سماق نامه قسمت دوم:افشاگری

Day 2,857, 11:42 Published in Iran Iran by bikhabar
قسمت قبل:ـ
www.erepublik.com/en/article/-1344-2549792/1/20
این قسمت:revelation (افشاگری)
آلبوس سوار بر اسب در راه دهکده بود.معمولا در سفر هایی که نیاز به عوام فریبی داشت از جارو یا غیب و ظاهر شدن ویا بقیه اعمال شنیع جادویی استقاده نمیکرد.
تا جایی که چشم کار میکرد بیابان بود و جاده ادامه داشت.
آلبوس حوصله اش سر رفت.آرزو کرد که ای کاش سماق بود و در کسری از ثانیه به مقصدش میرسید.(البته بیچاره در اثر گرمای بیایان و برخورد آفتاب به پس کله اش به گکل هویت جادوگر مانند و عوام فریب گونه ی خود را از یاد برده بود)ـ
در این حین پرنده ای در آسمان نظرش جلب کرد.به نظرش آشنا میامد.آری خودش بود جغد پیام رسانش!!!ـ
جغد نامه ای برای آورده بود
نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
با احترام به رهبر کبیر مان پدر خوانده ی تمام خائنین آلبوس:ـ
قربان برنامه کوآپ در کوبا تا بدین لحظه به خوبی پیش رفته مجارستان نیز که خبرش به گوشتان رسید خیلی موفق نبودیم آمریکا نیز با موفقیت دیکتاتوری شد دستور جدید چیست؟
با تشکر م.ا
******
آلبوس کمی تامل کرد.اسب را نگه داشت و تخته سنگی یفت تا کاغذ را بر آن گذاشته و نامه را بنویسید
******
م.ادر حال مهیا سازی شرایط در سماق ایران هستم(در قدیم و در کتاب های اساطیری به سماق امپایر ایران نیز میگفتند هستم.اگر بتوانم حکومت را کله پا کنم را کله پا کنم
به زودی بساط اینان را برچیده و در ایران به حکومت خواهیم رسید
******
___________


در دهکده اما سماق در حال گشت زدن بود.دهکده ای زیبا با در آمدی نسبتا خوب و به قولی قلب تپنده ی امپراطوری سماق کبیر
سماق همین طور که میرفت به جنگلی بسیار زیبا رسید.درختان سربه فلک کشیده بودند و آواز پرندگان نیز جنگل را بسیار روح انگیز و دلپذیر کرده بود
سماق همون طور که میرفت شعری را زیر لب زمزمه کرد:ـ
ای جنگل پیر از درختان چه خبر؟

خوب با توجه به شعر احتمالا از آثار والامدار منزجر بوده
اما ناگهان ندایی از درختان برخاست:ـ
دسته طبر!!!!!! به تو چه اسکل خر؟؟؟؟؟؟
سماق که انتظار بدین شکل شعرش به فنا برود و از آن مهم تر درختان به سخن بیایند نعره زنان از جنگل فرار بنمود اما همان طور که میدوید پایش پیچ خورد و به زمین افتاد و سرش به سنگی خورد و بیهوش همی گشت
در خواب بدید که اوضا به هم ریخته است
مردم شعار میدهند و سنگ پرتاب میکنند و شورش شده و جلوی صف آلبوس است که از همه بیشتر سنگ میزند
در آنسو نیز خودش و مرد بسیار پیری ایستاده و سنگ ها به انان برخورد میکند
آلبوس هم شروع کرد به فریاد زدن:ـ
ما انقلاب میکنیم ما شما را از بین میبریم ما قوانینتان هیچ پوچ میکنیم ما....ـ
در این حین از خواب پرید.سرش بسیار درد میکرد
____________________
در سوی دیگر آلبوس به دروازه ی شهر رسیده بود.دروازه ای که از جاذبه های گردشگری آن دهکده به شمار می آمد.آن دروازه همیشه خراب بود!!!! معماران و مهندسان زیادی برای تعمیر آن تلاش کرده بودند اما هیچ نتیجه ای بدست نمیامد دروازه همیشه خراب بود
افسانه ها میگفتند که آن جا خانه ی خداوند بروکنوس(خداوند خرابی) بوده و بعد ها وی خانه خویش را تخریب کرد و از آن جا اسباب کشی بنمود اما درب آن جا را گذاشت تا یادگار به جا بماند و این مردم نیز از آن به عنوان درب شهرشان استفاده کردند
به هر صورت آلبوس وارد دهکده شد.دهکده که خیلی هم دیگر دهکده نبود وبیشتر شبیه شهر شده بود.بازار شلوغ پر رفت آمد با قیمت هایی که همیشه دهان دلال ها را آب می انداخت.سماق خود یکی از افراد بود که از آن بازار در آمد خوبی کسب میکرد.یکی از دلالان و قاچاقچیان معروف شهر کیان بود که همیشه قیمت ها را به حدی پایین می آورد که فقط خودش بهره میبرد و همگان وی را لعن و نفرین میکردند اما وی پشیزی اهمیت نمی داد
*****
آلبوس سماق را دید که با سر باد کرده به سمتش می آید.خنده اش گرفت
سماق:هان ای آلبوس!دیر کرده ای
آلبوس:اسب خیلی یاریم نمیکرد آرام می آمد.فعلا کاری دارم که باید انجام بدهم لحظه صبر کن
سپس به سمت شتری رفت در گوش شتر به آرامی گفت افراد خبر کن به ز.ودی شروع میکنیم
شتر نگاه عاقل اندر صفیهی به آلبوس انداخت و رفت
آلبوس پیش سماق برگشت گفت:به مشکل کمی فکر کرده ام میدانی چاره ی کار پیش مرد پیر این دهکده است.او سال ها زندگی کرده و فرزندان بسیار زیادی دارد بهتر است که پیش او برویم
سماق نیز سری تکان داد.آن مرد را میشناخت ولی نمیدانست که او با آن سن سال و آن هم فرزند چگونه میتواند کمک نماید
به یاد خواب خویش افتاد کمی مظطرب شد اما احمقانه بود اگه آلبوس بخواهد به او خیانت کند.
به هر حال به خانه ی پیر مرد رسیدند.قصری مجلل با سر دری با شکوه.
آلبوس و سماق وارد شدند
مرد پیر با صدای لرزانی گفت:
آه دوستان قدیمی.میدانستم که میایید سال هاست که ندیدم.آلبوس تو هم این جایی؟یادش به خیر با آن حرفی که اون روز توی جلسه شورای امپراطوری زدی چقدر پول در آوردم!!!ـ
آلبوس سرش را تکان داد.
پیرمرد ادامه داد:خوب تعریف کنید که مشکلتان چیست که به این شکل آواره این شهر کوچک ما شده اید؟
آلبوس نیز مساله را توضیح داد.سماق خیلی از برخورد مرد پیر خوشش نیامد به هرحال او امپراطور این مناطق بود و حداقل باید یه نیمچه احترامی ولو ظاهری به او میگذاشتند
پیر مرد به سکوتی طولانی رفت.به نظر میامد که فکر میکند:پس دقایقی بسیار حوصله سر بر پیر مرد با دستانش به یکی از فرزندان اشاره کرد و گفت:ای فرزندانم گلویم از تفکر عمیق خشک برایم و میهمانان عزیزمان نوشیدنی بیاوردید
فرزندان نیز به سرعت نوشیدنی حاظر کردند و به خدمت پیرمرد آوردند.او سال ها ریاست این دهکده را برعهده داشت.حتی قوانین دهکده را نیز خودش نوشته بود.خیلی ها میگفتند که او اولین فردی بودهکه به این جا پا گذاشته با خداوند بروکنوس جنگیده و خانه ی وی را خراب کرده و فقط درب آن را بر جا گذاشته و دکده در این جا بنا کرده بود.
نوشیدنی ها آوردند آلبوس نوشیدنی ها را برداشت و به سماق و پیر مرد داد..لبخند موذیانه ای را بر لب داشت.پیر مرد جام را بالا آورد و آن را نوشید وش روع کرد به صحبت کردن:
همانطور که میدانید خیانت دان عضو بسیار حیاتی در بدن ماست و زیاده روی در خیانت باعث آسیب دیدن آن میشود اهم و ماباید به سرعت راه حلی....ـ
به صرفه افتاد.صرفه اس قطع نمیشد و خون از دهانش بیرون می آمد.آلبوس دیگر بلند بلند میخندید.ناگهان دود همه جارا گرفت.سماق سعی داشت که فرار کند اما سرش گیج میرفت چشمانش تار شده بود و به زمین افتاد . مردی را دید که شمشیر بدست از کنارش رد شد و صدای ضربه ی شمشیر آخرین صدای بود که شنید و....ـ