مسابقه خاطره نویسی
Red SP Goat
سلام
امروز یک مسابقه داریم برای تمام هم میهنان عزیز
ایده مسابقه هم از گروه تلگرام خودم اومده و مسابقه از این قراره که هر کس یک خاطره از قدیم مدیم هاش میذاره
هرچی از لحاظ سنی کوچولو تر باشه بهتره
یک خاطره از اولین ها، تو زندگی
خاطره میتونه هر چیزی باشه
سعی کنید عاطفی باشه
و به خاطره ای که بیشترین رای رو بیاره مبلغ سه هزار ای ار از طرف خودم تعلق میگیره
در شورت بالا رفتن خاطره ها از ده تا
سه هزار تا هم محمود شلدون میده چون زیاد بی اچ گرفته و خیر سرش سی پی مملکته
و بعد از بیست تا خاطره
یک نفر هم سه هزار بزاره تا سه تا برنده داشته باشیم
..........................................
از خوانندگان میخوام که هنگام رای دادن به چند نکته توجه کنن
یک : دوست بازی و حزب بازی رو بذارید کنار
دو : به خاطره ای رای بدید که باهاش ارتباط بر قرار کردید و تونستید باهاش همزاد پنداری کنید
سه : از لحاظ ساختار نوشتاری و زمان ماضی و مضارع و دستور زبانی درست باشه
چهار : هوای تازه وارد ها رو داشته باشید که تشویق بشن وارد اجتماع مجازی بشن
پنج : بغیر از ووت سعی کنید کامنت هم بذارید و نظرتون رو بگید
شیش : زیلد سخت نگیرید
هفت : تاریخ انقضای مسابقه رفتن روزنامه از مدیاست
هشت : ووت بدید مقاله بیاد بالا
ایران جاوید
ایرانی سرافراز
احسان
2926 روز
1394/09/03
22:58
Comments
مسابقه خاطره نویسی
http://www.erepublik.com/en/article/-1344-2566682/1/20
ما تو یک کوچه زندگی میکردیم که پر بود از بچه های قد و نیم قد
یک دختر خانمی بود که از من چند سال بزرگتر بود
من دوم سوم ابتدایی بودم و اون چهارم پنجم
یک جور هایی دوسش داشتم
😀😀😀😀😀
دوست داشتم تحویلم بگیره
باهام حرف بزنه
نمیدونم لامصب چه کمبودی بود من داشتم
همیشه تو کوچه ول میچرخیدم تا این بیاد رد بشه بهش سلام کنم
اخه دوست خواهم هم بود
حساب کن بچه نه ساله عاشق هم بوده
😔😔😔
یک روز دیدم از خونشون یک دوچرخه ای رو آورد بیرون که دوچرخه اش پنچر بود
خودم رو رسوندم بهش و گفتم من با علی بادی (تعمیرات دوچرخه سر کوچه ) رفیقم بده دوچرخه ات رو ببرم برات درست کنم
با کلی اصرار دوچرخه رو گرفتم بردم خونه
از مامانم ده تومن گرفتم بردم باد زدمش آوردم تو حیاطمون حسابی گرد و خاکش رو شستمش و با واکس کفش لاستیک هاش رو واکس زدم که کل واکس تموم شد و میدونستم مامانم به بابام میگه و یک کتک حسابی میخورم ولی میارزید
رفتم برای دوچرخه اش دوتا برچسب خریدم که یکیش قلب بود و یکی ، پسری که داشت دو چرخه سواری میکرد
دومی رو برای رد گم کنی خریدم
دم درشون خیلی احساس خوبی داشتم فکر میکردم کار خیلی بزرگی کردم
زنگ زدم گفتم سپیده هست؟؟؟ دوچرخه اش رو براش آوردم
در باز شد دیدم تو حیاط خونشون پر وسایله و اسبابه داشتن انباری رو خالی میکردن دوچرخه رو هم از انباری در اورده بودن
اومد جلو در دوچرخه رو گرفت و برد تو و در رو بست
نه تشکری نه حساب کردن تعمیرات نه چیزی
ولی من خیلی خوشحال بودم تا شب تو کوچه پرسه زدم گفتم حتما قلب رو میبینه و میبینه من چهار ساعت رو دچرخه اش کار کردم
فردا صبح که داشتم میرفتم مدرسه ی کامیون کوچه رو بسته بود
وقتی برگشتم دیدم باباش داره اخرین وسایل خونه اشون رو بار وانت میکنه...
سپیده هم داشت با دچرخه دور خونشون بازی میکرد منم انگار اب سرد ریخته باشن روم داشتم نگاه میکردم
باباش گفت پیاده شو دوچرخه رو بذارم تو وانت که اون گفت خودم پشت سرتون میام
هنوز زنگ خونه رو نزده بودم و داشتم نگاه میکردم که وانت از جلوم رد شد و پشت سرش سپیده با اون لباس صورتیش و روسری سبزش از جلوم رد شد و حواسش اصلا به من نبود
رفتم خونه و یک راست رفتم تو انباری و تا شب اونجا بودم فکر میکردم نباید دوچرخه اش رو درست میکردم
اون رفت و من رو با خاطره پنچری دو چرخه اش تنها گذاشت
لامصب نمیدونم چیه ،هنوز چشمم دنبالشه
احساس میکنم نباید اونطوری تموم میشد
الان که به عکس های اون سال ها نگاه میکنم قیافه یک پسر بچه ابتدایی رو تصور میکنم که تو ذهنش چی میگذشته؟؟؟
بزرگ ترین فداکاریش همون پنچری با پول خودش بود
چند باری اومده بود خونه مامان بزرگش ولی بعد از
بعد از18 سال سپیده رودرست و حسابی دیدم
من دانشجو بودم و برای خودم کلی دوست دختر داشتم ولی سپیده رو که دیدم یک جوری شدم
کصافت خوشگل تر شده بود منو دید و یک لبخند زد و گفت ماشالله چه بزرگ شدی؟؟؟ داداش فلانی هستی دیگه؟؟؟ به خواهرت سلام برسون ازدواج کرده؟؟
منم با لبخند گفتم خیلی ممنون ، حتما ... و واینسادم و از اونجا دور شدم و تو دلم کلی فحش بهش دادم
البته بیشتر فحش هام بخاطر لبخند مغرورانه اون لندهوری بود که دست سپیده رو گرفته بود و داشت به حرفای اون گوش میداد و منو ورانداز میکرد بود
خدا نگیردت پسر ، تو سایت *** نیستی داستان اینجوری میذاری
😃
خیلی جالب بود
الان خودت به خودت سه کا میدی ؟
Iعالی بودو جالب
میزدی لندهور رو داغون میکردی آخه برای دوچرخش خیلی زحمت کشیده بودی
V+E
عاشقتم احسان
❤
مخلصیم حاجی
بشین خاطره بنویس
😃
نوشتم عسلم 🙂
V
آقا لازم به ذکره قبل از خوندن خاطره ی من توجه کنید که من یه سادیسمی هستم 🙂
اون موقع مشهور بود که برای می رفتن کویت برای امر تجارت و بازرگانی یه آشنایی ما رفت اونجا برای که میدونست یه آدم فوق سادیسمی هستم یه ماسک خیلی دلهره آور و وحشتناک آورد که خیلی هم طبیعی می رسید برا من آورد و اون موقع که هم من با وجود اینکه خیلی بچه بودم بسی زیاد پر رو و دلقک داشتم 🙂
اولین پلن رو ریختم رفتم بیمارستان ( جای که پدرم در اونجا کار می کرد ) خلاصه چند تا از کارمند ها موقع شب با هم حرف میزدن اون موقع عقاید خرافی زیاد تر از الان رواج داشت آقا من یواشکی و عمدی سرم رو یکم جلو می بردم میخواستم یکیشون منو ببینه ، خلاصه یکیشون منو دید ترسید بنده خدا ولی نمیخواست فرار کنه چون می ترسید که دنبالش برم و این حرفا به بقیه به صورت یواشکی گفت بچه ها نگاه کنید اون گوشه ی دیوار چیه ، یکیشون بند شلواری ( شلوار کردی کمربند نداره که ببندی یه چیز هست دورش وسط ناف می تونی گره بزنی نقش کمربند رو داره ولی می تونی هر درجه ی دوست داری انتخاب کنی تو عقاید اینجا هست که جن دیدی بند شلوارت رو دربیاری جن فرار می کنه ) هر کاری کرد من نرفتم شروع کرد به آیه الکرسی خوندن باز نرفتم یهو در جایی که تاریک بود به صورت سریع السیری به سمتشون رفتم هر سه شون فرار کردند . کاری ندارم خلاصه بنده خدا ها در رفتن من رفتم یه ساعت دیگه برگشتم دیدم همونجا باز جمع شدن منم باز خواستم اذیتشون کنم این بار رفتم گوشه ی دیوار یکیشون سمت من اومد گفت کی هستی ؟ منم یه زبون چرت و لال مانند حرف زدم اونم با اشاره گفتم کاری به کارت نداریم منم کلی نعره کردم یه سنگ خیلی بزرگ برام برداشت منو بزنه گفتم نزن منم پارسا پسر فلانی گفت : این موقع شب موقعه ی شوخیه خلاصه کلی امر به معروف و نهی از منکر کرد و گفت خوب شد خانم فلانی که بارداره تو رو ندیده والا بچه ش سقط میشد 🙂
البته لازم به ذکره بنده با این ماسک چهار تا پلن داشتم که به خوبی اجرا شدند این یکی مهیج تر بود اینو تعریف کردم خلاصه کلی خاطره سادیسم گونه دارم 🙂
به پایان آمد این حشر حشر همچنان باقی است 😃
باشد که رستگار شویم 🙂
جلو همون خانمه كه باردار بوده چرا نرفتى؟:دى
دیگه می رفتم الان اینجا نبودم 🙂
خوب بود فقط چند تا غلط املایی داشتی میشی ۱۷
ممنون
فقط وتوت
کوفت
مردک بی خاطره
😃
کوفته
خاطره زیاده ولی ...
بچه که بودم اون موقع تازه پلی استیشن اومده بود و چند تا مغازه باز شده بودند که بچه ها می رفتن اونجا بازی می کردن. کمتر کسی تو خونه پلی استیشن داشت اون موقع.
من آرزوم بود یه بار برم از این بازی ها بکنم. بابام ولی اصلاً اهل این حرفا نبود. نزدیک خونه مون هم هیچ جا نبود که بتونم خودم برم. کلاً اون موقع هنوز یک بار هم بازی کامپیوتری نکرده بودم.
یکی از همسایه های ما که همسن من بود، باباش خیلی پولدار بود و هر هفته خودش و برادر کوچیک ترش رو می برد بازی کنن. یه روز که داشتن می رفتن، من هم تو کوچه بودم، بهم گفتن تو هم بیا بریم. رفتیم از مامانم اجازه گرفتیم و من همراهشون رفتم.
این همه اونجا گاو بازی در اوردم که فکر کنم هر کی از جلوی مغازه اش رد می شد هم بهم می خندید. فوتبال بازی می کردیم... از خود دوستم و برادر فسقلی اش هر کدوم در حد 20 به 0 هر بار باختم! هیچ کاری که تو بازی بلد نبودم... یه دونه توپ تو دست دروازه بانم بود نمی تونستم شوتش کنم... هر کی اونجا بود یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می کرد که کیانوش تو شبهای برره نمی کرد! یه دونه گل هم نزدم که هیچی تو محوطه جریمه حریف هم نرفتم! آخری که داشتیم می رفتیم اصلاً روم نمی شد به بابای اینا نگاه کنم!
دهنت سرویس
شخصیت جالبی داری خداییش
خیلی دوست دارم ببینمت
😃
عالی بود ولی اون زمانا ماریو و از این جور بازیا میکردیم
همین جند روز پیش بود...
اونروز اولش همه چیز مثل همیشه بود: پرهام رو بردم دوره زبان کودکان و رفتم دفترم سراغ کارهای ریز و درشت همیشه! ساعت ده طبق قرار قبلی باید به خونواده زنگ میزدم و کمی صحبت میکردیم که از حال هم با خبر باشیم... این اتفاق سالهاست که درجریانه و طبق عادت اون روز بایست به پدربزرگم زنگ میزدم... اما کاری که مشغولش بودم کمی جدی بود و با خودم گفتم: "ده دقیقه دیگه!!" و مشغول شدم.... اما خیلی زود دیر شد و حدود ساعت ده و نیم بود که موبایلم زنگ خورد، شماره پدر بزرگم بود... با خودم گفتم: پیشدستی کرده! گفتم حتما میخواد حال و احوالی بپرسه... سخت مشغول انجام همون کار کذایی بودم...گوشی رو برگردوندم و به ارتباط وصل نشده گفتم: "اولین فرصت زنگ میزنم"! یه لحظه شیطون رفت تو جلدم که جواب بدم و هزینه اش با اونطرف باشه!!! اما بازم گفتم: "اولین فرصت جواب میدم!!"... نمیدونستم به خودم دارم این وعده رو میدم یا به پدربزرگم. اما میدونستم اگه روبروم بود نمیتونستم به خودم اجازه بدم که اینجوری معطلش کنم. کلا اخلاقش خشک بود اما وقتی حرف میزد، دنیا دنیا محبت رو میشد تو صداش حس کرد... من اما انگار کمی سنگدل شدم! شاید ده دقیقه نشد که دوباره زنگ خورد و من اینبار کمی عصبی دوباره گوشی رو برگردوندم... صدای زنگ قطع شد و یه لحظه حس کردم انگار چیزای دیگه هم قطع شد... از خودم بدم اومد... گوشی رو برداشتم... قطع شده بود! گذاشتم رو میز که بلافاصله زنگ خورد! با صدای بلند گفتم خودشه! اما خودش نبود! خانمم بود. میخواستم باز جواب ندم، اما جواب دادم. پشت خط میگفت پدربزرگت از ایران تماس گرفته و تو جوابش رو ندادی! اینا رو با اشک گفت و من نفهمیدم چرا! اما خیلی زود فهمیدم. گفت پدربزرگ به اهل خونه گفته وقته صحبت کردن با نوه هاست، حسین باز ساعت رو اشتباه گرفته و زنگ نزده... شماره بگیرین میخوام صداشو بشنوم و برم نماز. خانمم گفت زنگ زده و جوابی نگرفته... باز به اهل خونه گفته میرم دو رکعت نماز میخونم و دوباره زنگ میزنم... اما انگار اون دو رکعت، آخرین کلامش بوده... آره! به همین راحتی پدربزرگم نتونست نمازش رو تموم کنه و گذاشت و گذشت! به همین راحتی! رفت و منو تو حسرت آخرین گپ و گفتی که میتونست به شیرینی همه شیرینیهای دنیا باشه گذاشت. رفت و من تا برسم کنارش، نتونستم حتی سردی جسم بی روحش رو حس کنم! رفت.
:'((( خدا بیامرزتشون
خدا بیامرزه رفتگان شما رو
خدا بیامرزه T_T
خدا بيامرزه
خیلی عالی بود
🙁
خیلی احساسی بود
عالی
خدا بیامرزه واقعا پدر بزرگ و مادر بزرگ خیلی عزیزن
سلام ، میخوام یه خاطره تعریف کنم ، یک ظهر دل انگیز از اوایل فصل پاییز به رستوران محل کار برای پر کردن خندق بلا راه افتادیم . بعد از گذراندن وقت گرانبها در صف و تهیه فیش و گرفتن یقلوی و پر کردن اون از عنصرهای مفید بر سر یکی از میزهایی که نزدیک به آبنمای زیبا و همیشه خاموش رستوران بود ، نشستیم . چند لقمه ای بیشتر نمانده بود ، موشی با سرعت نور از بغل دیوار نزدیک اون آبنما شد ، ماشاالله انقدر سرعتش زیاد بود تا بیام لقمه را قورت بدم ، پرید روی یکی از سنگها و رفت تو یه سوراخ ، یهو با صدای بلند گفتم "موش ، موشه رو ..." ، از اونجایی که بقیه سخت مشغول خوردن بودن دیر متوجه قضیه شدن ، دم موش گرامی از اون سوراخه پیدا بود ، به اون خیره شده بودم ، تو فکر بودم که بچه های بخش ایمنی و بهداشت از بغلم رد شدن ، از تمرکز من متوجه قضیه شدن و گفتن " به چی نگاه می کنی؟ " من جواب دادم "موش!!!؟" از من جای اون موجود ماورای نور را جویا شدن که مجبور شدم دم آن را که نقطه عطفه تمرکز من بود بهشون نشون بدم ، یکی از اونها کناره ی ظرف خود را برای تحریک دم آن بزرگوار به سنگ کوبید که ناگهان موش عزیز متوجه اشتباه خودش شد و دمش رو مخفی کرد .اونا گفتند " اون اصلا موش نیست ، یه مارمولکه!؟" به خودم اومدم که ای بابا اینا همکارای ما در اچ اس ای هستن ، سریع ظاهر حق به جانبی به خودم گرفتم ، صدام رو تو گلوم ساف کردم و گفتم "چرا رسیدگی نمی کنین" جوابشون خیلی جالب بود "موش کار ما نیست که ، مربوط به آتیش نشانیه..." قبل از اینکه واکنشی نشون بدم از محل حادثه دور شدن ، با خودم گفتم ، "مگر موش آتیش زاست ، آخه کار آتیش نشانی خاموش کردن و ... است " اونجا بود که فهمیدم موشی که سریع خودش رو مخفی کنه ، آتیش پارست ، شایدم مثل اژدها از دهنش آتش بیرون میزنه و همه چیرو میسوزونه ، آره درسته ، بخاطر همین بچه های آتیش نشانی باید جلوی افزایش جمعیت این موجودات افسانه ای رو بگیرن. خودم ، خودم را قانع کردم و تصمیم گرفتم این موضوع رو تا قبل از اینکه موش ها کسی یا چیزی را بسوزونن، به آتیش نشانی برای پیشگیری خبر بدم ... . در همین فکر بودم که یاد آثار گرانبهای موشهای آتیش زا در کنار و گوشه محل کار خودم افتادم ، آثاری که به آن فضله میگن ... . افسوس خوردم ، چون نمیدونستم جمع آوری اون آثار گرانبها و درست کردن یه موزه برای نمایش عمومی ، مربو
آگه ریزه ، برید توی وبلاگ خودم بخونید این خاطره رو : http://moqaniyani.blogfa.com/post/3 داستانش واقعیه
یادش بخیر منم قبلا وبلاگ داشتم کلی خاطرات نوشته بودم ولی بلاگفا حذفش کرد.بجاش فقط گفتند متاسفیم مشکل فنی بوده 🙂
جالب بود
V
v
یادمه چهار پنج سالم که بود هروقت میرفتیم خونه بابا بزرگم اینا اون منو ور میداشت و با خودش میبرد پاک پیش دوستاش
یک مرد قد بلند با یک کلاه قهوه ای و یک کت طوسی رنگ که همیشه برام خیلی بزرگ بود
ی روز که داشتیم از پاک برمیگشتیم بهم گفت ایشالله یک روز با هم میریم مکه
گفتم مکه چیه؟؟
گفت مکه خونه ی خداست وقتی که داشتیم با هم راجبه مکه و خونه خدا حرف میزدیم از جلوی یک مغازه ی قدیمی که خرابه بود و شیشه هاش شکسته بود رد میشدیم و من این تصورات از مکه رو با اون مغازه با هم ادغام کرده بودم و فکر میکردم مکه همون مغازه هست
نمیدونم برای شما هم این اتفاق افتاده که یک تصویر و یک صوتی که با هم ارتباطی ندارن رو تو ذهنتون با هم ادغام کنید
چند سال بعد بابا بزرگ فوت کرد ولی اون روز و اون مغازه ی کنار خیابون و مکه و کت و کلاه بابزرگ و زاویه ای که به اون نگاه میکردم برای همیشه تو ذهن من موند
هنوز هم که از اونجا رد میشم و اون مغازه رو میبینم خاطره ی اونروز برام زنده میشه
🙁
آره آره برا من اتفاق افتاده
يادم نيست چى بود داستانش ولى مى شنيدم خدا ياد نقشه ايران مى افتادم
تا اين حد وطن پرست بودم يعنى:دى
خوب بود
بهترین خاطره بچگی ؛ ها !!؟
من مهردادم 28 سالمه
بیست و هشت سال رو با احسان (Persian Stormrage ) از بچگی همسایه بودیم و با هم مثه دو تا داداش بزرگ شدیم
حالا که خاطره میخواد ، میخوام بهش کمک کنم و یه خاطره ی بدونه شرح در قالبه یکی دو جمله کوتاه که مخاطب دقیقا دستگیرش بشه واستون بنویسم
اون دوران طفولیته من و احسان سر کوچمون یه حموم عمومی بود؛ حمومه حاج حسن
🙂
🙂
🙂
🙂
بچگیات توی حموم یادته احسان ؟ 🙂
************************************
دستگیرتون شد؟
دیگه خودتون خاطره رو دستگیر کنین دیگه
************************************
نیازی به تشکر نیست احسان داداش 🙂
چون گفتی خاطره از بچگیها و عاطفی باشه منم اینو نوشتم 🙂
این داستان که گفتم شوخی بود و واقعیت نداشت و فقط خواستم با داداشم شوخی کنم
البته همسایه بودن و با هم بزرگ شدن و حاج حسن و حمومه سر کوچه واقعی بود 🙂
فردا که بن شدی
یاد میگیری مثل آدم خاطره بنویسی
قرار بود از خودت خاطره بگی نه از حموم حاج حسن
😃
بعدش هم من همیشه با بابام و داداشم میرفتم حموم عمومی
😃
واسه چی خالی میبندی همیشه با بابات میرفتی حموم !!
نذار اون خاطره ی حموم عمومیه زنونه رو بگما !!! 🙂
بهترین خاطره س
ما هنوز نتونستیم این خاطره رو دستگیر کنیم
میشه خوتون دستگیرش کنین
🙂
خاطره هه خیلی بلا عه نمیشه دستگیرش کرد لا مسسبو
سلام به همگی
چون حوصله خاطرات طولانی رو ندارم براتون 2تا خاطره کوتاه می نویسم
بچگیا یه بار یه کاست قدیمی رو برداشتم صدای خودمو روش ضبط کردم همش هم چرت و پرت میگفتم .
عین جملاتی که گفتم اینان: سگ ها هاپ هاپ می کنن… زرافه ها پرواز کردن … (عرعر میکردم)…صدای حیوون های مختلف در میاوردم
خلاصه چند سال بعد داشتیم میرفتیم شمال بابام همون کاست رو پیدا کرده بود و چون دوسش داشت برد براش زدن روی سی دی و آورده بودش تو ماشین.
تصور کنین چی شد!
تا حالا تو عمرم اینقدر ضایع نشده بودم
مامانم چشاش اندازه پیاله شده بود دختر عموم شاخ درآورده بود
بابام که هم عصبی بود هم خندش گرفته بود فقط گفت خدایا من چکار کنم با این دختر
هر وقت پر رویی میکنم دختر عموم میگه برو عرعر کن صداتو ضبط کن!!!
یک خاطره کوتاه دیگه هم میگم
همه خونه ما اومده بودن مهمونی . من بابا و مامانم ، عموم و زن عموم همچنین پدر بزرگ و مادربزرگموبه زور جمع کردم تا ازشون عکس بگیرم، همگی بعد از ۱۰ دقیقه لباس عوض کردن شیک وایسادن، منم اصرار داشتم که به همدیگه بچسبین تا
عکس قشنگ بشه، چون ته تغاری و یکی یدونه هستم همه هر کاری می گفتم انجام می دادن.
خلاصه گفتم ۳…۲…۱ و یه دفعه پارچ آب یخی رو که کنارم گذاشته بودم
با تمام توان ریختم روشون، بیچاره ها ۳۰ ثانیه ای طول کشید تااز شوک دربیان.
بیچاره پدربزرگم که تو مرکز قرار داشت چون فیگور خنده گرفته بود نیم لیتر آب خورد
نقطه سر خط
پایان
🙂
دومی اولین چالش سطل آب یخ بوده
😃