بیو گرافی

Day 1,906, 07:46 Published in Iran Iran by javad ebrahimi

(بیوگرافی ِ مجسمه ای که تبرها را بیشتر از تایید ها به رسمیت گرفته )




به خود خیره می شوم

دنبال برچسبی می گردم که اسمم را روی سینه ام سنجاق کرده باشد ....

این جهان بی پدر تر از این حرف هاست که مرا به اصالت تفکرم نسبت دهد

به خودی ِ خود خیره می شوم :

روانشناسی که از امید دادن ِ واهی می ترسد

شاعری که به معصومیت واژه شک کرده است

مسافری که به پل های پشت سرش رشوه ی ماندگاری نمی دهد

یا یک روانی که در چشم های روانشناس ،قدرت ِ بازیگری اش را امتحان می کند

تمام این ها در من رفت و آمد می کنند

روزی هیتلر می شوم با سخنرانی های تاثیر گذار ....

روزی پیرمردی می شوم که سرش را برای هیچ بیلبوردی بالا نمی آورد

آدم ها می آیند و می روند ...

در دستی گل و در دستی دیگر گلوله می پرورند

و من دیوانه وار عاشق گل یا پوچی هستم

که حق انتخابش سهم من است حتی اگر به مرگ منتهی شود

من در منیتم به بن بست می خورد ...

به اجتماع پناه می آورد تا کمی باورهایش نفسی بکشند

تا تغیــــــــــــــــــــــــیر کند بی آنکه کسی قصد تغییرش را داشته باشد

تمام جنگ ها در من اتفاق می افتد ...

گاهی آنقدر به فکر فرو می روم که سیگارم را حشره ای می تکاند

که مرا بی جان فرض کرده است

فرو می روم ..در تصویر کردن افکارم ...

و هیچ خبری از ته مرداب ِ مرور کردن / زنده به سطح نمی رسد

آغشته می شوم ... با بوی الکل ... مست می کنم ... تا سر گیجه از تفکر نجاتم دهد

مست میکنم که جسارت ِ احساساتم سریع تر از ترس ِ عواقبش به زبانم بیاید

همین است ....

تکرار می شوم ............

در نقش های متضاد ...........

روزی کشیش خواهم شد برای اعترافات ِ مردی که

از همبستری با دیگری به عذاب رسیده است

روز دیگر دارم گناهان ِ نکرده را پیش میکروفون های خصوصی ام اعتراف می کنم

تا ببینم چه حسی دارد

روزی تمام جیب هایم را حراج چهارراهی ترین فرزندان این حوالی می کنم

روزی با تمام داشته هایم خیره رد می شوم ... تا سنگدل بودن را تجربه کنم

جنون گرفته ام ... و مادر تنها از آینده ام برایم حرف می زند

و من در خنده های خودم به حال ِ بی حالم پی می برم ...

به آنکه هیچ جاده ای آنقدر اصالت ندارد که به دو راهی ختم نشود

به آنکه هیچ رفیقی به درد ِ درک خودش نخورده است چه برسد به فهمیدن ِ بی کسی های

پیچیده ی من .......

سکوت می کنم ....

می گذارم انسان ها تا انتهای قضاوت اشتباهشان نسبت به آنچه هستم بروند

می گذارم اصلا عوضی بگیرند نیت های مرا

و خیره نگاهشان می کنم ....

مگر چقدر مهم است درست شناخته شدن در اذهان ِ دیگران وقتی آنها از

جنگ تو با مالیخولیای درونت بی خبرند ....

از دراکولایی که هرچه گریه کند بیشتر شبیه تمساح ها به نظر می آید

چه فرقی بکند تو را گاندی خطاب کنند یا هیتلر...

چه فرقی می کند تو را آن پرستار همیشه راستگویی فرض کنند

که تنها دروغ زندگی اش را به خاطر ژان والژان گفت

یا تو را تناردیه ای ببیند که نقش منفی ِ عذاب های کوزت بود

وقتی

این مالیخولیا دست از سر روز مرگی هایت بر نمی دارد...

دنیا کما کان به 8 صبح وفادار است . اتوبان ها یک راست می روند سر اصل مطلب ....

و تو باید خودت را در کار غرق کنی ....

تا در خودت غرق نشوی ....

تا خسته تر از آن باشی که جنجال های درونت را زندگی کنی ...

جنجال هایی که واقعی تر از آنست که انکار شود ......

اما تو میتوانی مخفی اش کنی ... نه اینکه تو قدرتمندی

بلکه این جنجال ها ، آن روانشناس ،آن مسافر ، آن کشیش

از مخفی شدن ................... خوششان می آید



آری همینست ....

مادر را می بوسم .... سر کار می روم ....

خسته می کنم ...فکری را که به درد ِ به خود آمدن نمی خورد

خورد ترین پول هایم را صدقه می دهم ... تا وجدانم روی خورده شیشه راه نرود

پنجشنبه شب هم به سلامتی کودک تازه به دنیا آمده ِ رفیقم /بالا می روم

بالش را تا آخرین پر / می خوابم ...........

و یادم می رود ...

آن همه شخصیت که در درونم به مساوات تقسیم شده بودند

قسمت کوچکی از بلوغ ِ احمقانه ی من است ....................

و زندگی ادامه می دهد مرا

سر پا نگه میدارد کرواتم را و در ازایش

تمام دغدغه های واقعی ام را سر به نیست می کند

آن روانشناس را می کشد ... آن کشیش را دار می زند

و آن مسافر را تبعید می کند

تا من ِ به روزمره خو گرفته ، بتواند راحت نفس بکشد................

همینست که هر روز در خیابان

پر از قاتل هایست که از جنایات همدیگر با خبرند ...

اما با لبخند با هم دست می دهند ...

دستی که گل یا پوچش ...خیلی فرقی نخواهد کرد