جنگ و افتخار

Day 1,326, 07:53 Published in Iran Iran by k i a v a s h

ترس رو کنار بگذار، جنگ و افتخار ما رو صدا می‌زنن. این آخرین جمله‌هاش، چند شب گذشته ولم نمی‌کنن.

من یک جنگجو هستم، البته بهتره بگم یک جنگجو بودم، خیلی وقته که مثل یک ترسوی درست و حسابی زندگی می‌کنم، آرام و به دور از همه‌ی دنیا، البته هر از گاهی برای مبارزه با گروه‌ها ضعیفی که مطمینم شکستشون می‌دم به کمک دوستام می‌رم تا منتی بر سرشون بگذارم. اگر هم وسط مبارزه اوضاع خراب بشه که خیلی سریع دمم را می‌گذارم روی کولم و در میروم. به هرحال خیلی وقته مثل ترسوها از جنگ‌های واقعی فرار می‌کنم. گوشه گیری می‌کنم و هر از گاهی کاروان‌های کوچکی را که از کنارم رد می‌شن، بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه که صاحبشون دوستمه یا دشمنم لخت می‌کنم.
زندگیم می‌گذشت و راضی بودم. تا اینکه چند شب پیش اتفاق افتاد، دیدمش، بعد از سال‌ها...
آرام اما با قدرت به سمتم اومد، مثل همیشه‌اش بود، مثل روزهایی که با هم سفر می‌کردیم.
با خوشحالی زیاد از دیدن دوباره‌اش فریاد زدم:
- هی خودتی؟!
- پس توقع داشتی با این هیبت کی باشه به جز من؟
- خیلی خوشحال شدم از اینکه دوباره میبینمت. هیچ عوض نشدی.
- اما من خوشحال نیستم از دیدن تو، تعریف می‌کنند که خیلی عوضی شدی.

جا خوردم. خیره نگاهم می‌کرد، انگار به انسان جدیدی نگاه می‌کنه، کسی که برای اولین بار می‌بینه. با تعجب شروع به حرف زدن کردم:

- متوجه نمی‌شم! این چه حرفیه میزنی؟

- این چند وقت احوالت رو از هرکسی پرسیدم، پشیمون شدم. همه میگن شدی مثل لاشخور، فقط به ضعیف‌تر از خودت حمله می‌کنی. فقط منتظری تا از دسترنج بقیه بخوری. تو این‌جوری نبودی. یه وقتی هرجا اسمت رو میبردیم همه به احترام اسمت بلند میشدن، اما حالا از دست هرکسی فکر می‌کنی قوی هست، فرار می‌کنی و مخفی میشی.
- تو چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟ تو که بهتر از همه وضع من رو می‌دونی! چه کار می‌تونم بکنم وقتی دولت من رو تحریم کرده؟ وقتی اسمم رو از همه‌ی بانک‌ها فیلتر کردن؟ وقتی پولی برای زندگی کردن ندارم چه کار میشه کرد؟

- این حرف‌هات همشون بهونه هستن. وگرنه مرام ما این نبود. مگه تو نبودی که همیشه می‌گفتی وقتی از دار دنيا تو جيبت هيچی نموند به جز دو سكه خُرد، با يكی‌ش یه قرص نون بخر با اون‌يكی ديگه، يه تفنگ!

- این حرف مال بچه‌هاست، وقتی که شر و شور تو سرشونه. اما در کل حرف اشتباهیه. من الان خیلی راحت و بدون دردسر دارم زندگی می‌کنم.

- من در مقابل حماقت بردبارم، اما در مقابل کسایی که بهش افتخار میکنند، نه. پس بهتره خوب فکر کنی بعد حرف بزنی.

- اوه ترسیدم، یعنی تو داری دوست قدیمیت رو تهدید می‌کنی؟

- شاید.

- به هر حال من از زندگیم راضی هستم

- هرکسی ممکنه اشتباه بکنه، اما فقط یک احمق روی اشتباهش پافشاری می‌کنه. تو همون احمقی.

- حماقت نه دوست من، منطق. من با عقلم تصمیم می‌گیرم. چه ضمانتی داری که من اشتباه می‌کنم و کار تو درسته؟

- شدی مثل اون پیرمردایی که عادت داشتیم هروقت توی کافه‌ها میدیدیمشون به حالشون غصه بخوریم. ضمانت می‌خوای؟ اگه ضمانت می‌خوای بهتره بری یه آب‌گرم‌کن بخری. اونم مثل تو درجه داره، البته یه فرق کوچیک با تو داره، آب‌گرم‌کن اگه بهش زیاد فشار بیاد جوش میاره، اما تو نه!

- حق داری. من سنم بالا رفته. این محافظ کاری مال همینه. تجربه چيزیه كه آدمی‌زاد به دست میاره، وقتی كه در پی به دست آوردن چيز ديگه‌ای باشه. من هم تجربه‌ی زندگی رو از مبارزه‌هام به دست آوردم. وقتی که حتی بهش فکر هم نمی‌کردم، وقتی که جنازه‌ها رو میدیدم، وقتی بازنده‌ها رو میدیدم، ناخودآگاه به این نتیجه رسیدم که نمیخوام ببازم، نمیخوام چیزی رو از دست بدم. پس شروع کردم با عقل تصمیم گرفتن.

- همیشه دوست دارم بجنگم و پیروز بشم. اگر هم شکست بخورم خبری نیست، سرم رو جلوی همه بالا می‌گیرم، میگم همه‌ی تلاشم رو برای هدفم کردم و شکست در راه افتخار برام خود پیروزیه...
خوش‌بختی شايد اينه كه دچار چنين احساسی نباشیم كه كاش جای ديگه‌ای بودیم، كار ديگه‌ای می‌كردیم، آدم دیگه‌ای بودیم. من خوش‌بختم، اما تو خوش‌بخت نیستی، تو تا آخر عمرت دوست داری جای من باشی.

بعد از شنیدن این حرفش قلبم لرزید، راست می‌گفت، من هیچ‌وقت توی دلم زندگی جدیدم رو دوست نداشتم. همیشه به حال اون غبطه میخوردم. آدمی‌زاد می‌تونه چشماش‌و به واقعيت ببنده؛ اما به خاطرات نه. من همیشه گذشته رو بیشتر دوست داشتم.
آخرین جمله‌ای که بهم گفت این بود:
- آدمی‌زاد هیچ‌وقت پیر نمیشه، مگر روزی كه حسرت‌هاش جای روياها رو بگيرن، تو هم داری پیر می‌شی..... تا چند روز قراره این‌جا بمونم هر وقت خواستی منو ببینی تو قهوه‌خونه‌ی پایین جاده منتظرتم. ما دوست هستيم، دوست واقعی؛ و اين يعنی هيچ مهم نيست كه چه‌قدر طول بكشه، وقتی كه سرانجام تصميم بگيری كه به پشت سرت نگاه كنی، من اين‌جا ايستادم. ترس رو کنار بگذار، جنگ و افتخار ما رو صدا میزنن.

به خودم فکر کردم، به این که این همه وقت برای پول زندگی کردم اما پول يعنی چی؟ موفقيت اينه كه آدم در فاصله چشم باز كردن در صبح تا رفتن برای خواب در شب كارهايی رو انجام بده که دلش می‌خواد، نه این که از صبح تا شب پول جمع کنه و مثل ترسوها مواظب باشه که کم نشن.

چند روز گذشته به حرف‌هاش دارم فکر می‌کنم، عاقبت امروز به نتیجه رسیدم، تصمیمم رو گرفتم من دیگه نمیخوام مثل ترسوها زندگی کنم، می‌خوام با افتخار بجنگم و اگر هم مُردم همه با احترام از خاطرم تعریف کنن. راه میفتم به سمت قهوه‌خونه‌ی پایین جاده. به قهوه خونه که نزدیک شدم اون‌رو دیدم، چند نفر کوتوله مزرعه‌ی کنار خونم با لباس‌های قرمز، دور و برش ایستادن و دارن تهدیدش می‌کنن، خون جلوی چشمام رو گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم، فقط تفنگم رو در آوردم و رفتم طرفشون.


...
- آخ! که آرزوم اين بود كه يه نفر بخواد اذيتت كنه! تا من به خاطر تو، بكشمش. اولین آرزوم برآورده شد.

- خوب حالا فرصت داری که به بقیه‌ی آرزوهات هم برسی.

- من به فرصت نياز ندارم. تنها چيزی كه بهش احتياج دارم آخرين مهلته برای پس گرفتن افتخارم. حالا بگو نقشه چیه؟

- ‫ما یک نقشه‌ی استراتژیک داریم. اسمش رو هم گذاشتیم برو و با هر کسی که تهدیدت می‌کنه و افتخارت رو لگدمال می‌کنه، بجنگ.