زمانی برای هواخوری - قسمت اول

Day 4,037, 13:47 Published in Iran Iran by The last man standing
زمانی برای هواخوری


چشمانم را باز کردم. ساعت دقیقا 3 بود. صدای زنگ مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه، روحم را آزار می داد. سردرد عجیبی داشتم. چشمانم تار می دید. سابقه مصرف مواد مخدر نداشتم. الکل هم تا به حال مصرف نکرده بودم. شاید همین باعث شده بود با یک دارو دچار توهم شوم. به سمت حیاط راه افتادم. تلو تلو میخوردم. راهرو بیشتر از هر زمان دیگری برایم طولانی و ناتمام شده بود. چراغ های آن مانند ستارگان آسمان به من چشمک می زدند. هنوز به حیاط نرسیده بودم که صدایی مبهم اما آشنا از پشت سرم شنیدم. آنقدر توان نداشتم که برگردم و منبع صدا را پیدا کنم.دوباره آن صدا را شنیدم. این بار نزدیکتر بود و البته واضحتر. اسمم را صدا میزد. ناگهان دستی به سنگینی روزگاز روی دوشم حس کردم. فریبرز بود با لباس سربازی. گفت احسان خوبی؟ فکر نمی کردم امروز ببینمت. حالت چطوره؟ چقدر خوب که فریبرز آن لحظه آن جا بود. به سختی گفتم هنوز اثر دارو تو بدنمه. توهم دارم. دستم را گرفت و با هم به حیاط رفتیم. نور خورشید باعث شد نتوانم چشمانم را به خوبی باز کنم. آنقدر هوشیاری نداشتم که بفهمم فریبرز را چرا باید آن لحظه و آن جا و آن هم با لباس سربازی ببینم. به مردم که نگاه می کردم، گله ای از انواع حیوانات اهلی و وحشی را می دیدم که در هم می لولند. شاید همه را با تصور ضمیر ناخودآگاهم می دیدم. ناگهان کسی نگاهش به سمت ما جلب شد. چهره اش آشنا بود اما چرا لباس افسرهای سریال های قدیمی کره ای تنش بود؟؟؟ به سمت ما آمد. تازه شناختمش. جومونگ بود ولی با صدای حامد حرف میزد. هنوز متعجب بودم که دیدم فریبرز او را حامد خطاب کرد و حال و احوالش را پرسید.حامد خوب بود و حال مرا پرسید. فریبرز گفت اثر دارو نرفته و توهم داره. حامد گفت بیا بریم سمت شیر آب. هم قدم میزنیم هم آفتاب میخوریم و هم یه آبی به دست و صورتمون میزنیم. برای احسان هم خوبه. چند قدم که رفتیم حامد از فریبرز سراغ دکتر را گرفت. فریبرز گفت نمیدونم ولی فکر کنم تو آلکاتراز باشه!!! حامد گفت پس میخوان از ریشه بزنن. آب که به صورتم زدم احساس بهتری داشتم. آب و هوای اون موقع سال تو منطقه درکه خیلی سرد بود. آفتاب هم جون نداشت و آب روی صورتم باعث شد بلرزم. هنوز گیج بودم. حامد و فریبرز داشتند چند قدم دورتر پچ پچ می کردند که آن سوی حیاط چیزی نظرم را جلب کرد. از دور مارلون براندو را دیدم با همان گریم فیلم پدرخوانده که روی صندلی نشسته بود. مابکل و سانی هم دو طرفش بودند. ناخواسته به سمت او حرکت کردم. نزدیکتر که شدم برایم جای تعجب داشت که چرا او انقدر چاق شده و چرا عینک به چشم دارد. با لبحند مرا نگاه می کرد. گویا می دانست حال طبیعی ندارم. فریبرز و حامد را بغل کرد و حال همدیگر را پرسیدند. دقیقتر که شدم دیدم پژمان است. همیشه او را مثل ویتو کورلئونه تصور می کردم. به مایکل و سانی که نگاه کردم دیدم رضا براتی و ایاد هستند. پژمان گفت ما سه تا هم از اهواز اومدیم. کم کم داشت حواسم سر جایش می آمد. فریبرز از پژمان سراغ مهسا را گرفت. پژمان هم بی خبر بود. از من پرسید به نظرت کجاست؟ گفتم بعید می دونم اینجا باشه. یا رفته شهرری یا رفته کرج. حامد گفت هر دوش براش خوبه. شهرری نزدیک خونه مادربزرگشه. کرج هم نزدیک خونه خودشون. گفتم اشتباه نکن. بهترین جا براش همین جا بود. حامد سراغ دکتر را از پژمان هم گرفت. پژمان با لبحندی که فقط از یک دیپلمات کارکشته می توان انتظار داشت، زیر چشمی نگاهی به حامد انداخت و گفت جاش بد نیست. رفته میل هاون تو آنتاریو. اگر سفارت کانادا رو نمیبستن شاید اون هم به ما ملحق می شد. فریبرز سری تکان داد و با خنده گفت دکتر عذاب وجدان داره. گفتم چرا؟ گفت دکتر ناراحت بود. می گفت من سوگند نامه پزشکی خوردم. من به سوگند نامه بقراط قسم خوردم. نباید بین مهسا و اون پسر اقتصاددانه فرق میذاشتم. تازه اون حالش بدتر بود. اولویت داشت. پژمان گفت خب به دکتر می گفتی بابا تو پزشکی نه دامپزشک! صدای خنده جمع توجه همه را به خود جلب کرد.صدای زنگ دوباره بلند شد. این صدا یعنی زمان هواخوری تمام شده و زندانی ها باید به سلول های خود برگردند. پژمان گفت احسان چیزی هم گفتی؟ گفتم اگر حرف زده بودم که بهم آمپول نمی زدن تا ازم اعتراف بگیرن. گفت پس ببین وقتی حالت بد بود چیزی گفتی یا نه. حامد گفت امیدوارم چیزی نگفته باشی. به سمت راهرو رفتیم و از هم خداحافظی کردیم

پاورقی: زندان آلکاتراز در آمریکا. زندان زنان شهرری. زندان زنان قزلحصار کرج. زندان میل هاون در آنتاریو کانادا


ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید


احسان