همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم

Day 4,803, 21:13 Published in Iran Iran by The last man standing

زمانی برای هواخوری - قسمت اول
غریبه ای در میان ما - قسمت دوم
گاهی رویا گاهی واقعیت - قسمت سوم
استرداد مجرمین سیاسی - قسمت چهارم


همیشه پای او در میان است – قسمت پنجم

بیست و هفت روز قبل – تهران

کشور تازه شلوغ شده بود. هنوز درگیری های پراکنده بین دولت و کودتاچی ها ادامه داشت. هر کس در حد توان در حال کمک بود. چند نفری دستگیر شده بودند. یکی از افرادی که توانسته بود با منش و شخصیت همیشگی، خودش را حفظ کند دکتر هزاردستان بود. به خوبی میدانست که برای دستگیری او نیز خواهند آمد. اما او کسی نبود که به راحتی دم به تله دهد. سرعت ماشین را کم کرد و در کنار اتوبان توقف کرد. چند دقیقه فکر کرد. کمربند ایمنی را باز کرد تا بتواند گوشی موبایل خود را از جیب داخل کتش خارج کند. هنوز مردد بود ولی تصمیمش را گرفت. وارد لیست مخاطبین شد و به اسم میثم رسید. شماره او را گرفت. میدانست او نیز هنوز دستگیر نشده است و پیدا کردن او کار بسیار سختی خواهد بود. دستگیری میثم قطعا کار پیچیده اطلاعاتی میخواهد. بعد از اینکه چند کلامی با هم صحبت کردند لبخندی روی لبهای او نشست. بعد از خداحافظی و با لحنی که نمیتوانست جلوی خنده خود را بگیرد گفت: این بشر درست نمیشه. آرسن لوپن جلوی این باید لنگ بندازه
وارد ایمیل های خود شد و اخبار مربوط به آخرین کنفرانس های علمی پزشکی دنیا را بررسی کرد. به منشی خود در کانادا ایمیل زد که یک صندلی وی آی پی برای کنفرانس تورنتو رزرو کند. ماشین را به حرکت در آورد و آماده سفر شد

دو روز بعد – آسمان کانادا

صدایی در فضای داخل هواپیما پیچید که نشان میداد خدمه برای فرود آماده میشدند و از مسافرین میخواست تا کمربند ایمنی خود را ببندند. دکتر نگاهی از پنجره کوچک هواپیما به بیرون داشت. چند دقیقه بعد لرزشی زیر پای خود حس کرد که گواه آن بود که هواپیما فرود آمده است. هنوز درب های خروج باز نشده بود که چند دستگاه خودروی شخصیتی با شیشه های ضد گلوله و اسکورت پلیس روی باند فرود نمایان شدند. تیم حفاظت شخصی دکتر در کانادا مسئولیت حفظ جان او را بر عهده گرفته بود. او به آرامی از پله های هواپیما پایین آمد و مستقیم به سمت محل زندگی خود رفت

یک هفته بعد – بیمارستان

دکتر سیگارش را به سمت لب خود برد تا آخرین کام را از او بگیرد که صدای درب اطاق حواس او را به خود جلب کرد. کریستینا بود. منشی و همکار مورد اعتماد دکتر. کریستینا با لبخندی ملیح و با شیطنت همیشگی گفت: آقای دکتر مهمان دارید
دکتر در حالی که با تکان های دست سعی داشت دود را کمی در اطاق پراکنده کند گفت: کیه؟ بگو بعدا بیاد
کریستینا سری به نشانه تایید تکان داد و درب اطاق را بست ولی بعد از چند دقیقه مجدد وارد شد. دکتر این بار کمی جدی تر نگاهش کرد ولی کریستینا با کمی استرس گفت: من نمیشناختمش. ولی گفت کاردار سفارت ترکیه تو کاناداست که شخصا برای دعوت از شما جهت شرکت در ضیافت شام جناب سفیر اومده بود
دکتر با تعجب گفت: کاردار سفارت ترکیه؟ ضیافت شام سفیر؟ باز چه خبره؟ من هیچ وقت به اونها اعتماد نداشتم ولی به هر حال یه شخص حقوقی بین المللی برای ضیافت تو یه ساختمون دیپلماتیک از من دعوت کرده. بعید میدونم مشکل امنیتی خاصی باشه
کریستینا همچنان بلاتکلیف به دکتر نگاه میکرد که دکتر با صدای بلندتری گفت: چه روزیه؟ آماده باش با هم میریم

سه روز بعد – جلوی سفارت ترکیه

ماشین حامل دکتر جلوی سفارت توقف کرد. محافظ ویژه که در صندلی جلو نشسته بود پیاده شد و درب عقب را باز کرد. دکتر هزاردستان پیاده شد و رو به ماشین کرد سپس دست خود را دراز کرد. کریستینا دست دکتر را گرفته و به آرامی از ماشین پیاده شد. دکتر کت و شلوار مشکی و پیراهنی سفید به همراه پاپیون بر تن داشت. کریستینا هم یک لباس مجلسی قرمز رنگ با کفش های پاشنه بلند داشت که به خوبی در کنار دکتر خودنمایی می کرد. چند لحظه بعد سفیر ترکیه در جلوی درب به استقبال مهمانان ویژه خود رفت

دو ساعت بعد – سفارت ترکیه

بعد از صرف شام موسیقی زنده آرامی در حال اجرا بود. نوازنده ها یک آهنگ برای رقص تانگوی مهمانان آماده کرده بودند. حدود ۱۰ زوج در وسط سالن مشغول رقص بودند. دکتر نیز به همراه کریستینا به جمع آنها ملحق شد. چند ثانیه بعد سفیر نیز به همراه همسر خود در نزدیکی دکتر و کریستینا به رقص مشغول شدند. آهنگ که تمام شد حضار زوجهای وسط سالن را تشویق کردند. دکتر خواست به میز خود برگردد که سفیر او را صدا کرد. از خدمتکاری که در گوشه ای ایستاده بود دو جام مشروب گرفت. یکی را به دست دکتر داد و جام خود را به طرف او گرفت. دکتر هم جام خود را به آن زد و با لبخندی آن را سر کشید. سفیر گفت: آقای دکتر ما خیلی خوشحالیم که امشب شما را در جمع خود داریم. مشکلی داریم که فقط شما قادر به حل آن هستید
دکتر که کمی تعجب کرده بود گفت: تا حد امکان در کنار شما خواهم بود
سفیر ادامه داد که کشورش دچار بحران شده و به کسی نمیتوان اعتماد کرد. از بیماری وزیر رفاه گفت و اینکه از دکتر درخواست دارد برای عمل جراحی وی عازم ترکیه شود. دکتر به فکر عمیقی فرو رفت ولی در نهایت موافقت خودش را اعلام کرد. او افق دید وسیعی داشت. فکر میکرد با این کار ممکن است ایران و ترکیه بعد از سالها به جنگ خاتمه دهند و روابط سیاسی را از سر بگیرند

یک روز بعد (روز سیاه) – آسمان ترکیه

دکتر در حالی که در جت اختصاصی متعلق به ایرلاین ترکیه، خود را برای مواجهه با مقامات سیاسی آن کشور آماده می کرد، نگاهی به اخبار آن روز انداخت تا ببیند حوادث جنگ به کجا رسیده است. در همین افکار غوطه ور بود که مهماندار زیبایی از او خواست تا کمربند خود را ببندد. هواپیما به آرامی ارتفاع کم کرد تا اینکه بر زمین نشست. نور چراغ گردان ماشین های پلیس که در تاریکی شب در فضای داخل هواپیما سایه افکنده بود، خیال دکتر را راحت کرد که برای وی اسکورت نیز آماده شده است. درب هواپیما باز شد. دکتر با قدمهای آهسته و با متانت از آنها پایین آمد و پای خود را روی زمین ترکیه گذاشت. با چشمش به دنبال فرد استقبال کننده و یا نهایتا سر تیم حفاظت خود میگشت که چند نفر لباس شخصی به طرف او حمله کرده و او را روی زمین خواباندند. دستان او را از پشت دستبند زده و چشمبندی هم روی چشمان او گذاشتند. دکتر هنوز شوکه بود که چه اتفاقی افتاده است. او را سوار خودرویی کرده و به سرعت حرکت کردند. تمام افکار دکتر فرو ریخته بود. فقط به دنبال چرایی ماجرا بود و اینکه علت رفتار آنها چیست. در نهایت فقط منتظر ماند تا ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد

دو ماه قبل – بازداشتگاه وزارت اطلاعات ترکیه

در اطاق کوچکی یک نفر با لباس زندانی روی صندلی نشسته بود. در میز جلوی روی او یک میکروفون بود که تمام صداها را ضبط میکرد. یک نفر با عصبانیت و فریاد سوالاتی را از او میپرسید. متهم که از آخرین مشت بازجو هنوز گیج بود، با آستین لباسش، خون روی صورت خود را پاک کرد. بازجو با صدای بلند گفت: خودت رو معرفی کن
متهم هنوز در حالی که از دهانش خون می آمد گفت: احمدرضا
بازجو: رابطه ات با عبدالله اوجالان چیه؟
احمدرضا: کی؟ نمیشناسمش
بازجو: اینها مدارک شناسایی تو بوده. عکس تو روی اونهاست. خودت رو اوجالان معرفی کردی. میخواستی کشور رو نا امن کنی؟
احمدرضا: بابا فارسی بگید منم بفهمم جریان چیه
بازجو با عصبانیت: تو به اسم اوجالان اومدی تو کشور ما. غرور ملی ما رو لکه دار کردی. گروه های جدایی طلب رو زنده کردی. همه دشمنان ما رو یکپارچه کردی. بگو از کی خط میگیری
احمدرضا که درد شدیدی در سر خود داشت، کم کم حالت تهوع گرفت. به آرامی تقاضای کمک کرد. بازجو فقط فریاد میزد. احمدرضا در حال بیهوش شدن بود که گفت: دکتر
بعد چشمانش رو بست و روی زمین افتاد
بازجو به اسامی سیاستمداران ایران نگاه کرد. ناگهان یک اسم توجه او را به خود جلب کرد. دکتر هزاردستان. او خوشحال از اینکه بالاخره توانسته بود به یک اسم برسد،‌ سریعا گزارش خود را کامل کرد. چند روز بعد آنها به یقین رسیده بودند که منظور احمدرضا قبل از بیهوش شدن، دکتر هزاردستان بوده است. او از شخصیت های سیاسی بسیار پرنفوذ در ایران بود که سابقه دوستی زیادی هم با احمدرضا داشت. کم کم برنامه حمله به ایران، کمک به کودتاچیان داخلی و در آخر دستگیری دکتر انجام شد

روز سیاه – وزارت اطلاعات ترکیه

دکتر هزاردستان را مستقیم به ساختمان وزارت اطلاعات بردند. زمانی که چشمبند او را باز کردند داخل اطاق بازجویی بود. سه ساعتی در حال بازجویی از وی بودند ولی او همچنان انکار کرده و هیچ اعترافی نکرده بود. بازجو با حالتی خسته گفت: متهم رو بیارید
چند دقیقه بعد دو نفر در حالی که دو دست احمدرضا را گرفته بودند، او را به داخل اطاق بازجویی آوردند. هر دو از دیدن هم متعجب بودند و علت مشترک حضور هر دوی آنها برایشان سوال بود
بازجو: آقای دکتر، احمد رضا اعتراف کرده شما به او ماموریت داده اید تا با اسم اوجالان در کشور ما خرابکاری کند
دکتر که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت: چی؟
احمدرضا هم بدتر از دکتر آنقدر تعجب کرده بود که شوکه شده بود. آب دهان خود را قورت داد و گفت: من گفتم؟ من کی گفتم؟ اوجالان چه ربطی به دکتر داره؟
بازجو: کتمان نکن. قبل از بیهوش شدن گفتی دکتر. صدای ضبط شده ات رو هم داریم. تنها کسی که بین شما به دکتر معروف بود این شخصه
دکتر که هنوز شوکه بود به آن دو نفر نگاه میکرد. احمدرضا چند ثانیه ای با تعجب به بازجو نگاه کرد. ناگهان با صدای بسیار بلندی که از یک زندانی امنیتی بعید بود شروع به خندیدن کرد. او در حین خنده گفت: من حالم بد بود. داشتم بیهوش میشدم. گفتم دکتر برام بیارید که نمیرم. کی گفتم دکتر هزاردستان رو بیارید؟
و بعد دوباره شروع به خندیدن کرد. بازجو که تازه فهمیده بود تمام اعتبار و آبروی حرفه ای خودش را به خاطر یک سوءتفاهم از دست داده است، از اطاق خارج شد. چند روز بعد و به درخواست نماینده سازمان ملل و سفیر حقوق بشر در ایران، دکتر برای حضور در دادگاه در زمان نخست وزیری به ایران تحویل داده شد. آخرین جمله او در بازداشتگاه ترکیه این بود: بمیری احمدرضا. هر جا به چوخ رفتم همیشه پای تو وسط بوده

...ادامه دارد

به ما در حزب بزرگ دلپی بپیوندید



احسان