استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم

Day 4,795, 09:00 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم

...آنچه گذشت
باز شدن درب سلول
مرد کت و شلواری: من نماینده سازمان ملل و سفیر حقوق بشر در ایران هستم
پژمان: سیگار داری؟
مرد کت و شلواری:‌ من یک آدم خرافاتی هستم
آمدن باقی دوستان از بقیه زندان های دنیا
آماده شدن برای دادگاه

استرداد مجرمین سیاسی – قسمت چهارم

چند روزی گذشته بود. چند قطره آخر از لیوان چای صبحانه را خوردم. یک قطره عسل از لقمه روی لباسم ریخته بود. با انگشت کوچکم آن را پاک کردم و در دهانم گذاشتم. صدای پای شخصی نظرم را جلب کرد. احتمال میدادم مسئول نظافت باشد که آمده ظرف صبحانه را ببرد. پنجره کوچک فلزی روی درب سلول باز شد. نگهبان نه چندان خوش اخلاق همیشگی بود. با ابروهای در هم پیچیده و با تحکم گفت: جمع کن باید با اطاقت خداحافظی کنی
من که هنوز نتوانسته بودم معنی حرفش را بفهمم ابتدا با سرآستین لباسم، دور دهانم را که کمی نان چسبیده بود پاک کردم. بعد با حالتی گیج گفتم: ها؟ یعنی چی؟
با صدای بلندتری نسبت به دفعه قبل گفت: میای بیرون میفهمی
یک شانه، دفترچه یادداشت، خودکار، مسواک، خمیردندان، کتاب راه نیرنگ ویکتور استروفسکی، لیوان فلزی و یک حوله کوچک تمام وسایلم بود. آنها را در دست گرفتم و منتظر شدم درب سلول باز شود. صدای باز شدن قفل درب همزمان شد با صدای نگهبان دیگری که از کمی دورتر گفت: بگو نگاه کنه چیزی جا نذاره. وگرنه گم بشه به ما ربطی نداره
سرم را به نشانه تایید تکانی دادم و گفتم: چیزی ندارم
سمت چپ راهرو را شروع به حرکت کردم. پای چپم به زمین کشیده میشد. نگهبان با طعنه گفت: انقدر خوردی و خوابیدی که راه رفتن یادت رفته
چیزی نگفتم. مسیر را ادامه دادم. وارد راهروی اصلی شدیم. سعی کردم با صدای راه رفتن به آن نگهبان بفهمانم که دمپایی پای چپم پاره است و ربطی به خود من ندارد. چند قدم جلوتر روبروی یک درب فلزی گفت: وایسا
بالای درب یک تابلوی کوچک بود که علامت راه پله داشت. چند ثانیه ای گذشت که دیدم از انتهای راهرو دو نفر به سمت ما می آیند. دقیق که شدم دیدم دکتر هزاردستان است که وسایل خود را در دست گرفته و نگهبان پشت سر او در حال حرکت است. خیلی وقت بود ندیده بودمش. از لحاظ ظاهری خیلی فرقی نکرده بود. همان موی بلند جو گندمی، همان ریش و سیبیل و با همان صدای خشدار گفت: ‌سلام
انقدر از دیدنش خوشحال بودم که یادم رفت جواب سلامش را بدهم. به سمتش رفتم و او را در آغوش گرفتم. تازه میخواستیم حال و احوال کنیم که نگهبان گفت: حرکت کنید
وارد راه پله شدیم. دو طبقه به پایین آمدیم. بالای درب عدد ۱ را دیدم. وارد طبقه اول شدیم. نگهبانها ما را به سالن کوچکی هدایت کردند که اکثر دوستان در آن بودند. در هنگاه ورود اولین چیزی که نظر من را جلب کرد، دود غلیظ پیچیده در فضا بود. در سمت راست پژمان روی صندلی نشسته بود. در کنارش فریبرز صندلی را پشت و رو کرده و روی آن طوری نشسته بود که گویی آن را در آغوش گرفته است. بعد او میثم بود. سپس شهاب را دیدم. نفر بعدی آیدین بود. مازیار در انتها و رامین در سمت چپ کنار درب نشسته بود. آیدین و شهاب تنها کسانی بودند که سیگار نمیکشیدند. چند دقیقه ای به حال و احوال و روبوسی گذشت. میثم از پاکت سیگار در دستش به من و دکتر تعارف کرد. وسایل همراهمان را روی میزی که در وسط قرار داشت گذاشتیم. تعدادی لیوان خالی چای روی میز بود که نشان میداد ما کمی دیر رسیدیم. تعداد افراد حاضر در اطاق دو نشانه داشت. اول اینکه هنوز چند نفر دیگر در راه هستند که به ما ملحق شوند. دوم اینکه غایبین همان ها هستند که محل جلسه حزب را لو دادند و به قولی ما را فروخته بودند. از ته دلم آرزو میکردم اولی باشد. گویا ورود ما صحبتهای رامین را قطع کرده بود. او ادامه داد که چگونه دستگیر و به ایران مسترد شده است. تا جایی که من شنیدم انگار در شهر کریمه اوکراین بوده که به علت رانندگی در حال مستی دستگیر و بعد از شناسایی تحویل نیروهای روس میشود
میثم شروع به صحبت کرد. او خیلی حرفه ای تر از بقیه با جعل اسناد خود را یک کشیش مسیحی جا زده بود و از کشور متواری شده بود. در هنگام دستگیری در واتیکان بود. او خود را برای شرکت در جلسه سخنرانی پاپ آماده کرده بود. پاپ بعد از سخنرانی دستور میدهد برای اجرای مراسم دعا،‌ چراغ های سالن را خاموش کنند و فقط چراغ محراب روشن بماند. مراسم دعا تمام میشود به محض روشن شدن چراغ،‌ میثم با صدای بلند صلوات میفرستد!!! و همین موضوع باعث دستگیری و شناسایی او می شود. او موقت برای رسیدگی به جرایم سیاسی به ایران مسترد شده ولی بعد از گذراندن دوره محکومیت باید مجدد برای شکایت دولت واتیکان و ایتالیا به آنجا بازگردانده شود
مازیار در کشتی بود که چند فروند بالگرد نیروهای ناتو در عرشه هلی برن کرده و او را دستگیر و به اتحادیه اروپا تحویل میدهند. شهاب در منزل شخصی در تهران دستگیر شده بود. فریبرز در پارتی ویلای لواسان دستگیر شده بود. پژمان در قایق تفریحی خود در رود کارون دستگیر شده بود. آیدین در حال جمع آوری مدارک در دفتر ریاست جمهوری بود که توسط نیروهای حفاظت دستگیر شد. ماشین من هم توسط کودتاچی ها مورد حمله قرار گرفته بود
و اما دکتر هزاردستان. او کاملا قانونی برای شرکت در کنفرانس علمی وارد کانادا شده بود. او از پزشکان حاذق و معروف کاناداست. به محض ورود به فرودگاه تورنتو،‌ تیم حفاظت شخصی خود، مسئولیت حفظ جان او را به عهده میگیرد. چند روز بعد که در بیمارستان مشغول کار بود، توسط کاردار سفارت ترکیه به ضیافت شام دعوت میشود. به همراه محافظین وارد سفارت شده و در جریان ضیافت متوجه بیماری وزیر رفاه ترکیه میشود که به او به عنوان جراح پیشنهاد عمل روی آقای وزیر داده میشود. چند روز بعد که برای انجام عمل جراحی وارد ترکیه میشود،‌ توسط پلیس دستگیر و به ایران مسترد میشود.
صحبتها که تمام شد پژمان گفت: حالا برنامه چیه؟
مازیار گفت: میریم دادگاه دیگه
هنوز سوالات زیادی بی جواب مانده بود. مهسا کجاست؟ از مهتاب چه خبر؟ چه کسی محل جلسه را لو داده بود؟ فریبرز گفت: دیروز سفیر سازمان ملل من رو خواسته بود. در مورد امروز باهام صحبت کرد. ایران نیست. فردا برمیگرده برای دادگاه آماده مون میکنه
نیم ساعتی به همان منوال گذشت. چند نفر نگهبان وارد شدند. یکی از آنها که سن بیشتری از بقیه داشت گفت: وسایلتون رو جمع کنید و راه بیوفتید
همه شروع کردیم به بلند شدن و جمع کردن خودمان و وسایل همراهمان. از همان راه پله یک طبقه بالا رفتیم. راهروی اصلی را پشت سر گذاشتم. در ابتدای راهروی فرعی سمت راست یک اطاق با چندین تخت دو طبقه بود. نگهبان مسن تر گفت: دوره سلول انفرادی تموم شده. اینجا بمونید تا وقت دادگاهتون. راستی، چون سیاسی هستید خیلی سخت نمیگیریم بهتون. سیگار مشکلی نداره ولی دهاتش نکنید
وارد اطاق که شدیم زندانی دیگری در اطاق حاضر بود. با تردید نگاهش کردم. یک بار دیگر دیده بودمش. همان جوانی که جلوی درب سلول به من گفته بود: سخت نگیرید تا بهتون سخت نگیرند
با همان لهجه آذری و لبخندی روی لب سلام داد. ما که هیچ کدام او را نمیشناختیم به همان جواب سلام بسنده کردیم. او همه را میشناخت. با جزئیاتی که تعجب همه را برانگیخته بود. دفترچه یادداشت خود را روی میز گذاشت و شروع به حال و احوال کرد. ما هنوز گیج بودیم که او کیست. ناگهان نوشته روی دفترچه یادداشت او نظرم را به خود جلب کرد. در بالای جلد نوشته بود
Little Black Fish
خشکم زد. به زور آب دهانم را قورت دادم. تازه او را شناخته بودم ولی چیزی نگفتم تا بقیه هنوز سرکار بمانند. چشمکی به او زدم و در گوشش گفتم:‌ انتقام این را خواهم گرفت

...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان