004- اختتامیه

Day 1,821, 10:47 Published in Iran Iran by Sara II Z

خوب... خوب... خوب

قبلا اینجا اعلام کرده بودم که دولت فعلی ما... برای سرگرمی یک وزارت فرهنگی راه انداخته که فساد از در و دیوارش می باره. خواستم افشاگری کنم و به گوش مسولین برسونم که: بابا! ما درد داریم. دکتر بیارین! دخترم بدبخت شد رفت پی کارش... ولی کو گوش شنوا؟

درعوض وزیر محترم چیکار می کنه؟ میره با جسارت تمام از دختر معصوم

و خیانت دیده ی من خواستگاری می کنه

!!!

آه از دل لیلی... بقیه شعرشم بلد نیستم، خودتون اگه گیر آوردید بدونید چیه. :دی

خلاوصه... یه پدر واسه خودش تراشید که از اون مافیاهای هفت خط روزگاره. طرف دائم الخمره اونوقت فکر می کنه کسی به پسرش زن میده! میگین نه؟ ایناهاش

تازه یه بارم نه! دو بار دمی به خمره زده و با افتخار خبرش رو در جامعه انتشار داده!!! ایناها

خوب... با این حال من نسبت به تنها دخترم احساس مسئولیت می کنم. نمی تونم بذارم همینجوری واسه خودش بدبخت شه که... می تونم؟ درنتیجه اول سعی کردم از فوت شدن داماد قبلی مطمئن بشم و متاسفانه این عکس رو بر در و دیوار ایریپابلیک آویخته دیدم

حالا باید به فکر سر و سامون دادن دخترم می بودم. این بار با چشم باز رفتم جلو و درمورد خواستگار جدید تحقیق کردم و چی یافتم؟ این بابا هم قبلا زن داشته و در وصفش مقاله ها سروده بوده!!! امان از بخت سیاه دختر بیچاره م... طفل معصوم نه از شوهر شانسی اورد و نه از خواستگار! البته وقتی با خودش درمورد ماهیت شوهرش صحبت کردم، به شدت اتهامات همسر خدابیامرزش رو تکذیب کرد و وقتی شنید دایابلرد عزیزش دیگه برنمی گرده، بسی غمگین شد و زار گریست

و بعدم بچه ای که از زندگی مشترکشون باقی مونده بود

رو گذاشت پیش من و از خونه خارج شد. دیگه هم برنگشت... میگن آخرین بار روی ریل قطار دیده شده

حالا یا رفته زیر قطار (خدا نکنه) و یا سوارش شده و به دنبال همسرش به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرده

چه بدونم؟

خاک به سرش که دنبال اون پسره ی ورپریده ی خدابیامرز راه افتاده
!!!

خلاوصه... من الان یه بچه یتیم رو دستم مونده که باید بزرگش کنم. درسته که اینم خوشگله خیلی... ولی برید تو صف زنبیل بذارید. زودتر از 15 سال دیگه عروسش نمی کنم نوه نازنینم رو

والسلام