تش آذین: خودکاوی

Day 1,919, 04:14 Published in Iran Iran by ABTN

لطفاً برای خواندن قسمت های قبل به انتهای مقاله مراجعه کنید


چند روز گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد چند باری سعی کردم با آتش ارتباط برقرار کنم ولی جوابی نداد
اون روز یکم مریض بودم و تب داشتم
جلوی تلویزیون لم داده بودم
یکدفعه چشمام سیاهی رفت اتاق به نظرم روشن شد و قلبم تیر کشید
صدایی شنیدم
آتش فریاد زد: دارد شروع می شود
گفتم: چه چیزی؟
جوابی نداد
مغزم گویی بیش فعال شده بود چشمانم سریع تکان میخورد و زیر لب سریع چیز هایی را زمزمه میکردم که به نظر نامفهوم میامد
ناگهان آرام شدم
درونم دلشوره ای شکل گرفت که چه خواهد شد

توهمی از آتش را دیدم که وجودم را فرا گرفته بود
بلاخره آتش به سخن آمد و گفت: هنوز سه جنگجوی دیگر مانده اند تا وآنها هم به سراغ تو خواهند آمد
آب، باد و خاک الان در زمان های مختلف دنبال راهی برای جدایی از جسم خویش میگردند تا روح خود را در زمان آزاد کنند و به جسم تو بیایند
گفتم: یعنی من جایگاه 3 روح دیگر میشوم
گفت: آری آنها نیز خواهند آمد و ما قدرت هایمان را در آختیار تو میگزاریم تا تو بتوانی با تشازین بجنگی
گفتم: الان چه اتفاقی افتاد؟ تشازین کیست؟
گفت: الان با قدرت خودم و با جسم و مغز تو پیام هایی را برای آنها فرستادم که به اینجا بیایند بعد از رهایی از جسم خویش
بحث در مورد تشازین هم بسیار پیچیده است میتوانم مختسر بگویم که او یک طراح است چیزی که میتوان خداوند دروغین نامید کسی که دوست دارد خلق کند برای لذت بردن
ما سربازان وی بودیم ولی بعد از یک اتفاق بر ضد وی شدیم و با او همراهی نکردیم و او هم میخواهد ما را نابود کند
گفتم: چه اتفاقی؟
گفت: خواهی فهمید او ابتدا ظالم نبود و در پی بهتر کردن دنیا بود ولی به مرور ظالم و زیاده خواه شد و خواست همه چیز را نابود کند تا دنیا و نظم خودش را بسازد خواست پا جای پای طبیعت و طراح واقعی بگزارد و اینجا بود که ما ضد وی شدیم بیشتر میخواهی بدانی باید خود کشف کنی
لحظه ای مکث کرد و چیزی نگفت سپس ادامه داد: به احتمال بسیار فردا غروب خاک به درونت می آید
گفتم : چه اتفاقی می افتد
گفت: گویی که سراسر وجودت آرام آرام از شن پوشیده میشود
خنده ای کرد

گفتم: الان من قدرت خاصی دارم؟ به هر حال تو در وجودمی
گفت: آری، ولی باید خودت کشف کنی روی شعله ها تمرکز کن

روی شعله ها؟
به اتاق رفتم و از درون کشوی میز کنار تختم یک شمع اوردم از آشپزخانه کبریت برداشتم ، شمع را روی میز گذاشتم و روشن کردم
شمع را نگاه کردم که خیلی آرام میسوخت و شعله کوچکش را با دقت نگاه کردم و سعی کردم رویش تمرکز کنم
سعی کردم شعله را تکان دهم
حدود 10 دقیقه بعد خسته شدم و نا امید
انگار هیچ مسئله خاصی وجود ندارد
دوباره سعی کردم اینبار سعی کردم شعله را روشن تر و بلند تر کنم
به گرما فکر کردم به آتش به قدرت آتش و ناگهان شمع چند سانتی متر بلند تر شد و دودش بلند شد و بلافاصله به حالت قبل بازگشت
دوباره همان کار را تکرار کردم و همین اتفاق دوباره تکرار شد
با خودم گفتم همین هم برای خودش چیز خوبیست

گویی درونم خنده ای را حس میکردم شاید آتش از موفقیتم خوشحال بود



قسمت یک شروع رویا
قسمت دو تب سرد
قسمت سه دگرش
قسمت چهار جنگ جوی درون