!!!...قصه اش درازه

Day 4,031, 11:54 Published in Iran Iran by The last man standing
!!!...قصه اش درازه



!!!...قصه اش درازه

خب؟

هیچی بابا من بودم حامد جومونگ، مهسا کویین، پژمان بزرگه،
فریبرز قشنگه. آقا دکترمون هم بود

دکتر؟ کدوم دکتر؟

دکتر هزاردستان! میشناسیش. آره از ما نه از اونها آره که بریم چی؟ انتخابات! تو نمیری به موت قسم ما اصلا تو نخش نبودیم. این حزب نه اون حزب نه تو همه احزاب دنبال یکی بودیم بشه روش حساب کرد. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین اشکان امامی و عمران ایرانی و آیدین رو میز بودند داشتیم بررسی میکردیم. اولی رفیقمون بود برای پیروزش دعا کردیم. دومی رفیقمون بود برای پیروزیش دعا کردیم. سومی رو تا اومدیم دعا کنیم دیدیم از خودمونه. سریع جمع شدیم براش ستاد بزنیم دیدیم یه پسر مولتی زن وایساده جلو ستاد. این صندوق نه اون صندوق نه کل برگه های رای رو پرت کردیم تو صورتش. پریدیم تو اتول دکتر اومدیم سر جاده میتینگ دیدیم یه پسر هیکل میزونه دم صندوق سیار وایساد جلومون
بی هوا زد رو صندوق گفت: رای
گفتم: هه ته ته
دومیش رو بلندتر داد زد
دست کردیم جیب ساعتی تیکت بدیم ادمین
رای دوم رو هم انداخت جا ما تو صندوق

حالا ما به همه گفتیم برنده شدیم.
شما هم بگو برنده شدیم
آره داداش. خوبیت نداره



با آرزوی موفقیت برای پیروز انتخابات

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان