دلتنگی
sorena131
هشت صبحش انگار پنج غروب است
باران میبارد
ما کنار جاده دالخانی، پشت به جاده ایستادهایم
تو مستی، گریه میکنی و جای بوسهات روی گردنم مانده است
گفتی نمیخواهی کسی مراقبت باشد
بعد کنار جاده را گرفتی و رفتی
اولش با خودم گفتم به جهنم و نشستم
بعد کمکم مه تو را بلعید
دلشورهام گرفت
انگار که زنگ آخر ورزش داشتهایم و باران گرفته است
تا تو هر چه فاصله، فاصله، فاصله بود دویدم
مثل پسربچهای که مادرش را وسط بازار شلوغ گم کرده است
دیدمت
دوباره از میان آروارههای مه بیرونت کشیدم
نمیتوانی به من بگویی مراقبم نباش، نگرانم نشو
نگران تو شدن دست من نیست
غیر ارادیست
تو را که نمیبینم، و نمیدانم کجا هستی، خود به خود حجم سینهام کوچک میشود
"پیام میرسد به مغزم که "اعلام وضعیت اضطراری
دختری که در قلب بوده، پیدایش نیست
ضربان بالا. استرس حداکثر
"تمام نورونهای عصبی در حالت آماده باش"
بعد دلم برایت تنگ میشود
همین که در میان مه، عقبتر از تو، تصویری گنگ از تو در حال قدم زدن میدیدم، خیالم را راحت میکرد
من دلم برای دستهایت، برای موهایت
دلم برای شکستگی روی پیشانیت تنگ میشود
تو یک روز
خیلی بعد
دوباره همین جاده را بالا میآیی، ولی من کنارت نیستم
غصه میخوری
من برای غمی که آن روز در دلت داری هم، دلم تنگ میشود
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
Comments
اون ۲خط اول منو یاده غروب جمعه شهریور انداخت که فرداشت باید میرفتیم مدرسه عجب فاضش سنگین بود
اون دو خط آخرش هم منو حشری میکنه. هیچ ربطی هم نداشت ها .ولی شاید به کلمه تنگ و خفه کردن حساسیت دارم
😁
...امروز اون جاده رو تنها بالا رفته
v+end
درود
سلام سورنا جان قشنگ بود خودت نوشتی؟
سلام
نه عزیز
زیبا و خاطره انگیز
من خودم کارتن خوابم
Vote
زیبا بود
امیدوارم هیچ کس غم تنهایی و بی کس شدن رو نچشه
🙏🙏
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
vote
از راه جنگل میرفت میان بر میزد زود تر میرسید
بوی برگای خیس جنگل دالخانی از نوشته می زنه بیرون...V
Vote
هییییییی روزگار
قشنگ و زیبا😍😍