تش آذین: دگرش

Day 1,914, 15:27 Published in Iran Iran by ABTN

لطفاً برای خواندن قسمت های قبل به انتهای مقاله مراجعه کنید


آیا باید این هفته به روان پزشک مراجعه کنم؟

این سوالی بود که ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و تمام روز رو سعی کردم توضیحی منطقی برای این خواب ها بیارم تصمیم گرفتم اگه این اتفاقات ادامه دار بود تا آخر هفته به متخصص مراجعه کنم
روز رو سعی کردم خیلی خوب بگزرونم با چند تا فیلم و بستنی سعی داشتم همه اتفاقات رو فراموش کنم و امیدوار باشم که امشب رو راحت بخوابم
شام یک تخم مرغ و کمی سبزیجات پخته ، شاید شام سبک به خواب بهتر کمک کنه
اتاق رو هم جمع و جور کردم و یک گردگیری مختصر قبل خواب هم یک دوش آب گرم
و ساعت 10 شب به خواب رفتم بدون قرص

زنگ موبایل که روی 7:30 تنظیم شده بود من رو از خواب بیدار کرد
صبحانه نان پنیر کره و عسل و چای
در هنگام مسواک زدن فکر کردم که مشکل خواب برطرف شده و موقتی بوده
شاید بیمار بودم و خودم خبر نداشتم و شب خواب پریشان دیده ام

کت شلوارم را به تن میکنم وسایلم را داخل کیف میگزارم
دقیقه ای بعد وارد ماشین میشوم و استارت میزنم
و حدود 10 دقیقه بعد سر کار میرسم
شرکتی که 2 سال است در آنجا مشغولم به عنوان برنامه نویس
وارد دفتر کارم میشوم حوصله هیچ کس را در دفتر ندارم یک مشت آدم های از خود راضی هر لحظه دنبال پاچه خواری و زیر آب زنی هستند
معمولاً به کسی سلام نمیکنم سرم رو پایین میندازم کارم رو می کنم و میروم

کارم رو از ساعت 8:30 آغاز میکنم و معمولاً تا 4 هستم گاهی اوقات تا ساعت 5 ساعتی هم برای ناهار آزادیم که من معمولاً سرجام می نشینم و کارم رو ادامه میدم

اون روز هم تا ساعت 2 مشغول کار بودم که ناگهان دردی به سراغم اومد سرم یک مرتبه تیر کشید و دست از کار کشیدم سرم رو بین دو دستم گرفتم و زمین رو نگاه کردم چشمام سیاهی میرفت و درد بیشتر و بیشتر میشد و ناگهان همه جا تاریک شد

فریادی به گوشم رسید
کیستی؟

بعد از چند ثانیه دوباره
گفتم کیستی؟

تصویری تار از یک غار برایم نمایان شد
کسی را میدیدم که وسط غار ایستاده و ظاهراً صدای اوست

کیستی؟ با تو هستم
این بار بلند تر از قبل فریاد زد
تصویرش برایم نزدیک تر و واضح تر شدند
پیر مردی بسیار مسن که چهره اش پر از چین و چروک بود در مقابلم قرار داشت که ردای سفیدی پوشیده بود
دستانش بسیار چروکیده بود و یکی از دستانش رو روی سینه کسی گذاشته بود
اوه بله روی سینه مرد فلزی همون کسی که خودش رو تشاذین معرفی کرد
او با چه کسی کار دارد؟
پیر مرد فریادی دیگر زد و این بار دستانش لرزید
گفتم کیستی؟
و حس کرد برقی تمام تنم را گرفت
فریاد زدم: با من هستید؟

پیرمرد فریاد زد: بله ابله با تو هستم خود را معرفی کن

وحشت کردم و سریع گفتم من آبتین هستم
پیرمرد اندکی سکوت کرد و کمی آرام تر گفت چطور با این مرد مرتبط شدی؟
گفتم: نمیدونم من در خواب...خواب میدیدم
قبل از این که بیشتر صحبت کنم گفت: عجیب است این چه حالتی است دیگر
دستش را برداشت و گفت روح او را با تو ارتباطی است ارتباطی که ذهن من قابلیت درک آن را ندارم

من هر جا بروم او مرا میبینم
(این رو ناگهان مردی که سراسر فلز است گفت)
نمیتوانم در بدنی باشم که روزی مال او بوده من باید آزاد شوم
پیرمرد به گوشه ای خیره شد و فکر کرد
گفت: دشمنی با طراح اشتباه است ....اشتباه بود....، باید بین این دو راه یکی را انتخاب کنی یا بروی و اتظار بخشش را داشته باشی یا جسمت رها کنی زیرا جسمت را یارای مبارزه با سازنده اش نیست

جسمم را آمده ام تا رها کنم با کمک تو-
آری ولی از جسمی که در آن قرار خواهی گرفت مطلعی-
خیر مطلع نیستم ولی چاره دیگری ندارم میخواهم هرچه زود تر کمکم کنی-
باشد کمکت میکنم-

دستش را دوباره جلو آورد و گفت: حرف های ما را شنیدی
گفتم: آری یعنی بله
گفت: خوب جسم تو قرار است از این به بعد دارای دو روح باشد یکی روح آتش و دیگری هم که روح خودت
گفتم آتش دیگر کیست
مرد فلزی گفت آتش من هستم یکی از چهار جنگجو، آتش، هوا، خاک و آب
تعجب کردم و گفتم : تو که خودت را تشاذین معرفی کردی
گفت نمیدانم اگر هم کرده ام و تو شنیدی یا شوخی بوده یا برای ترساندن
گفتم تشازین کیست
گفت زیاد سوال میپرسی کافیست
پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود گفت: پسرم من نمیدانم روح تو پاک است یا خیر به نظر که پاک می آیی یعنی امیدوارم، تو در توانایی های خودت رشد زیادی را خواهی دید لطفاً از آنها برای کمک به آتش استفاده کن و استفاده های شخصی از آن ها نکن

پیرمرد سرش را پایین میاندازد و تکان میدهد انگار که نگران و ناراحت است

به عقب میرود و در گوشه غار چیزی را برمیدارد
یک شمشیر است رویش سفید و براق ورد هایی را زیر زبانش میخواند و شمشیر آرام آرام روشن میشود
رو به آتش میکند و میگوید آماده ای
آتش سرش را تکان میدهد
پیرمرد فریاد میزند و شمشیر را در سینه آتش فرو میبرد گویی شمشیر به تیزی شمشیر های جنگ ستارگان است که اینطور فلزی را میشکافد
حس میکنم دنیا دارد تار میشود
پیرمرد فریاد میزند
موفق باشید پروردگار حامی شماست

چشمانم را باز میکنم روی زمین دراز کشیده ام عرق سردی بدنم را گرفته
یادم نمیآید کجایم چهره یک زن را میبینم میگوید خوبی؟
یواش یواش یادم میاد اینجا دفتر کارمه و با سر جواب خانم منشی رو میدم سرم رو میگیرم و بلند میشوم
اوه پسر عجب گیجم انگار 100 سال خوابیده بودم
پرسیدم چه مدت بی هوش بودم
همکارم علیرضا جواب داد: حدود 5 دقیق یکی دوبار هم لرزیدی فکر کردیم صرع داری ولی زود تموم شد
پنج دقیقه؟؟؟ مگه میشه من نیم ساعت فقط داشتم صحبت میکردم

گوشه اتاق رییسم ایستاده بود بلند که شدم گفت: حتماً فردا برو پیش یه روان پزشک بهت شماره یکی از دوستام رو میدم که خیلی وارده برو پیشش ازش میپرسم رفتی یا نه
صبح ها معمولاً کار نمیکنه ولی بهش میگم یه وقت بزاره رفتی خونه بهش زنگ میزنی
به سلامت

رفتم کیف و وسایلم رو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم یکی از همکارا اومد گفت: اگه نمیتونی رانندگی کنی میشینم میرسونمت
گفتم: نه ممنون خیلی بهتر شدم رانندگی میتونم بکنم

نشستم توی ماشین و رفتم خونه
بعد تعویض لباس بلافاصله به روانپزشکی که معرفی کرده بود زنگ زدم
وقتم شد 9 صبح فردا آدرس رو هم گرفتم که از اینجا پیاده هم میشه رفت

این بار دیگه واقعی شده قضیه ترس توی وجودم مونده و دائم دارم میلرزم
خوشحالم که حداقل فردا در موردش با یکی صحبت میکنم

بهتره زود تر بگیرم بخوابم



قسمت یک شروع رویا
قسمت دو تب سرد