سری داستان های مرتاض و حشر

Day 2,386, 08:16 Published in Iran Iran by Boriani
روزی روزگاری در دنیایی مجازی گزارشگری تنها وفِس در گوشه ای از سرزمین مقدس زندگی میکرد ، وی مدتی بود که پس از آخرین جنجال های اتفاق افتاده سکوت کرده بود و به سرزمین مقدس تبعید شده بود.

شبی از همین شبها وقتی وی در خانه ای کوچک در تلاویو اقامت داشت تلفن همراهش زنگ خورد

سیتا لانون ، سیتا لانون
(صدای منشی تلفن های نوکیا)

سریع از روی مبل جهید و به سمت تلفن خیز برداشت

- سلام به به به چطوری سینا جان ؟ یادی از ما کردی؟
- کی.... تو کو..... چطوری تو ؟
-هاهاها نمیتونم بگم که خوشحالم از اینکه هنوز عوض نشدی : ))
-به ک....ر پسر کوچیک مومود اینتورتر
(میخندد)

-چی شده این موقع شب سیتا ؟ چطوری میتونم بهت کمک کنم؟
- پاشو بیا تهران سریعا ، واست یه پروژه مشتی دارم
-باشه سینا من هفته بعد کارم اینجا تموم میشه
- نه ، فردا تهران باشی حتما
-باشه باشه ، اگه اینقدر موضوع مهمه فردا اونجام

پس از کمی زِرت و پرت مکالمه ی آن دو به پایان رسید

مجید داستان ما ساک هایش را بست و آماده ی سفری پرماجرا به تهران شد

(12ساعت بعد)
فرودگاه عشق آباد

اولعنتی ، خودتی خمیررضا : ))) چقدر موهات بلند شده دوباره ، دلم واسه موهای لعنتیت تنگ شده بود
- سلام مجید ، به ایران خوش برگشتی ، سریع بیا بریم ، بچه ها منتظر هستن
- کجا بریم ؟
-سوار شو ، خودت میبینی

و اینگونه شد که خمیررضا و مجید سواراتومبیل شدند و رفتند و رفتند و رفتند
در طی مسیر مجید سوالات بیشماری داشت ، ولی خمیررضا با زیرکی خود یه بسته کَمِل آبی به وی کادو تا تا حق السکوتی درخور و شایسته پیشکش کرده باشه

دیگه تقریبا رسیده بودند ، یه امارت مجلل بزرگ ، با معماری خارق العاده که هر آدمی رو مجذوبه خودش میکرد ، سَردَره امارت این عبارت نوشته شده بود :

امارت دلفین و احزاب وابسته

خمیررضا چرا ما الان اینجائیم ؟
- پخماااان دوست داره باهات ملاقات کنه
- اوه خدای من

به ساعتم نگاه کردم ، حدودا 2 عصر بود که وارد امارت شدیم
ابتدا که وارد امارت شدیم با استقبال پیماه مواجه شدیم ، سلام پیماه چطوری؟
مجید عذر میخوام خیلی دیرم شده ، یه مشکلی توی دولت بوجود اومده ...
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که با عجله از امارت خارج شد ،
از پله ها به سمت طبقه دوم در حال حرکت بودیم که ناگهان مخسن رو دیدیم
مخسن فریاد میزد :
نخــــــــــــــــــــــــــود نخـــــــــــــــــــــــــــــــود و به گونه ای این کار رو میکرد که در نگاه اول میشد فکر کرد به خاطر مشکلات اخیرش زده به سرش

بعد از مخسن پخمان رو دیدم ، خیلی شیک و مجلسی و مثل یه جنتلمن اومد و رو بوسی کرد و منو دعوت کرد تا در کنارش بشینم و باهاش ناهار میل کنم
پخمان ، ممنونم از دعوتت ، ولی چی باعث شده که منو اینجا دعوت کنی؟
-مجید نهارت رو کوفت کن ، امروز کلی برنامه داریم
-چطور ؟
- مجید من دارم واسه ریاست جمهوری کاندید میشم
- اوه واقعا عالیه

نهار مفصلی بود و با هم تا تونستیم خوردیم ، آدم وقتی اشتهای پخمان رو میبینه دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه و خواسته یا ناخواسته تو هم شروع میکنی به پرخوری

-خب مجید ، حالا وقتشه که بریم سریع بیزینس
- عالیه ، واقعا بموقع بود ، دیگه داشت حوصله ام سر میرفت

پخمان: هر سوالی دوست داری میتونی ازم به عنوان گزارشگر بپرسی من کاملا شفاف و بدون پرده در موردش توضیح میدم
مجید : خیلی عالیه که همچین آدمی هستی ، پس بیا شروع کنیم

برای فهمیدن ادامه ی داستان لازمه که قبل از هر چیز این کیلیپ رو نگاه کنید ، فقط 5 دقیقه هستش و مطمئنا لذت خواهید برد:
https://www.youtube.com/watch?v=phirUJ0Sa94


میخوای رئیس جمهور بشی ؟
آره ، احساس میکنم بتونم مفید باشم
مثل دفعه ی قبل که تقربیا هـــــــــــیچ کاری نکردی ؟
میدونی ، یه مقدار خسته بودم ، نیاز به استراحت داشتم
این دوره چی ؟ بازم میخوای استراحت کنی مثل دوره های قبل ؟
من همیشه استراحت میکنم ، تنها کاری که بلدم همینه ، فکر میکنی چطور این همه سال دووم آوردم توی این خراب شده
بازم همون کابینه ی همیشگی ؟
آره ، دکتر رو به یه بلیط یه طرفه فرستادیم چینستان از همین الان مقدمات رابطه ی ما رو با چینستانی ها فراهم کنه
دکتر هنوز معتقده به چینستان؟
هاهاها اون همیشه چینستانی ها رو دوست داشته ، بعضی وقتا به رابطش با رئیس جمهور مادام العمر جینستانی ها حسودیم میشه

مجید: چی شد که فضای سبز ازت حمایت کرد این دوره ؟
پخ : موهاهاها ، میدونی همیشه یه هاپو دنبال کسیه که بتونه استخون بزرگتری بهش بده
مجید : میشه یه حزب دو طرفه بازی کنه؟
پخ : آره ، ولی همونطور که همه میدونیم دیر یا زود هر دو طرف درشون رو میذارن و تنها میمونن




میشه در مورد برنامه های آیندت واسه ایران توضیح بدی
چرا که نه ، در اولین قدم دکتر میره چینستان تا روابط رو باهاشون فولادی تر کنه آخه اونا همیشه واسمون مفید بودن
ببخشید منظورت از مفید بودن همینه که 10 سال نوری پیش اومدن مناطق ما رو آزاد کردن و باز چون نمیخواستن خودشون درگیر ترکا بشن پسش دادن بهمون
آره ، در هر صورت چینستانی ها خیلی دست و دل بازند ، چونشون رو هم واسه رفیقاشون میدن
خلاصه میگفتم ، مهم ترین برنامه ی من اینکه که بعد از انتخاب بشینم و یه مدت استراحت کنم ، دولت رو میدم دست ا.ق و آخر دوره میام به به و چه چه میکنم


ادامه ی گزارش و داستان در قسمت های بعدی