یک روز خاص - قسمت نهم

Day 4,851, 08:47 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم
استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم
همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم
در محضر استاد – قسمت ششم
روزهای روشن – قسمت هفتم
فروشنده - قسمت هشتم


یک روز خاص - قسمت نهم

یک ماه و چند روز قبل – پادگان پرشین آرمی

جلسه تمام شده بود. همگی در افکار خود غرق بودند و ساختمان فرماندهی را ترک میکردند. چند دقیقه بعد همه اعضای حاضر در جلسه در گوشه ای از حیاط ایستاده بودند و با تعجب به میثم نگاه میکردند. تقریبا دهان تمام آن جمع باز مانده بود. میثم لبخندی زد و گفت: نکنه باز انتظار داشتید دستشویی باشم؟
سپس با نگاهی عمیق به سمت دوربین فیلمبرداری گفت: خوشتون اومده ها! چهار بار رفتم دستشویی بهم خندیدید فکر کردید خبریه؟ الآن صحبت جدیه
ناگهان کارگردان با صدای بلند گفت: کاااات. میثم چی میگی بابا؟ رعایت کن دیگه. ادامه شو میریم. سه دو یک حرکت
دکتر گفت: شنیدید که فریبرز چی گفت. سریع هماهنگی های لازم رو بعمل بیارید از برنامه عقب نباشیم. همه چیز طبق روال عادی پیش بره تا ببینیم چی قراره بشه
آیدین گفت: تنها نگرانی من کاخ ریاست جمهوریه. کلی مدارک داریم اونجا
شهاب گفت: باید برشون داریم قبل از اینکه کودتا به ثمر بشینه و دیر بشه
مازیار گفت: من برنامه اش رو میچینم. شما فکر بقیه کارها باشید

بیست و هشت روز قبل – تهران

مازیار مشغول رانندگی بود. به پشت چراغ قرمز که رسید غرق در افکار خود شد. صدای بوق ممتد ماشینها از پشت سر او را به خود آورد و متوجه سبز شدن چراغ شد. چهارراه را که رد کرد گوشی موبایل خود را برداشت و شماره رامین را گرفت. پس از سلام و احوالپرسی به او گفت: داداش کجایی؟
رامین که خیلی حال طبیعی نداشت گفت: فرودگاهم. چطور؟
مازیار پرسید: اونجا چه خبره؟
رامین گفت: بلیط اوکراین دارم. دارم برمیگردم خونه. تهران خیلی امن نیست دیگه
مازیار خداحافظی کرد و شماره شهاب راگرفت. شهاب هم گفت که در راه رفتن سر قرار با فریبرز است و باید برنامه جاسوس را بچیند. مازیار کلافه شده بود و شماره آیدین را گرفت. آیدین خواب آلود تلفن را برداشت. مازیار گفت: خوبی؟ کجایی؟
آیدین گفت: قربونت. خونه ام. خواب بودم. چی شده؟
مازیار گفت: برنامه اسناد چیه؟
آیدین گفت:‌ با محسن دیشب کلی در موردش صحبت کردیم. باید بریم سراغش
مازیار گفت: دو نفری از عهده اش برمیاید؟
آیدین گفت: یه نیرو پشتیبانی داشته باشیم بهتره. میای؟
مازیار گفت: آره. کی ببینمت؟
آیدین گفت: شب واسه شام بیا باغچه جنت آباد. همون جای میتینگ همیشگی

چند ساعت بعد – باغچه جنت آباد

مازیار و آیدین و محسن دور هم نشسته بودند و قلیان سفارشی خود را دود میکردند. محسن نقشه ساختمان کاخ ریاست جمهوری را روی زمین پهن کرد و مشغول توضیح دادن نقشه بود. آیدین گفت: درسته که هنوز قانونا اون ساختمون در اختیار ماست ولی اعتبار چندانی به نگهبانها نداریم. ممکنه با کودتا چیا هماهنگ باشن. باید یه کلکی بزنیم
مازیار گفت: همه مون هم انقدر اونجا رفت و آمد داشتیم که میشناسنمون. هر کی بره گیر میکنه. به بقیه هم اعتمادی نیست
...محسن گفت: باید حواسشون رو پرت کنیم. نظر من اینه که

بیست و هفت روز قبل – تهران

آیدین به ساختمان حزب آمده بود. پله ها را بالا رفت تا به دفتر خود رسید. درب اطاق را باز کرد و به طرف گاوصندوق رفت. تعدادی کاغد و سند غیر مهم را برداشت. از روی میز هم تعدادی برگه آرمدار با سربرگ حزب برداشت. همه را در کیف خود گذاشت و از اطاق خارج شد. سوار ماشین شد و به سراغ محسن رفت. محسن که منتظر آمدن او بود به استقبالش رفت و با هم پای لپ تاپ نشستند. از مدارک و کاغذهایی که آیدین آورده بود اسکن گرفتند. محسن چند ساعتی روی آنها کار کرد و چند نمونه اسناد جعلی با اطلاعات غلط آماده کرد. از آنها پرینت گرفت و تحویل آیدین داد. آیدین موبایل خود را برداشت و پیامکی با این مضمون به مازیار فرستاد: اسناد آماده است. تو برنامه خودت رو بچین. پس فردا میبینمت

بیست و شش روز قبل – تهران

مازیار کام آخر از سیگار خود را دود کرد و شماره تلفن رضا را گرفت. در آن موقعت، وجود دوستی قابل اعتماد مثل رضا در شهری ساحلی مانند بندرعباس برای مازیار نعمت بود. رضا تلفن را برداشت و به دقت به حرفهای مازیار گوش میداد. مازیار به او گفت: دو روز دیگه یه کشتی تجاری با پرچم مالزی، اسکله شهید رجایی رو به مقصد چین ترک میکنه. امروز برو اونجا. میری پیش کاپیتان قاسمی. میگی مازیار پس فردا میاد و نگران افسر ناوبری نباشه
رضا تمام نکاتی را که مازیار گفته بود یادداشت کرد و به سمت اسکله شهید رجایی راه افتاد

بیست و پنج روز قبل – نزدیک کاخ ریاست جمهوری

حوالی صبح بود. آیدین و مازیار در ماشینی ناشناس نشسته بودند. چند لحظه بعد هم محسن با خودروی خود به آنها رسید. از ماشین پیاده شد و درب صندوق عقب را باز کرد. دو عدد کارتن نسبتا بزرگ را آورد و داخل ماشین ناشناس کنار خود در صندلی عقب گذاشت. مازیار با نگاه به جعبه ها پرسید: آماده است؟
محسن گفت: آره. امیدوارم خیلی تابلو نباشه
مازیار و آیدین پیاده شدند و محسن پشت فرمان نشست. آیدین خود را زیر پتویی در صندوق عقب ماشین پنهان کرد. محسن ماشین را روشن کرد و به طرف کاخ ریاست جمهوری راه افتاد. به درب ورودی که رسید نگهبان جلوی او را گرفت. با نگاهی به صندلی عقب از محتوای داخل کارتن ها پرسید. محسن در یکی از کارتن ها را باز کرد و یک پک بسته بندی خوراکی آبمیوه و کیک خارج کرد و به نگهبان داد. نگهبان پرسید: این چیه؟
محسن گفت:‌ امروز سالگرد فوت مادربزرگمه. خیرات کردم براش. چند نفرید؟
نگهبان لبخندی زد و گفت: خدا بیامرزتش. سه نفر
محسن دو پک دیگر هم به او داد و به طرف ساختمان دفتر ریاست جمهوری راه افتاد. در راه چند نفر نگهبان دیگر را هم دید که با علامت دست به آنها اشاره کرد که به طرف ساختمان بروند. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. نگهبانها وقتی رسیدند محسن کارتن های روی صندلی عقب را به آنها داد و گفت: بین همه پخشش کنید. خیراتیه. مطمئن بشید همه گرفتن. به بچه های دم در اصلی خودم دادم. اونجا نرید
زمانی که آنها دور شدند نگاهی به اطراف انداخت. درب صندوق عقب را باز کرد و آیدین را پیاده کرد. آیدین وارد ساختمان شد و مستقیم به سمت دفتر رئیس جمهور رفت. محسن هم جلوی درب ساختمان ایستاد تا اگر کسی خواست وارد شود، آیدین را به نحوی خبر کند. سریع تلفن خود را برداشت. به مازیار زنگ زد و گفت: الآن وقتشه
مازیار سریع خود را به درب نگهبانی رساند. وارد اطاقک شد و دید سه نفر نگهبان بیهوش روی زمین افتاده اند. لباس یکی از آنها را تن کرد و به عنوان نگهبان جلوی درب ایستاد تا کشیک بدهد. در همین حین آیدین وارد اطاق رئیس جمهور شد. خوشحال بود که هیچ نگهبانی در ساختمان حضور نداشت. گاوصندوق را باز کرد و اسناد طبقه بندی شده را برداشت. اسناد جعلی که دو شب قبل درست کرده بود را جایگزین آنها کرد و از ساختمان خارج شد. در همین موقع موبایل محسن زنگ خورد. مازیار پشت خط بود و به محسن گفت: همین الآن چند تا ماشین حفاظت ویژه وارد شدند
آیدین مدارک را به محسن داد و گفت: تو برو. من میمونم رد گم میکنم
محسن پیاده از لابلای درختها و دور از مسیر اصلی خود را به درب خروج رساند. مازیار با تعجب پرسید: پس آیدین کو؟
محسن گفت: مدارک دست منه. آیدین موند تا رد گم کنه
مازیار با همان لباس نگهبانها به همراه محسن از در خارج شد و به سمت ماشین رفتند. مازیار تلفن خود را برداشت و این پیام را برای مهسا فرستاد:‌ آیدین تو کاخ گیر کرده. احتمال دستگیری هست. پژمان رو خبر کن
هر دو سوار خودرو شدند و محل را ترک کردند

بیست و چهار روز قبل – اسکله شهید رجایی بندر عباس

مازیار از گیت ویژه پرسنل عبور کرد و وارد کشتی شد. سپس وسائل شخصی خود را داخل کابین گذاشت. او به عنوان افسر حرفه ای ناوبری، سابقه خوبی در دریا داشت. او امیدوار بود که با حرکت کشتی، از دست کودتاچی ها در امان بوده و هر چه زودتر از منطقه دور شود

بیست روز قبل – آبهای آزاد اقیانوس هند

مازیار برای استراحت به عرشه آمده بود که از پشت سر صدای چند فروند هلی کوپتر را شنید. چند دقیقه بعد سه فروند هلی کوپتر نظامی با آرم ناتو بالای سر کشتی در حال چرخ زدن بودند و یکی یکی سربازان خود را در عرشه هلی برن کردند. مازیار برچسب روی سینه که اسم و مشخصاتش روی آن نوشته شده بود را در جیب گذاشت و آهسته سعی کرد از محوطه دور شود. صدای داد و فریاد سربازان مسلح و کادر کشتی همه جا پیچیده بود. مازیار بدون اعتنا به آنها هر گوشه ای را که ساکت و خالی میدید به آنجا میرفت. انبار آذوقه، موتورخانه، محل استراحت پرسنل، آشپزخانه، حمام، اطاق رادار و... . یک ساعتی به همین منوال گذشت تا کم کم سر و صدا خوابید. مازیار کم کم داشت نفس راحتی میکشید که صدای شلیک یک گلوله او را شوکه کرد. صدای بیسیم خود را زیاد کرد. صدایی از پشت شبکه او را خطاب قرار داد و گفت: گلوله بعدی وسط پیشانی کاپیتان خواهد بود. هر چه سریعتر خود را تحویل بده
مازیار چاره ای جز تسلیم نداشت. پله های منتهی به عرشه را بالا رفت و وارد فضای باز شد. سربازان با اسلحه به سمت او حمله کرده و او را محاصره کردند. مازیار را دستبند زده سوار هلی کوپتر کردند و از محل دور شدند. فردای آن روز مازیار عازم زندان اتحادیه اروپا شد و بعد از آن برای محاکمه تحویل نماینده سازمان ملل و سفیر حقوق بشر در ایران شد


...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان