در محضر استاد – قسمت ششم

Day 4,813, 01:14 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم
استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم
همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم

در محضر استاد – قسمت ششم

سی روز قبل – تهران

نسیم ملایمی در حال وزیدن بود. صدای خش خش برگهای پاییزی که روی زمین در حال کشیده شدن بودند، به طرز شگفت انگیزی روح نواز بود. میثم از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان محل کار خود حرکت کرد. وارد دفتر که شد به خوبی میدانست که باید همه اسناد و مدارک را جمع کند. میدانست آخرین بار است که وارد آنجا شده است. او صندوقچه اسرار دولت بود و نباید هیچ رد پایی از خود جا میگذاشت. درب گاو صندوق را باز کرد و همه اسناد طبقه بندی شده را داخل کیف گذاشت. کت و شلوار شیک و رسمی که همیشه در محل کار میپوشید را از تن خارج کرد. یک دست گرم کن اسپرت و تی شرت به تن کرد و مستقیم به سمت حیاط رفت. سوئیچ خود را روی ماشین گذاشت و از آن خارج شد. ساختمان را دور زد و به حیاط پشتی رفت. به یک خودروی ساده که با چادر روی آن را پوشانده بودند رسید. چادر را کنار زد، سوار خودرو شد و با تک استارت آن را روشن کرد. او همیشه برای مواقع ضروری آماده بود و فکر همه جا را کرده بود. ده دقیقه بعد هیچ کس نمیدانست شخصی که با ظاهر ساده و بدون محافظ در خودروی معمولی پشت چراغ چهارراه پارک وی منتظر سبز شدن آن است،‌ هنوز هم به طور قانونی یکی از مهره های اصلی دولت است. زمانی که به راه افتاد سعی کرد از هر حرکتی که جلب توجه میکند پرهیز کند. او به خوبی میدانست برای دستگیری او را به شدت زیر نظر دارند. تلفن را برداشت و شماره مدیر دفتر خود را گرفت. بعد از سلام به او گفت که قصد دارد آب و هوا عوض کند و برای فردای آن روز بلیط هواپیمای شیراز را برایش رزرو کند. او به رانندگی ادامه داد تا به راه آهن رسید. به سمت یکی از نمایندگی های فروش بلیط رفت و برای قطار فردا صبح به مقصد مشهد یک بلیط رزرو کرد. همان موقع به رضا که در جنوب بود پیامک زد که فردا شب او را در ابتدای جاده ورودی به بندرعباس خواهد دید. به اولین پمپ بنزین رفت و باک ماشین را تا آخر پر کرد.

بیست و نه روز قبل – جاده بین شهری

تابلوی کنار جاده نشان میداد که هنوز ۲۰ کیلومتر دیگر تا اهواز مانده است. کنار یک رستوران بین شهری توقف کرد. وارد آنجا شد و به سمت پیشخوان رفت. به آرامی سلامی به متصدی رستوران کرد و گفت: حال شما خوبه؟ ببخشید من تلفنم شارژ نداره. باید یه تماس خیلی فوری بگیرم. اجازه میدی از تلفن اینجا استفاده کنم؟
متصدی رستوران هم با لبخند سری تکان داد و گفت: بیا داداش از موبایل خودم زنگ بزن
میثم موبایل خود را قبل حرکت خاموش کرده بود. از جیب خود تکه کاغذی خارج کرد که شماره خط امن مهسا روی آن نوشته شده بود. حال و احوال مختصری از او پرسید و در آخر گفت: سلام منو به بقیه برسون
همین جمله باعث شد تا مهسا بفهمد که او موقعیت مناسبی دارد و هماهنگی های لازم را برای دیدار او با پژمان آماده کند

بیست و هفت روز قبل – اهواز

میثم و پژمان روی مبل راحتی عمارت اختصاصی پژمان نشسته بودند. میثم ۲ روزی بود که مهمان او بود. مقدمات سفر خود را تدارک دیده بود و منتظر تماس رابط خود برای خروج از کشور بود. سیگار خود را روی لب گذاشت تا روشن کند که تلفن او زنگ خورد. نگاه با تعجبی به صفحه انداخت و با صدایی که توجه پژمان را جلب کند گفت: دکتره
ترسیده بود که دکتر را دستگیر کرده باشند. با تردید جواب داد. چند کلامی بین آنها رد و بدل شد که فهمید دکتر هنوز آزاد است ولی امنیت او هم به مشکل خورده است. به او گفت که قصد دارد از راه دریا به کشورهای جنوبی حوزه خلیج فارس رفته و مدتی آنجا بماند. به دکتر هم پیشنهاد داد که به بهانه کنفرانس های علمی بهتر است از ایران خارج شود. تماس که قطع شد رو به پژمان گفت: دکتر چرا به من زنگ زد؟ نمیگه خط رو کنترل میکنن؟
پژمان با لبخند: دکتر به خط امن تو زنگ زد. تو هم که چیزی بهش نگفتی. نگران چی هستی؟
میثم: راستش یه ذره استرس گرفتم. کاش این رابط بی پدر زودتر زنگ بزنه
چند ساعتی گذشت و بعد صرف شام، رابط تماس گرفت که برای انتقال میثم به خارج از کشور آماده است. همین تماس باعث شد میثم از جای خود بلند شده و به سمت کیف دستی خود برود. مدارک هویتی خود را به پژمان داد و گفت: بعید میدونم دیگه به این زودی ها ببینمت. اینها دستت باشه فعلا بهشون نیاز ندارم
او یک ساعت بعد در اول جاده سوار کامیون حمل شتر شد. مدارک شناسایی جدید خود را از راننده گرفت و نگاهی به آنها کرد. اسم جدید برایش عجیب بود. آلبرت آوانسیان
به راننده گفت: داداش چرا حالا ارمنی؟
راننده:‌ این خواست پژمان بود. اینطوری کسی شک نمیکنه. باید ظاهرت رو هم بعد از خروج از مرز عوض کنی
میثم: تو تا کجا با منی؟
راننده: تا وقتی تحویل رابط بعدی بدمت
میثم چشم به جاده دوخت و منتظر شد تا به مقصد برسند

بیست و شش روز قبل – خوی

میثم پس از صرف نهار به راننده گفت: برنامه چیه؟
او که هنوز مشغول جویدن بود با دهان پر گفت:‌ باید ببرمت ماکو. اونجا نزدیک مرزه. تا نصفه شب منتظر میمونی بعدش میسپارمت به یکی از مرز ردت کنه
حوالی نیمه شب راننده و میثم به پمپ بنزین بین شهری رفتند. شخصی در آنجا منتظر آنها بود. به محض دیدن میثم گفت: زود باش باید بریم سمت مرز. ماموری که قراره گذرنامه ات رو مهر کنه امشب شیفته
میثم سوار ماشین او شد و به سمت مرز حرکت کردند

بیست و سه روز قبل – استامبول

میثم موهای خود را کوتاه کرده بود و چهره اش طوری تغییر کرده بود که به سختی قابل شناسایی بود. او در کشوری در حال قدم زدن بود که چند روز قبل حمله همه جانبه ای به ایران داشته و درگیر جنگ بودند. اما خیالش راحت بود که با مدارک شناسایی جدید اصلا قابل شناسایی نیست. در همین افکار غوطه ور بود که گشت پلیس از کنار وی رد شد. حدود ۵۰ متر جلوتر توقف کرد و سرنشینان آن پیاده شده و به سمت میثم حرکت کردند. میدانست به خاطر او پیاده نشده اند ولی به هر حال باید از آنها دوری میکرد. او که موقعیت خود را در خطر دیده بود بین توریستهای آن منطقه گم شد و خود را به سرویس بهداشتی رساند. خواست چند دقیقه ای منتظر بماند که خیالش راحت شود. در همین حین فردی وارد آنجا شد که داشت تلفنی صحبت میکرد. میثم از تعجب چشمانش گرد شده بود. او داشت به طرف پشت خط توضیح میداد که برای شرکت در مراسم سخنرانی پاپ عازم ایتالیاست. تلفنش که تمام شد میثم با او سلام و احوالپرسی کرد و گفت که از دیدن او خوشحال است. آن مرد هم گفت که از کشیشان جنوب استامبول و عازم واتیکان است. لبخندی همراه با افکار شیطانی بر روی صورت میثم نشست. ۵ دقیقه بعد کسی که با کت و شلوار و یقه مخصوص پدران روحانی از سرویس بهداشتی خارج شد کسی نبود جز میثم. دست و پای آن کشیش بیچاره را بسته و در سرویس بهداشتی زندانی کرده بود. نگاهی به کیف پول او انداخت که بلیط هواپیما به مقصد رم و شماره تلفن هتل محل اقامت و کد رزرو آن را دید. خود را به فرودگاه رساند تا بیشتر از این زمان را از دست ندهد

بیست و دو روز قبل – رم

میثم در اطاق مشغول بررسی اخبار بود که خدمتکار هتل پاکتی در بسته را برای وی آورد. پس از باز کردن آن متوجه شد که مراسم سخنرانی پاپ عصر همان روز است. لباس مخصوص را از ساک آن کشیش بخت برگشته در آورده و به تن کرد. چند دقیقه بعد در حالی که سعی میکرد با آرامش از پله ها پایین بیاید صدای متصدی هتل را شنید که تاکسی جلوی درب را به او نشان میداد. سوار تاکسی شد و مستقیم به سمت واتیکان حرکت کرد

چند ساعت بعد – واتیکان

مراسم سخنرانی تمام شده بود. میثم حتی یک کلمه از آن همه صحبتهای پاپ را هم نفهمیده بود. توی دلش داشت به همه آنهایی که آنجا بودند میخندید. چراغها خاموش شد و همه دستهای خود را به حالت دعا جلوی صورت خود گرفتند. پاپ به سمت محراب مقدس رفت. تنها جایی که چراغش روشن بود. چند دقیقه ای مشغول دعا بود. میثم با اینکه چیزی متوجه نشده بود ولی در دل دعا میکرد. روشن شدن چراغ همزمان شد با پایان دعاهای زیر لبی میثم. آنقدر در تفکرات خود غرق بود که ناگهان صلواتی فرستاد که توجه اطرافیانش را به سمت خود جلب کرد. او تازه متوجه عمق گندی که زده است شده و با فارسی و یه لبخند تصنعی گفت:‌ طبق رسوم منطقه محل زندگیم بود. عادت کردم. ببخشید
همین باعث شد تعجب همه با خشم همراه شود. میثم که دید دیگر جایی در آن بین ندارد بلند شد تا از سالن خارج شود. دیگر کشیشان هم که مراسم دعا را به اتمام رسانده بودند به سمت درب خروج در حال حرکت بودند. میثم توانست با زرنگی خود را بین آنها گم کرده و از در خارج شود. وارد راهرو که شد دید از پشت سر صدای فریاد به گوش میرسد. ماموران حفاظت شخص دیگری را به جای او دستگیر کرده و او در حال تلاش برای رهایی از دست آنها بود. میثم به محوطه اصلی حیاط که رسید مستقیم به سمت درب خروج رفت. هنوز به آنجا نرسیده بود که دید نگهبانها در اصلی را بستند. به آرامی خود را به آنها رساند و علت را جویا شد که یکی از نگهبانها گفت: یک جاسوس در محل دعا بوده. تا دستگیرش نکنن کسی حق خروج نداره
او سعی کرد ذهنش را کمی متمکز کند و به نگهبان گفت: ببخشید سرویس بهداشتی کدوم طرفه؟ من سنگ کلیه دارم و خیلی تحت فشارم
نگهبان هم که دلش به حال او سوخته بود،‌ او را به داخل راهنمایی کرد. میثم وارد آنجا شد تا از نگاه بقیه افرادی که دنبال آن جاسوس بودند دور بماند. چند دقیقه بعد صدایی شنید که میگفت: در رو باز کنید. گرفتنش
میثم نفس راحتی کشید و از آنجا خارج شد. به محض اینکه وارد اطاق نگهبانی شد دید ماموران همه منتظر او هستند تا دستگیرش کنند. او را به اطاقی بردند که مسئول گارد ویژه امنیتی در آن حضور داشت. از او سوالاتی پرسیدند که میثم سعی کرد آنها را بپیچاند. بعد از چک کردن مدارک او ایمیلی را به وی نشان دادند که از اینترپل رسیده بود. کشیش استامبول از او شکایت کرده بود آنها خواستار تحویل وی بودند. و این یعنی بدترین اتفاق برای میثم که دست کشور دشمن به او برسد. چند روزی در زندان بود و خود را برای محاکمه آماده میکرد که ایمیل دیگری خواستار تحویل فوری او شده بود. فردای آن روز نماینده سازمان ملل و سفیر حقوق بشر در ایران او را در فرودگاه تحویل گرفت و به سمت زندان اوین برد

...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان