غریبه ای در میان ما - قسمت دوم

Day 4,053, 07:29 Published in Iran Iran by The last man standing
آنچه گذشت
صدای زنگ. سر درد شدید
فریبرز: احسان خوبی؟
حیاط شلوغ
جومونگ با صدای حامد: بریم سمت شیر آب. دکتر کجاست؟
فریبرز: فکر کنم تو آلکاتراز باشه
دون کورلئونه گوشه حیاط
من: یا رفته شهرری یا رفته کرج
فریبرز: من سوگند نامه پزشکی خوردم
پژمان: تو پزشکی نه دامپزشک
صدای زنگ
من: اگر حرف زده بودم که بهم آمپول نمیزدند

غریبه ای در میان ما - قسمت دوم

نمیدانم چند ساعت بود نخوابیده بودم. با سر دردی که داشتم ذهنم فقط به 2 جا میرسید. سیگار و چای. همچنان که در راهرو به سمت جلو میرفتم نگهبان نه چندان مهربانی با صدای هی و اشاره دست به من اطاقم را نشان داد. اطاق که نه همان سلول! سلولی که به سختی 6 متر مربع فضا داشت. انتهای سلول یک تخت خواب یک نفره و در سمت راست آن یک توالت فرنگی و یک روشویی بود. دلم نمیخواست وارد شوم. نگاه ملتمسانه ای به نگهبان کردم و از او پرسیدم: سیگار داری؟؟؟
پوزخندی زد و گفت: برو تو حوصله ندارم
وارد که شدم دنیا روی سرم خراب شد. انگار تمام غم دنیا در این اطاق خلاصه میشد. نمیدانم بقیه هم مثل من بودند یا این فقط سرنوشت من است. روی تخت دراز کشیدم. به چشمانم مهلت پلک زدن هم ندادم. آنقدر خسته بودم که یک ثانیه هم برایم با ارزش بود. کابوس ها شروع شدند. افکار وحشتناک از هر طرف به سمت من حمله میکردند. راه فراری نداشتم. هر چه می دویدم بی فایده بود. سرانجام اسیر یکی از همین کابوس های سیاه شدم. صدای پژمان را شنیدم. در حال صحبت بود. ناگهان گفت: احسان وسط جلسه چرا خوابیدی؟
در سالن جلسه بودیم. معذرت خواهی کردم و گفتم: فقط چشمام رو بسته بودم
پژمان ادامه داد. همه فقط گوش میدادند. ناراحتی و ناامیدی در کلامش هویدا بود. حق هم داشت. خیلی از دوستان قدیم پشتش را خالی کرده بودند. دوستانی که انتظار همراهی از آنها بود. دوستانی که زیر پرچم این حزب به اسم و رسمی رسیده بودند، حالا نمک خورده و نمکدان شکسته بودند. نوبت فریبرز شد. بر خلاف همیشه آرام سخن می گفت. انگار برنامه ای در سر داشت. حدس من این بود که میخواهد نامزد این دوره ریاست جمهوری بشود. اما سریع حرفش را تمام کرد و به آیدین گفت: نوبت خودته
آیدین صحبتش را با تشکر از بچه های حزب شروع کرد. همه فهمیدیم هر چی هست زیر سر آیدین است. در میانه ی کلام از پژمان اجازه گرفت برای نامزدی ریاست جمهوری. پژمان مثل همیشه با نگاه گرم و لبخندی که حکایت از پشتیبانی همه جانبه ی او دارد، او را تایید کرد. ناگهان از خواب پریدم. عرق سردی روی تمام تنم نشسته بود. گلویم خشک شده بود. به سختی بلند شدم و با دستم آبی از شیر خوردم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره دراز کشیدم. چشمانم به سنگینی غروب جمعه بود. صدای حامد را شنیدم. گفت: از وقتی سیگار نمیکشم خیلی راحت ترم
در باغی مشغول قدم زدن بودیم. گفتم: حداقل فندکت رو برام روشن کن من میخوام بکشم
صدای فندک مانند صدای عشق دوران حوانی ام آرامش بخش بود. پوک اول را که زدم، تمام ناراحتی هایم مثل هاله ای از دود از بدنم خارج شد. هنوز سرمست کام اول بودم که حامد گفت: کشتی مازیار چند روز دیگه لنگر میندازه. داره میاد تهران
پوک دوم را که زدم دنیا برایم سیاه شد. چیزی نمیدیدم. صدای تیر از همه جا شنیده میشد. چشمانم را که باز گردم همه روی زمین دراز کشیده بودند. در محل انبار تسلیحات حزب بودیم. ترس را به وضوح در چشمان مهسا می دیدم. جیغ میکشید. صدای تیراندازی هر لحظه نزدیکتر میشد. فریبز فریاد زد: خشابم آخراشه
حامد پشت پنجره سنگر گرفته بود. هنوز نمی دانستیم چه کسی محل جلسه را لو داده است. یعنی یکی از ما نفوذی بود؟؟؟ اسلحه را برداشتم و به سمت راهرو رفتم. پژمان و آیدین پله ها را پوشش داده بودند. صدای انفجار در تمام فضا پیچید. صدای جیغ مهسا قطع شده بود. همه مضطرب و نگران بودیم. دکتر خود را به بالای سر او رساند و با صدای بلند گفت: یکی بیاد اینجا
فریبرز از همه نزدیکتر بود. دکتر گفت: محل خونریزی رو محکم فشار بده تا من کیفم رو بیارم
با صدای انفجار دوم از خواب پریدم. شوک سنگینی از کابوس های پیاپی داشتم. معنی آنها چه بود؟؟؟ هیچ ایده ای نداشتم. گذشته را به سختی به یاد می آوردم. مبهم، تار و تیره. صدای برخورد یک جسم سنگین به درب فلزی سلول مانند پتک به سرم کوبید. پنجره کوچک روی در باز شد و نگهبان یک سینی روی آن گذاشت. فکر میکنم صبحانه ام بود. تکه ای نان، یک عدد پنیر بسته بندی کوچک، یک لیوان یک بار مصرف چای و چند تکه قند. این سینی برای من حکم ضیافت پادشاه را داشت. نمیدانم چند ثانیه طول کشید تا متعلقات سینی به کلی محو شوند. از همان پنجره چند نفری را دیدم که در حال رفت و آمد بودند. پسر جوانی با چهره شیطان و بازیگوش من را دید و با لهجه آذری گفت: انقدر وایسادی تا گیر افتادی!!! صد بار گفتم اولین مرد نشسته بهتر از آخرین مرد وایساده است
لباس زندان به تن داشت. او را نمیشناختم ولی او من را با یک نگاه شناخته بود. با لحنی متعجب گفتم: آخرین مرد مقاوم نه وایساده! تو کی هستی؟
گفت: من از تبریز اومدم.سخت نگیرید تا بهتون سخت نگیرن. همکاری کنید


ادامه دارد


به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان