تش آذین: تب سرد

Day 1,912, 14:26 Published in Iran Iran by ABTN

باز هم یک روز مثل روز های دیگه
خدا رو شکر امروز هم بخیر گذشت ، بدهی هام بیشتر نشد
کسی سرم داد نکشید و به خودم فحش و بد بیراه نگفتم

تلویزیون را خاموش میکنم عادت ندارم روی میز چیزی باقی بزارم روزنامه رو تایی میزنم و لیوان چای سبزم رو بر میدارم میرم داخل اشپزخانه

دقیقه ای بعد درحالی که قرص زولپیدم رو در دهانم میزارم لیوانی رو پر از آب میکنم
و پشت بندش مینوشم

وارد اتاق میشم تمام لباس ها رو از روی تخت برمیدارم و گوشه ای روی یک صندلی بادی میگزارم و در آخرین لحظه تصمیم میگیرم قبل خواب تختم رو یکم مرتب کنم که از این فکرم خندم میگیره

یواش یواش سر گیجه داره به سراغم میاد قبل خواب مثل همیشه فکرم میره به یک فکر همیشگی به دستان کسی که دوستش دارم و گرمی وجودش که با من نیست
و یواش یواش خواب هم به سراغم می آید

سکوت و خاموشی مرا فرا گرفته سکوت و خاموشی اطرافم را پوشانده کجا هستم؟

مشغول دویدن است گویی در یک صحرای سرد نوری از دور دست قابل دیدن است گویی به آن سمت میرود نزدیک و نزدیک تر میشود سرعتش مثل یک ماشین مسابقه سریع است
حال میتوانم تشخیص دهم که انجا یک نیروگاه هسته است

یعنی؟
نکنه میخواد منفجر کنه جایی رو

میره سمت نرده ها و از نرده ها رد میشه گویی نرده ها از شکلات درست شدن به سادگی میشکندشون
تعدادی نگهبان هستند و نور همه جا رو روشن کرده ولی بدون قایم شدن خیلی ریلکس به سمت ساختمون میره
همینطور که نزدیک تر میشه فکر میکنم شاید نا مرئیه که کسی متوجه نمیشه
درب آهنی را باز میکند و از پله ها پایین میرود وارد یک راهرو میشود و مستقیم سمت یک در بزرگ میرود دستش را روی قفل امنیتی میگزارد و در باز میشود

یعنی اینجا چیکار داره!؟

به سمت یک دستگاه میرود و کلیدی را فشار میدهد
چند کارگر دیگر هم انجا هستند که با دیدن او خشکشان زده صورت هایشان را پوشانده اند و لباس مخصوصی بر تن دارند

مرد فلزی که لباس نمیخواد نه؟

بعد از زدن دگمه صدایی از داخل اتاق میاید زیر اتاق پر است از میله هایی ایستاده و فولادی که روی آن یک لایه توری آهنی کشیده شده

پله ی انتهای راه رو است از انها بالا میرود و وارد یک اتاق دیگر میشود
دیواری بتنی جلوی ما است و اطراف هم تعدادی رایانه با تعداد زیادی کلید یکمرتبه به سمت دیوار بتنی میپرد و خردش میکند یک بار دیگر اینبار سوراخی در وسطش ایجاد شد و یک بار دیگر که سوراخ به بزرگی هیکل یک اسب آبی بزرگ شد

پشت انجا یک اتاق است و تعدای در آن اتاق حضور دارند صدای تیر میاید و عده ای فرار میکنند خیلی سریع وارد میشود تیر بعدی به سرش میخورد
به سمت تیرانداز میرود و لگدی از جلو به وی میزند که چند متر پرتاب میشود
انجا هم یک وسیله است که یک نفر را میتوان در درونش قرار داد

وارد محفظه میشود و درب را میبندد دستانش را روی در میگزارد بلافاصله دستگاه روشن میشود
صدایی مثل صدای جریان برق شدید میاید و هی زیاد تر و زیاد تر میشود
احساس میکنم همه جا دارد روشن میشود و نور بیشتر و بیشتر همه چیز را در خود حل میکند

روشنایی مطلق
هیچ چیزی را جز نور شدید سفید نمیبینم
تب سردی وجودم را فرا گرفته ،پس چرا بیدار نمیشوم
نکنه... نکنه در خواب مردم
نکنه... اینجا زندانیم

چشمانم را باز میکنم
نور محو شد
اتاقم تاریک است
درحالی که کمی آفتاب از پشت پرده روشنش کرده ولی باز حس میکنم در تاریکیم
پرده را کنار میزنم
خسته ام، بسیار خسته و کوفته تقویم کنار تخت را میبیم
جمعه است لبخندی روی لبانم میاید



قسمت یک شروع رویا