یه داستان جالب

Day 2,733, 01:45 Published in Iran Iran by ¤Anon.7904407¤

دختری سوار تاكسي شد و کنار يك روحاني جوان و زيبا نشست او به روحاني نظر داشت ولی روحاني جوان از قصد دختر با خبرشد و زود پیاده شد... راننده تاكسي که متوجه شده بود به دختر جوان گفت: روحاني شبها درقبرستانی مشغول عبادت است..تو امشب با لباس فرشتها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام... دختر جوان رفت و نصفه شب که روحاني مشغول دعا بود به پیش او رفت و درخواست خود را در لباس فرشته گفت... روحاني با هزار زور قبول کرد.. وقتی که کارشون تموم شد دختر ماسک خود را برداشت و گفت: سوپرایز... ! من همون دختر توی تاكسيم....!!!! روحاني هم ماسک خود را برداشت و گفت: زرشک!!! منم راننده تاكسيم!!!