زمانی برای هواخوری - قسمت اول
The last man standing
چشمانم را باز کردم. ساعت دقیقا 3 بود. صدای زنگ مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه، روحم را آزار می داد. سردرد عجیبی داشتم. چشمانم تار می دید. سابقه مصرف مواد مخدر نداشتم. الکل هم تا به حال مصرف نکرده بودم. شاید همین باعث شده بود با یک دارو دچار توهم شوم. به سمت حیاط راه افتادم. تلو تلو میخوردم. راهرو بیشتر از هر زمان دیگری برایم طولانی و ناتمام شده بود. چراغ های آن مانند ستارگان آسمان به من چشمک می زدند. هنوز به حیاط نرسیده بودم که صدایی مبهم اما آشنا از پشت سرم شنیدم. آنقدر توان نداشتم که برگردم و منبع صدا را پیدا کنم.دوباره آن صدا را شنیدم. این بار نزدیکتر بود و البته واضحتر. اسمم را صدا میزد. ناگهان دستی به سنگینی روزگاز روی دوشم حس کردم. فریبرز بود با لباس سربازی. گفت احسان خوبی؟ فکر نمی کردم امروز ببینمت. حالت چطوره؟ چقدر خوب که فریبرز آن لحظه آن جا بود. به سختی گفتم هنوز اثر دارو تو بدنمه. توهم دارم. دستم را گرفت و با هم به حیاط رفتیم. نور خورشید باعث شد نتوانم چشمانم را به خوبی باز کنم. آنقدر هوشیاری نداشتم که بفهمم فریبرز را چرا باید آن لحظه و آن جا و آن هم با لباس سربازی ببینم. به مردم که نگاه می کردم، گله ای از انواع حیوانات اهلی و وحشی را می دیدم که در هم می لولند. شاید همه را با تصور ضمیر ناخودآگاهم می دیدم. ناگهان کسی نگاهش به سمت ما جلب شد. چهره اش آشنا بود اما چرا لباس افسرهای سریال های قدیمی کره ای تنش بود؟؟؟ به سمت ما آمد. تازه شناختمش. جومونگ بود ولی با صدای حامد حرف میزد. هنوز متعجب بودم که دیدم فریبرز او را حامد خطاب کرد و حال و احوالش را پرسید.حامد خوب بود و حال مرا پرسید. فریبرز گفت اثر دارو نرفته و توهم داره. حامد گفت بیا بریم سمت شیر آب. هم قدم میزنیم هم آفتاب میخوریم و هم یه آبی به دست و صورتمون میزنیم. برای احسان هم خوبه. چند قدم که رفتیم حامد از فریبرز سراغ دکتر را گرفت. فریبرز گفت نمیدونم ولی فکر کنم تو آلکاتراز باشه!!! حامد گفت پس میخوان از ریشه بزنن. آب که به صورتم زدم احساس بهتری داشتم. آب و هوای اون موقع سال تو منطقه درکه خیلی سرد بود. آفتاب هم جون نداشت و آب روی صورتم باعث شد بلرزم. هنوز گیج بودم. حامد و فریبرز داشتند چند قدم دورتر پچ پچ می کردند که آن سوی حیاط چیزی نظرم را جلب کرد. از دور مارلون براندو را دیدم با همان گریم فیلم پدرخوانده که روی صندلی نشسته بود. مابکل و سانی هم دو طرفش بودند. ناخواسته به سمت او حرکت کردم. نزدیکتر که شدم برایم جای تعجب داشت که چرا او انقدر چاق شده و چرا عینک به چشم دارد. با لبحند مرا نگاه می کرد. گویا می دانست حال طبیعی ندارم. فریبرز و حامد را بغل کرد و حال همدیگر را پرسیدند. دقیقتر که شدم دیدم پژمان است. همیشه او را مثل ویتو کورلئونه تصور می کردم. به مایکل و سانی که نگاه کردم دیدم رضا براتی و ایاد هستند. پژمان گفت ما سه تا هم از اهواز اومدیم. کم کم داشت حواسم سر جایش می آمد. فریبرز از پژمان سراغ مهسا را گرفت. پژمان هم بی خبر بود. از من پرسید به نظرت کجاست؟ گفتم بعید می دونم اینجا باشه. یا رفته شهرری یا رفته کرج. حامد گفت هر دوش براش خوبه. شهرری نزدیک خونه مادربزرگشه. کرج هم نزدیک خونه خودشون. گفتم اشتباه نکن. بهترین جا براش همین جا بود. حامد سراغ دکتر را از پژمان هم گرفت. پژمان با لبحندی که فقط از یک دیپلمات کارکشته می توان انتظار داشت، زیر چشمی نگاهی به حامد انداخت و گفت جاش بد نیست. رفته میل هاون تو آنتاریو. اگر سفارت کانادا رو نمیبستن شاید اون هم به ما ملحق می شد. فریبرز سری تکان داد و با خنده گفت دکتر عذاب وجدان داره. گفتم چرا؟ گفت دکتر ناراحت بود. می گفت من سوگند نامه پزشکی خوردم. من به سوگند نامه بقراط قسم خوردم. نباید بین مهسا و اون پسر اقتصاددانه فرق میذاشتم. تازه اون حالش بدتر بود. اولویت داشت. پژمان گفت خب به دکتر می گفتی بابا تو پزشکی نه دامپزشک! صدای خنده جمع توجه همه را به خود جلب کرد.صدای زنگ دوباره بلند شد. این صدا یعنی زمان هواخوری تمام شده و زندانی ها باید به سلول های خود برگردند. پژمان گفت احسان چیزی هم گفتی؟ گفتم اگر حرف زده بودم که بهم آمپول نمی زدن تا ازم اعتراف بگیرن. گفت پس ببین وقتی حالت بد بود چیزی گفتی یا نه. حامد گفت امیدوارم چیزی نگفته باشی. به سمت راهرو رفتیم و از هم خداحافظی کردیم
پاورقی: زندان آلکاتراز در آمریکا. زندان زنان شهرری. زندان زنان قزلحصار کرج. زندان میل هاون در آنتاریو کانادا
ادامه دارد
به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید
احسان
Comments
زمانی برای هواخوری - قسمت اول
https://www.erepublik.com/en/article/-1344-2685882
😀
از بس رفتي تو خط. پارتي و شيريني و نوشيدني
حالا خوبه گفتم چیزی نمیزنم
ای بابا 🙂
عالی بود
مخلصم
قسمت های بعدی رو از دست ندید
فونت یکم ریزه و چیزی به نام پاراگراف بندی هم وجود نداشت! 😐
ولی جالب بود
دیگه مشکلات بازی اینه
بیشتر از این امکانات نداره
عالی بود داستان نویس خوبی میشی
قربونت
عالی بود عالی
داداش رو نکرده بودی همچین شمع نویسندگی داری؟؟؟؟
لذت بردم
فقط سری بعد من وبا همون لباس های کره ای ببر تو زندان فاکس ریور تو ایالت ایلینویز
می خوام با مایکل اسکافیلد و لینکلن باروز از زندان فرار کنم
😄😄
چاکرم
حالا دااااااااااااااستان ادامه داره ها
صبر کن برنامه ها دارم
راستی
اون شم نویسندگیه
نه شمع
😃
احسنت بر تو مرید خفت گیر
امام خودت رو آماده کن برای قسمت های بعدی
ای لست من آزاده
آماده ایم آماده
lol 😁
چرا میخند؟؟؟؟؟؟؟
😂
ووت
نخند نوبت تو هم میشه
بهت آمپول زدن برای اعتراف
باز خداروشکر مثل امام بهت شیشه نوشابه نزدند
یه آمپول مخصوصه برای اعتراف
بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم
تو گونی میبرنم
جالب بود o/
چاکرم
😁
عالی بود . ممنون
قربونت رئیس
جلوتر جذابتر هم میشه
عالی عالی
مخلصات
eh , cheghad cute ^___________^
zizigoolooo jan hamishe joz'e shakhsiyat haye hashari konande tv bude baram :3
E(*_😉3
یعنی از این همه متن، شما فقط زی زی گولو رو دیدی؟؟؟؟؟؟؟
ااااااااا چه کار با من دارید 😵
میگم زی زی گلو تبدیل بشین به قورباغه ها
🤗🤗
@TLMS
dastanesh tike haye +25sal dasht man haya kardam 😃
@zizi
ziziiiiiiiiiiiiiiiiiii
همه زندونیای بی ملاقاتی
همه حبس کشیده ها
حبستو بکشم قناری
خوب بود ولی خیلی فاصله خطوط به هم نزدیک هست اعصاب خورد کنه
😃
مقاله های بعدی ادیت میشه
تا خطهای اول فکر میکردم داستان واقعیه 😂
تا آخرش واقعیه
کجاش رو دیدی؟
😃
خیلی حال داد
دمت گرم
احتمالا دفعه بعد معلوم میشه که رکب زدن و بردنم زندان فولسوم
مخلصم دکتر جان
قسمت های بعدی خیلی چیزهای دیگه هم معلوم میشه
منتظر باشید
بار دوم خوندم
بازم عالی بود
🙂
قربونت امین جان
عزیزی
چه خووووب
چه هیجان انگیز
زندان 😃
مدیونی اگه من زود اعتراف کنم ها
من اصن آخر همه اعتراف میکنم
حالا مثلا شاید پژمان بمونه بعد من
نه دکترم هست
عه فریبرز چی؟
نمیدونم دیگه کلا من دوس ندارم زود اعتراف کنم
از الان بگو بعدیش کی مینویسی ببینم کی لومون داده برم بزنم لهش کنم
من زیادی تو نقشم فرو میرم ها حواست باشه 😃
در کل خیلی خوب بود
دوس داشتم
دمت گرم o/
زندان بان ها بلدن چجوری ازت اعتراف بگیرن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با یک تیکه لواشک
خخخخخ
زندان بان اعتراف نمیگیره که
بازپرس داریم
بازجو داریم
مامور داریم
کارآگاه داریم
کلی آدم دیگه هم داریم
عمرااااااا
من اصلا با این چیزا اعتراف نمیکنم
با پاستیل و لواشک قطعا همه چیو لو میدی
خخخخخخخ
خب حالا که بحث پاستیله بیا مذاکره کنیم 😃
باشه بریم برای مذاکره
هم دستات کیان؟
کجارو قرار بود بترکونید؟
چند نفرید؟
رئیستون کیه؟
.
.
.
.
.
.
.
اینارو بگو تا این بسته پاستیلو بدم بهت
خخخخخ
هم دستام صادق و مجید ممد اینفو
قرار بود اتاق پشتی سبزو بترکونیم
زیادیم
اگه 6تا بسته پاستیل بدی اسم رئیسمون میگم
تا جایی که من شنیدم میگن اتاق پشتیه سبز جای خطرناکیه
تخفیف بده مشتری شیم چه خبره شش تا؟