت و گفت: چقدر دیر اومدید. چند روز پیش منتظرتون بودم. زود باشید که خیلی کار دارم
نیروهای پلیس او را دستبند زده و وارد قایق خود کردند. چند روز بعد پژمان برای محاکمه با اسکورت ویژه عازم تهران و زندان اوین شد

...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان