تش آذین: شروع رویا

Day 1,911, 14:13 Published in Iran Iran by ABTN

خسته و خواب آلودم ناگهان توهمی میبینم توهمی که بسیار واقعیست

در جنگلی انبوه مشغول دویدن است و گویی عده ای به دنبالش قدم های تند و بلند بر میدارند مثل سگی زخم خورده در حال فرار است و ترس وجودش را فرا گرفته
یکی به نزدیکی اش میرسد و صدای پایش را از سمت چپ میشنود
یک لحظه تصمیمی عجیب میگیرد و می ایستد
با بی توجهی به کسی که دنبالش بود چشم میدوزد و با دستانش بازی میکند
چیزی نمیگزرد که هفت نفر دیگر هم جلوی او ایستاده اند و با خشم و تعجبی پنهان نظاره میکنند
چهره اش گویی از فولاد است و دیدش فرا طبیعی ،تمام حرکات صورت افراد را تک به تک و با جزییات میبیند و حس میکند، با تمام اطلاعاتی که لحظه به لحظه از فرد دریافت میکند میتواند حتی ذهنش را هم بخواند گویی زمان برایش کند حرکت میکرد ، میتوانست خیلی راحت همه چیز را کنترل کند


چهره اش گویی از فلزی بسیار صیغل خورده و سخت است
ولی عجیب تر از آن آدم های دیگر هستند که در نگاه اول شبیه انسان ولی با دقتی بیشتر بلند تر و عضلانی تر و همچنین با پوستی قرمز رنگ شبیه به سرخ پوستان و لباس های شبیه به لباس رزم مدرن امروزی بدون کلاه

قبل از این که کسی چیزی بگوید گفت...اوه با زبان عجیبی فریاد زد
و جملاتی به زبان آورد که گویی از دنیایی دیگر آمده
و هجی کردنش هم برایم بسیار دشوار است
و روی زمین می نشیند
به سمت نقابدار می آیند و وی را بلند میکنند

تاریکی فقط تاریکی آیا این رویا تمام شد؟

چشمانش را باز میکند در انباری کثیف و متروک است و جز چند تکه چوب و کمی علف هرز و تار انکبوت چیز دیگری نیست نور خورشید از بالا و از درز های سقف چوبی و در ،درون را نیمه روشن کرده

در باز میشود و همه افراد داخل می آیند و عقب می ایستند

یکی که ظاهراً رهبر گروه است میاید و گردن نقابدار را میگیرد
... میخندد

با صدایی عجیب شبیه به غرش میگویید

برگرد... برگرد... به تش آذین
تش آذین همه را دوست دارد

نقابدار سرش را بالا می اورد
نور روی چهره اش میفتد
چهره ای عجیب گویی نقابی در کار نیست و خود از فلز است جای چشم هایش یک خط سیاه و یک خط مورب ظاهراً شبیه به دماغ و دهان
بدنی سراسر فلزی و به رنگ نقره که ردایی سیاه آن را پوشانده
دستانش به زمین بسته شده و نمیتواند حرکت کند ولی با یک حرکت دست بند ها را باز میکند و خیلی آرام می ایستد
دیگران هیچ تعجبی نمیکنند

سکوت با این جمله میشکند
تشاذین من هستم

قبل از دیدن تعجب مشت محکمی بر دهان اولی خورد و بقیه سعی کردند فرار کنند که یکی یکی به زمین می افتادند مثل برق یکی سریع فریاد زد ،تشاذین نابودت میکند، و قبل از به اتمام رساندن جمله اش دار فانی را با یک ضربه وداع گفت

چشمانم را باز میکنم
عجب خواب عجیبی چقدر عرق کرده ام
بلند میشوم اتاق بهم ریخته است و حوصله ماندن در این اتاق را ندارم

به اشپز خانه میروم
نور کمی از پنجره بالای اشپز خانه به داخل میاید
چراغ را روشن میکنم تا فضا از تاریکی بیرون بیاید
در حالی که قهوه ای میگزارم و رادیو را روشن میکنم فکر میکنم

اولین بار است که جز حس تنهایی و نا امیدی چیزی دیگر ذهنم را درگیر کرده

در حال ریخت شیر پیشانیم را نوازش میکنم
یعنی چی؟
این سوال ولم نمیکند

و یک اسم
یک اسم در سراسر مغزم میچرخد وقتی میگویم ترسی غریب وجودم را میگیرد
تشآذین