حلزون هایی که به تشییع جنازه می روند

Day 1,915, 18:19 Published in Iran Iran by Ariyan PiRoy

مرگ:
وقتی که مردم اولش هیچی نفهمیدم. بالا سرم صدای مردم می اومد که زرزر می کردن و اون پسره که همش می گفت بدبخت شدم، بیچاره شدم، فلان... انقدر جیغ و داد کرد اعصابم به هم ریخت. صدای شلپ اومد و من مثل ژله از توی ظرف خودم کنده شدم و بلند شدم وایسادم. اگه میدونستم بقیه عمرم به عنوان یک روح با همین لباسها دیده می شم حتما اون روز لباسای بهتری می پوشیدم. سعی کردم به راننده پرایده بگم خفه شه و قبل از این که همه ی آسفالت کثیف و خونی بشه جنازه منو ورداره و برسونه به یه قبرستونی، که قاعدتا باید پزشک قانونی باشه ولی مطمئن نبودم. احتمالا اون دفعه اولی بود که می زنه یکی رو می کشه چون بدجوری دستپاچه شده بود. ماشینشو تو دنده روشن کرد! هه! خاک تو سرش.
راستش سرگرم نگاه کردن به دور و ور و حساب کردن این بودم که چند نفر به خاطر ترافیکی که من راه انداخته بودم امروز دیر می رسن سر کار، به خاطر همین نتونستم خودمو دنبال کنم ببینم چی پیش میاد. دستامو کردم تو جیبم و شروع کردم قدم زدن به طرف خونه. مجبور بودم پیاده برم چون اونا کیف پولمو برده بودن و پول نداشتم تاکسی بگیرم. از پونک تا گلچین پیاده رفتم. سه روز طول کشید.

ختم:
سرم درد گرفت. همه ش جیغ و داد می کردن. مراسم ختم اعصاب خورد کن بی مزه ای بود. همیشه دوست داشتم سر قبرم یه سری با لباس قرمز و دامن چهارخونه بیان از اون سازهای بادی اسکاتلندی بزنن. سعی می کردم بین جمعیت وول بخورم و بشنوم راجع به من چی می گن، ولی سر و صدا خیلی زیاد بود و بیشترشون هم اصلا راجع به من حرف نمی زدن. عمو ایرج داشت برای بغل دستیش جوک می گفت، علی شهروز هم داشت آروم پشت موبایل با دوس دخترش حرف می زد. مرتیکه مزخرف! این همه بردمش بیرون، دوتا چیکه اشک نمی خواد واسه من بریزه. دکتر خرسندی هم همش به ساعتش نیگا می کرد. فک کنم آن کال بود.

هفتم:
تو این هفت روز حوصله م سر رفت. از بالا بهم گفتن تا وقتی مدارکت تایید بشه همون جا که هستی می مونی، فقط زیاد شلوغ کاری نکن. واقعا هم کار خاصی نمی شد بکنم. فقط یه بار اس ام اس اومد که یه زن موفرفری ابله داره تو یه آپارتمان تو فرمانیه احضار روح می کنه؛ اگه دوس دارین یکم بخندین برین. به هر حال منتظر امروز بودم ببینم کیا میان سر قبرم. تقریبا هشت صبح بود که سر و کله ماشینا پیدا شد. کتی و آیدا و اون خواهر لوسش هم بودن. یه جوری آرایش کرده بودن و تیپ مشکی زده بودن که حاج آقای روضه خون که هیچی، من مرده هم تحریک شدم. دارم بهتون می گم رفقا، اصلا حس خوبی نیست که ببینی همه با لباسای مهمونیشون میان سر قبرت که عزاداری کنن...این مرتیکه روضه خون هم یه بند زر می زد. نمی دونم اون حرفا رو دقیقا از کجاش در می آورد. علی شهروز باز داشت پشت موبایل قربون صدقه می رفت. بعد یه اتفاق خنده دار افتاد. هوا یکم گرم شده بود که اومد کتشو بزاره تو ماشین. از اون طرف هم یه ماشین داشت با سرعت می اومد. صدای ترمز اومد و یه لحظه نگاه ها همه از شعر روی سنگ قبر من به صحنه تصادف برگشت. پوزخند زدم.

روح پسرک بیچاره رو می دیدم که موبایل به دست از توی ظرف خودش مثل ژله کنده می شد...


لینک واسه شات اگه دوست داشتی
http://www.erepublik.com/en/article/-1-2213807/1/20

Æ®¥Δi\! PĬR㋡Ў ツ

کسی که برای آرزوهایش سقف بگذارد، نمی‌تواند پیشرفت کند